به گزارش مشرق، سید محمدعماد اعرابی طی یادداشتی در روزنامه کیهان نوشت: شهریور ۱۳۵۸ وقتی ابوالحسن بنیصدر در جلسات مختلف مقابل کارشناس سازمان اطلاعات مرکزی آمریکا(CIA) مینشست و صحبت میکرد تقریبا جزئیترین حرکاتش توسط آنها تحت نظر قرار داشت. برای آنها همهچیز مهم بود؛ اینکه بنیصدر از تعداد محافظانی که دارد لذت میبرد، بهجای لباسهای آماده، لباسهای سفارشی میپوشد، ساعت طلای گرانقیمتش را حین صحبت به رخ میکشد و... با رفتارشناسی بنیصدر آنها به ویژگیها و نقاط ضعف شخصیتی او پی بردند و در نتیجه راترفورد(نام مستعار مأمور CIA) او را برای ادامه همکاری مناسب ارزیابی کرد.
مارس ۲۰۱۰ وقتی هیلاری کلینتون وزیر خارجه وقت آمریکا به دیدار ولادیمیر پوتین میرفت؛ کارشناسان وزارت خارجه آمریکا او را نسبت به برخی ویژگیهای شخصیتی پوتین توجیه کردند تا در صورت لزوم با استفاده از آنها به پیشبرد گفتوگوها کمک کند. آنها به کلینتون گفتند پوتین به طبیعتگردی علاقه دارد و از حیوانات بزرگ خوشش میآید. این پیشنهاد مؤثر واقع شد و درست در زمانی که فضای مذاکرات دوجانبه آنها تند و متشنج شده بود وزیر خارجه آمریکا ناگهان از تلاشهای پوتین برای حفظ نسل ببرهای سیبری سؤال کرد. در کمتر از یک دقیقه همه چیز تغییر کرد؛ فضای جلسه گرم و صمیمی شد تا جایی که پوتین، کلینتون و همراهانش را به دفتر شخصیاش برد و با شوق و اشتیاق درباره ببرهای سیبری، خرسهای قطبی و پروژه نجات نسل آنها توضیح داد. در میان مقامات آمریکایی حاضر در اتاق برای هیچکس سرنوشت ببرهای سیبری یا خرسهای قطبی مهم نبود؛ مهم این بود که پوتین گارد بستهاش را باز کرده است.
در نهادهای امنیتی و نظامی آمریکا طیفی از کارشناسان علوم اجتماعی مانند روانشناسان وجود داشت که دسترسی به اهداف را برای آنها تسهیل میکرد. این رویکرد نه فقط در تعامل با افراد که در رویارویی با جوامع مورد هدف نیز وجود داشت. شاید هیچ چیز به اندازه تشکیل رسمی واحدهای انسانشناسی در ارتش ایالات متحده در سال ۲۰۰۷ این موضوع را آشکار نکرد. در روزهایی که ایالات متحده در باتلاق جنگهای افغانستان و عراق فرورفته بود، ارتش آمریکا واحدهای ویژهای از اساتید و کارشناسان مردمشناسی، جامعهشناسی، زبانشناسی و... با عنوان
(HTT) Human Terrain Team تشکیل و آنها را در میدان نبرد، کنار فرماندهان نظامی خود قرار داد تا دقت عملیاتها را افزایش و هزینههای آن را کاهش دهند. در یک مورد دیوید ماتسودا استاد مردمشناسی دانشگاه ایالتی کالیفرنیا که در خدمت ارتش آمریکا در عراق بود با توجه به تحقیقات و اطلاعاتش از عشیره عُبیدی، فرماندهان و سربازان آمریکایی را توجیه کرد که چگونه میتوانند همکاری ساکنان منطقه عملیاتی را که اکثرا از همان عشیره بودند همسو با اهداف عملیات جلب کنند. این جلوه دیگری از دانش در خدمت استعمار بود.
حالا شاید وقت پرسیدن این سؤال باشد که آیا در مورد ایران نیز نهادهای تصمیمساز آمریکایی از تحقیقات و ملاحظات جامعهشناسانه برای طراحی عملیات و پیشبرد اهداف خود سود میبرند؟ پاسخ کلی به این سؤال قطعا «آری» است اما برای مشخص شدن جزئیات آن شاید سالها زمان احتیاج باشد تا اسناد مربوطه از طبقهبندی محرمانه خارج شوند. با این حال گاهی در میان اسناد آشکار شده دیروز میشود سرنخهایی برای ترسیم راهبردهای پنهان شده امروز یافت.
نیمه دوم قرن بیستم و در کشاکش جنگ سرد، سازمان اطلاعات مرکزی آمریکا(CIA) تحقیقات گستردهای را با محوریت این سؤال که «چگونه میشود مقاومت انسانها را در هم شکست؟» آغاز کرد. برای این منظور آنها بودجه و امکانات فوقالعادهای در اختیار دکتر ایووِن کامرون رئیس انستیتو آلن مموریال دانشگاه مکگیل گذاشتند. کامرون یکی از برجستهترین افراد در حرفه خود یعنی روانپزشکی بود، او ریاست «انجمن روانپزشکی آمریکا»، ریاست «انجمن روانپزشکی کانادا» و ریاست «انجمن جهانی روانپزشکی» را در سابقه کاریاش داشت. پروژه CIA با رهبری او در بُعد انسانی یک جنایت تمامعیار بود. افرادی که ناخواسته بهعنوان موش آزمایشگاهی در دام این پروژه گرفتار شدند و جان سالم به در بردند تا آخر عمر با مشکلات روحی و روانی دست و پنجه نرم کردند. شاید اگر کشور دیگری به غیر از ایالات متحده و سازمانی به غیر از CIA دست به چنین کاری زده بودند در مجامع بینالمللی برای «جنایت علیه بشریت» به شدیدترین مجازات محکوم میشدند.
اما دولت آمریکا تنها با پرداخت ۷۵۰ هزار دلار غرامت به ۹ شاکی پرونده در سال ۱۹۸۸ این رسوایی را لاپوشانی کرد! نتیجه تحقیقات به زبان ساده این بود که چنانکه افراد بهصورت متناوب تحت فشارهای مداوم قرار گیرند به آستانهای از گسیختگی روانی میرسند که در آن لحظه آماده تسلیم و انجام کارهایی هستند که پیشتر از انجامش خودداری میکردند. یکی از کتابهای راهنمای CIA که در اواخر دهه ۱۹۹۰ از طبقهبندی محرمانه خارج شد در اینباره توضیح کوتاهی ارائه میکند: «فاصلهای زمانی وجود دارد- فاصلهای شاید فوقالعاده کوتاه- که در آن فرد دچار نوعی حالت تعلیق بین زندگی و مرگ است. این حالت تعلیق بین مرگ و زندگی یک نوع شوک یا فلج روانی است که از تجربه یک لطمه روحی شدید یا نسبتا شدید ناشی شده است... [کارشناسان] مجرب این اثر را وقتی ظاهر میشود میشناسند و میدانند که [فرد] مقاوم در این لحظه در مقایسه با پیش از تجربه شوک، بسیار پذیرای سازش است و احتمال تسلیم و تبعیت او بسیار بیشتر از پیش است.» همین روند در مقیاس تودهای و کلان به همان چیزی دست مییافت که در مقیاس فردی بر سر انسانها میآمد.
همانطور که یک مبارز اسیر و وحشتزده، تحت فشار ممکن است اسامی رفقایش را لو دهد و از باورهایش روگردان شود، جوامع تحت فشار نیز ممکن است از چیزهایی که در حالت عادی سرسختانه از آنها محافظت میکردند، دست بردارند. در این الگو یک نقطه عطف وجود داشت. نقطهای که در آن فرد یا جامعه هدف تحت فشار حداکثری در آستانه فروپاشی روانی قرار گرفته و حالا باید راه برونرفت از فشار را در ازای انجام خواستههای مدنظر به آن نشان داد.
اکنون شاید بتوان رویدادهای نیمه دوم سال ١۴٠١ را از این منظر به تماشا نشست. ما دستکم شاهد سه موج از فشار بودیم. موج اول با آشوبهای مهر و آبان شروع شد. خرابکاری در بازار ارز ایران را میشود موج دوم دانست و پروندهسازی کشف اورانیوم ٨۴ درصدی در تأسیسات هستهای با هدف فعالسازی مکانیسم ماشه شاید موج سوم فشار بر ایران باشد. درست به موازات افزایش فشار بر مردم ایران با تحلیل آستانه تابآوری جامعه، راههای برونرفت از فشار توسط جریان غربگرای داخلی به نیابت از کارفرمای خارجی با صراحت بیشتری ارائه میشد. بازگشت به برجام، بازگشت عناصر بدسابقه و ناکارآمد به عرصه سیاست و مدیریت کشور و حتی شایعاتی مثل تغییر معاونت اول رئیسجمهور، حضور آقای عراقچی در مذاکرات و واگذاری پرونده هستهای به افراد میانهرو در خارج از دولت در همین چارچوب قابل ارزیابی است. موج جدید اعمال فشار بر ایران بیش از اقتصاد، روح و روان جامعه ایران را هدف گرفته است. التهابات روحی لزوما با پایان التهابات میدانی در کف خیابان یا بازار ارز پایان نمییابند.
اصلیترین درسی که از ٦ ماه پایانی سال ١٤٠١ گرفتیم باید این باشد: «آنچه در ذهنها رخ میدهد به اندازه آنچه در زمین اتفاق میافتد مهم است و شاید مهمتر» نکتهای که رهبر معظم انقلاب سه ماه پیش از آشوبها به مسئولان قوه قضائیه تذکر دادند: «یکی از حقوق عمومی مردم همین است که امنیت روانی داشته باشند. امنیّت روانی یعنی چه؟ یعنی هر روز یک شایعهای، یک دروغی، یک حرف هراسافکنندهای در ذهنها پخش نشود. حالا تا دیروز فقط روزنامهها بودند که این کارها را میکردند، حالا فضای مجازی هم اضافه شده.» هشداری که اگر به آن توجه میشد
«شورش دروغ» در پاییز ۱۴۰۱ هرگز شکل نمیگرفت. این هشدار پیشتر در مرداد ۱۳۹۹ نیز با ادبیات دیگری بیان شده بود: «یک جریان تحریف هم هست... تحریف حقایق، واژگون نشان دادن واقعیات؛ چه واقعیات کشور ما، چه واقعیات مرتبط با کشور ما؛ هدف از این تحریف دو چیز است، دو کار را میخواهند انجام بدهند: یکی، ضربه به روحیه مردم است... یکی [هم] آدرس غلط دادن برای رفع مشکل تحریم است... و من به شما بگویم که اگر جریان تحریف شکست بخورد، جریان تحریم قطعاً شکست خواهد خورد.» اما ظاهرا برخی مسئولان هنوز به جمعبندی در این زمینه نرسیدهاند!
این را میشود از توقیف یک روزنامه در یک روز بد و با یک استدلال بد و سپس رفع توقیف همان روزنامه با یک توجیه بدتر فهمید. این دسته از مسئولان در یک خطای شناختی تساهل با دروغسازان و شایعهپردازان را در خوشبینانهترین حالت مدیریت آنها و در بدبینانهترین حالت آزادی بیان قلمداد میکنند. این خطا چتری حمایتی برای کارخانههای تولید دروغ و شبکه توزیعشان ایجاد کرده است که در سایه آن آزادند هر بلایی
بر سر حقیقت بیاورند؛ آنها «سختی صعود به قله» را «رنج سقوط از دره» جا میزنند و البته جای هیچ شگفتی نیست؛ تا زمانی که روزنه باز باشد و مار هم رها، ما همچنان گزیده خواهیم شد.