به گزارش مشرق، فرقی با دیگر لبنانی ها ندارد، مردی با لباسهای شخصی با استکان چایی در دست در اتاق می نشیند و برایمان تعریف می کند، بدون اینکه بگوید، یکی از فرماندهان ارشد مقاومت است که فرماندهی یکی از جبهه های جنوب را در جنگ ۳۳ روزه داشته است. آرام است؛ با اینکه ما را زیاد نمی شناسد، اما راحت و صمیمی است؛ نه از خود می گوید و نه از درجه و رتبه اش و نه حتی از روستا و سن و سال و نامش. آنچه از او می دانیم این است که از رزمندگان تجاوز اسرائیل به لبنان در سال ۱۹۸۲ بود و در جنگ ۳۳ روزه از فرماندهان خط مقدم جنگ بود.
برایمان تعریف می کند که مقاومت چگونه به شکل بی سابقه ای جنگید و توضیح می دهد که چرا در «دانش جنگ» این رخداد یک پیروزی بزرگ تلقی می شود. همچنین از مردمانی دیگری حرف می زند، از «جوانان مقاومت».
این مردم عادی و معمولی لبنان هستند که «اسرائیل» را چنان به بازی گرفتند که هرگز از یادش نخواهد رفت. در یک طرف جنگ، ارتشی سر تا پا مسلح و مجهز بود که در هوا و زمین و دریا برتری را از آن خود داشت و شهره خاص و عام به ویژه در میان اعراب بود و در سوی دیگر، مقاومتی بود که تنها تجربه «جنگ های چریکی« را داشت و تنها بر سه عامل: زمین و مردم و امکانات تکیه می کرد.
«زمین» برای مردم و مقاومت بود. اصلا سرزمین رزمندگان بود. رزمندگان و مقاومت مال این آب و خاک بودند و وضعیت زمین به آنها کمک می کرد. جنوب لبنان نه دارای کوه های بلند است که نیازمند لجستیک بسیار باشد و نه دشت های رو باز است که دشمن بتواند، شما را ببیند. جنوب مجموعه پستی ها و بلندی هایی است که به شما امکان استتار و پنهان شدن را می دهد.
«مردم» هم اهالی و ساکنین روستاها بودند که پناهگاه و مأمن رزمندگان بودند، ماندن آنها در روستاها برای رزمندگان و مقاومت دلگرمی بود، هر رزمنده روحیه خاصی داشت، معتقد، آماده، آموزش دیده و مجهز در حد توان و امکانات. در جنگ های پارتیزانی معمولا مقاومت مسئول دفاع از زمین ها و اراضی نیست، اما آنچه رخ داد، کاملا بر عکس بود.
در ابتدا فرماندهی به رزمندگان آسان در جبهه ها آسان می گرفت. سید حسن نصرالله، دبیرکل حزب الله به فرماندهان مقاومت گفت، تا زمانی که این مسئله به دفاع درست منتهی می شود، مشکلی نیست که اسرائیلی ها وارد خاک لبنان شوند! موضوعی که «سید» از آن استفاده کرد و برای رزمندگان عجیب بود. مقاومت وارد جنگ بازدارندگی شده بود؛ دفاع معکوس انجام داد، برخلاف آنچه در مدارس جنگ های چریکی تدریس می شود.
«چگونه این کار را انجام داد»؟ مقاومت برخلاف اسرائیلی ها می دانست، چه چیز در انتظارش است؛ دشمن کشور و مردمانش را تکه تکه می کند؛ به شدت حمله می کند و از زمین و هوا نیرو وارد وطن می کند. هدفش در ابتدا تصرف جنوب لیتانی بود، اما موفق نشد. به دشمن باید به عنوان یک پیکره نگاه می کردی که دارای مغز و چشم و دست و پاست. ضربه اول را باید به چشم بزنی، بعدی را به سر و سومی را به پایش تا دیگر توان حرکت نداشته باشد.
«نیروی هوایی» اسرائیل را با سنگر گرفتن و پنهان شدن از کار انداختیم. برای همین، خیلی زود بالگردهای جنگی وارد میدان شدند. اما روزها نمی توانستند، پرواز کنند، شب ها هم کاری از دستشان برنمی آمد.
«توپخانه» اسرائیل برای مقاومت آسان ترین و بی خطرترین سلاح بود. کافی بود، فقط بدانی از کجا شلیک می شود و کجا فرود می آید؛ آن وقت کافی بود، نیم از آن فاصله بگیری .
«زره پوش ها» می ماند. در این زمینه، حرف های زیادی برای گفتن هست. نیروی مهندسی مقاومت، اولین مانعی بود که تانک های مرکاوا با آن مواجه شد. نیروی مهندسی مقاومت برای مقابله با این تانک ها شبکه ای از بمب ها و بمبگذاری ها را آماده کرده بودند. یک تانک در منطقه الراهب اینگونه منفجر شد. شب که شد، اسرائیلی ها با خاخام هایشان آمدند تا تکه های بدن نظامیان خود را جمع کنند که در تانک بودند. خوش خیال بودند و تصور می کردند که دیگر این اتفاق رخ نخواهد داد. اما حوصله جمع کردن بدن های تکه تکه شده نظامیانشان را هم نداشتند. حتی حوصله بردن اجساد نظامیانش را هم نداشتند. بمبی که در الکحیل در نزدیکی مارون الراس منفجر شد، افسر اسرائیلی را به هوا فرستاد. بمب وادی ریشا یک بلدوزر را منفجر کرد. یگان مهندسی موفق شد، در همان روزهای اول جنگ حرکت تانک ها را متوقف و بعد زمینگیر و فلج کند. اسرائیل تاکتیک نفوذ بیشتر را پیاده کرد. موشک های ضد تانک وارد میدان شدند؛ منظورم موشک های کورنیت بود. دشمن برای موشک های ضد توپ و تانک حساب باز کرده بود، اما نه کورنیت.
قدرت مقاومت در محرمانه نگهداشتن برخورداری از این سلاح بود. حتی در داخل مقاومت نیز کسی از آن اطلاع نداشت. فقط یک بخش از وجود این سلاح مطلع بودند و دیگر رزمندگان در میدان نبرد از وجود آن مطلع شدند؛ به سرعت شیوه کار با آن را یاد گرفتند و خیلی زود استاد استفاده از آن شدند. در قنطره آن جوان ۲۰ ساله رزمنده، ژنرال و درجه دار نبود که توانست، ۷ تانک را پیش از پیشروی به خانه ای منهدم کند که در آن پنهان شده بود. یک بمب را پشت درب خانه جا ساز کرد تا همین که درب باز شود، یک سرگرد و دو نظامی اسرائیلی همراهش به هلاکت برسند و او جان سالم به در برد. او ژنرال و درجه دار نبود! رزمندگان بسیار حرفه ای عمل می کردند؛ هدف گیری تانک ها پس از هماهنگی با فرماندهان میدانی کلید خورد.
طبیعی بود، قبل از زمینگیر کردن یک کاروان کامل تانک های اسرائیلی، به تک تیراندازان اجازه شکار به تانک ها داده شود. تانک ها و زره پوش ها از معادله میدانی خط خوردند. «میدانی چه بلایی سر اسرائیلی ها آوردیم؟ گذاشتیم، از مرکاوا به عنوان آمبولانس برای انتقال زخمی ها و کشته هایشان استفاده کنند».
«پیاده نظام» وارد میدان شد. بلایی که سرش آمد که نگو و نپرس. هیچ ارتشی نمی تواند، پیاده نظام خود را وارد میدان کوه و کمر کند و بعد بگوید، آنجا را تصرف کردیم. اما اسرائیل چنین ادعایی کرد، چون به آن نیاز داشت. بدون پشتیبانی لجستیکی و تانک و توپ چنین چیزی غیر ممکن بود؛ به همین دلیل خیلی زود این نیروها به معضلی بر معضلات دیگر ارتش اسرائیل در این جنگ تبدیل شدند. به هر روستایی وارد می شدند، درگیری ها را می باختند.
از لحاظ تعداد، اغلب درگیری ها بین ۵۰ نظامی اسرائیلی با ۵ رزمنده مقاومت و حتی کمتر رخ می داد. اولی بمبی دست ساز پرتاب می کرد و دومی یک آرپیجی و سومی هم آنها را به رگبار می بست؛ همین کافی بود تا اسرائیلی ها زمینگیر شوند و بعد هم از میدان فرار کنند. این قوت قلب بسیاری به ما می داد. ارتشی که تلویزیون رزمایش هایش را با آن همه تسلیحات و تجهیزات نظامی نشان می داد، در میدان سلاح را زمین می گذاشت و فرار می کرد. ترکش بمب دست سازی که به فاصله ۱۵ متر از یک گروه از نظامیان اسرائیلی منفجر شد، به چشم فرمانده گروه اصابت کرد و باعث فرار همه افراد شد. دیگر تعداد ما را نمی ترساند؛ هرچه تعداد بیشتر بود، شکار آنها راحت تر می شد. در هلی برن الغندوریه ۷۰۰ نظامی اسرائیلی فرود آمدند. زرمندگان منتظر اقدام دشمن نشدند، زودتر از آنها وارد عمل شدند. کوچکترین حرکت نامتعارفی در خانه ای رخ می داد، رزمندگان متوجه می شدند، اسرائیلی ها وارد آن شده اند؛ با فرمانده هماهنگ می کرد و وارد عمل می شد. حتی اگر یک نفر!. صداهای وحشت زده و سردرگم نظامیان اسرائیلی را پشت بی سیم می شنیدم. در عملیات الطیبه، رزمندگان متوجه حضور اسرائیلی ها در یکی از خانه های منطقه شدند، وارد خانه شدند و با نظامیان اسرائیلی درگیر شدند. درگیری ها از اتاقی به اتاق دیگر بود. در مارون الرأس «جواد» متوجه ورود دو اسرائیلی به یک خانه شد؛ با من هماهنگ کرد، وارد خانه شد و آنها را از پای درآورد. روی آنها نشست و با من تماس گرفت. از او خواستم، اجساد را پنهان کند. «جواد» بعد به فیض شهادت نائل شد.
در مارون الراس، تا زمانی که مهمات رزمندگان مقاومت تمام نشده بود، اسرائیلی ها نمی توانستند، وارد آن شوند. البته این شهر کوچک رمق دشمنش را گرفته بود. در جنگ بنت جبیل داشتن مارون الراس دیگر هیچ فایده ای برای دشمن نداشت، چون رمقی برایش باقی نگذاشته بود.
در میدان، مجروح شدن یک اسرائیلی بی اندازه بهتر از کشته شدن او بود. یک مجروح می توانست، ۱۲ نظامی را درگیر خود کند؛ ۸ نفر روحیه خود را می باختند؛ ۴ نفر هم باید او را با برانکارد دوان دوان از میدان جنگ بیرون می بردند؛ صدای ناله و فریاد زخمی ها هم رزمانش را خیلی آزار می داد. تعداد زخمی ها زیاد بود و اغلب زخم های جدی برداشته بودند. حضور پیاده نظام اسرائیلی در میدان بهترین گزینه برای مقاومت بود، چون از بیم شلیک اشتباه توپخانه و تانک ها گلوله بارانی نمی کردند. اینگونه بود که برای اولین بار در تاریخ اعراب جای اعراب و اسرائیل عوض شد. برای اولین بار فرماندهان اسرائیلی بر سر نظامیانشان فریاد می زدند: مقاومت کن، اسرائیل در خطر است و آنها را بدون پشتیبانی، بدون کمک، بدون غذا، بدون تجهیزات رها می کرد. برای اولین بار وضعیت اسرائیل اسفبار بود. زمینگیر شده بود و نمی توانست کاری کند.
دوباره به میدان برمی گردیم. گستردگی عملیات های اسرائیل تنها موردی بود که از سوی مقاومت پیش بینی نشده بود، اما مقاومت را به وحشت نیانداخت. مقاومت بر تاکتیک رویارویی ها محدود تکیه داشت و این نیازمند تحرکات لجستیکی گسترده نبود. اما جوانان رزمنده ای داشتیم که برای سخت تر و بزرگ تر از اینها آماده بودند. بسیاری از آنها کمبود آب و غذا را با روزه داری جبران کردند. آنچه برایشان مهم بود، ذخایر نظامی بود، گروه های کوچک ۵ نفره سرتاسر میدان را پر کردند.
دشمن وارد جایی نمی شد، مگر آنکه مقاومت را در انتظار خود ببیند؛ از هر طرف متحمل ضربه می شد. اسرائیلی ها وارد خاک ما شدند و ما با شناخت دقیق جغرافیایی از مناطق در نقاطی مستقر شدیم و کمین گرفتیم که تصورش را نمی کرد.
اگر می خواهی بدانی، مو به مو وضعیت ما در آن زمان چطور بود، باید بگویم: ثانیه ای نمی گذشت که صدای موشکی نمی آمد که از بالای سرمان رد می شد و در جایی فرود می آمد و منفجر می شد یا زوزه جنگنده های اسرائیلی که جایی را هدف می گرفتند یا صدای هواپیمایی جاسوسی که برای گرفتن اطلاعات به پرواز در آمده بود؛ صدای فشار کلید یک بی سیم از سوی یک رزمنده کافی بود تا ظرف چند دقیقه وضعیت یک محله را توسط دشمن اسرائیلی زیر و رو کند! برای هر روستا ۵ هواپیمای جاسوسی اختصاص داده شده بود. رزمندگان مقاومت ۳۴ روز بیدار و هوشیار باقی ماندند؛ گرسنه و تشنه؛ مقابل چشمانشان می دیدند که دوستانشان شهید می شوند. ما چکار کردیم؟ تعداد گروه هایی که ارتباطمان با آنها قطع شده بود، زیاد بودند؛ برای همین از موشک کمک گرفتم، کمترین تحرک دشمن را با موشک باران از سه طرف پاسخ می دادیم. در این جنگ یک موشک هم نه قبل از موعد مقرر و نه بعد از آن شلیک نشد.
چهاردهم ماه مه همه جبهه ها ملزم به آتش بس شدند، این بدین معنا بود که ما با تمام گروه ها و یگان هایمان در ارتباط هستیم. در برخی مناطق اسرائیلی ها وارد نقاط معینی شده بودند. یک روز قبل از آتش بس اطراف شهرک های مرزی یارون و عیتا الشعب و اللبونه را می کوبیدیم و اسرائیلی ها ندای پیشروی و تصرف سر می داد؛ در همان زمان هم یک لحظه ارتباط ما با ستاد فرماندهی در بیروت قطع نشد. «سید» گاهی با ما تماس می گرفت تا شخصا مطمئن شود. پیام هایش از رادیو به رزمندگان می رسید و برای آنها دلگرمی بزرگی بود. وقتی نامه «سید» در پاسخ نامه آن «رزمنده» رسید که برایش نامه نوشته بود، همه گریه کردیم، همه ایمان داشتیم که او هم وقتی نامه ی ما را خوانده بود، گریه کرده بود.
قدرت و عظمت رهبران ما در عشق آنها به ما و عشق ما به آنها نهفته است. آن نامه جان تازه ای در روح ما دمید؛ دشمن ما بدون فرمانده بود. از همان روز اول سر در گم نشان می داد. اداره میدان و جنگش مضحک و احمقانه بود. ده روز آخر جنگ دشمن برای آتش بس به التماس افتاده بود؛ قطعنامه ۱۷۰۱ به دادش رسید. بدون اینکه حتی یک وجب از خاک لبنان را گرفته باشد، به جایی که باید عقب نشینی کرد. او می گوید که تاکتیک رزمندگان برای جنگ بسیار ساده بود: تا جان در نفس داریم، می جنگیم و مقاومت می کنیم.
خاکشان به آنها کمک کرد و زنانی که در روستا مانده بودند، برایشان نان پختند. چنین رزمنده ای چه چیزی برای از دست دادن دارد؟! در الطیری یکی از رزمندگان مقاومت یک نظامی اسرائیلی را کشت؛ راننده بلدوزر بود؛ گوشی همراهش را دید، آخرین شماره ای که با آن تماس گرفته بود را گرفت؛ همسرش جوابش را داد. به زبان عبری به او گفت: حزب الله با تو حرف می زند.
به نهاریا رسیدیم. می گفتند سقوط کرده. مرتب با نیروهایم تماس می گرفتم و وضعیت را جویا می شدم؛ می گفتند، همه چیز وفق مراد است. در حالی که آنسو، دشمن از ورود به نهاریا و سقوط نهاریا می گفت، نیروهای مقاومت نصب سیم های خاردار بین نهاریا و خاک دشمن را تمام کرده بودند.
وقتی آتش بس اعلام شد، فرصت جشن و پایکوبی را نداشتیم، با اینکه تمام معادلات نزاع و رویارویی عربی – اسرائیلی را بر هم زده بودیم؛ ساعت ۸ صبح همین که آتش بس اعلام شد و رزمندگان به پشت جبهه ها برگشتند، تدارک و آمادگی برای جنگ و رویارویی بعدی شروع شد. وقت طلاست و در جنگ یک لحظه هم سرنوشت ساز است.
جنگ پایان یافت و روای ما پس از جنگ مثل هر لبنانی دیگری به کارهای روزمره اش می پردازد، با آرامش تمام به ما می گوید: اسرائیل می گوید، آماده است، ما هم می گوییم، آماده ایم، پس بسم الله.
وی ادامه می دهد: نمی دانم، این جنگ بود یا نبود؛ شکست دشمن بود یا پیروزی الهی؛ بین حزب الله و اسرائیل بود یا ایران و سوریه هم در آن دست داشتند. نمی دانم چه بود اما هرچه بود، نقطه عطف تاریخ نزاع اعراب و اسرائیل بود و اسرائیل هم درس های زیادی از آن گرفت.
آنچه خواندید، چکیده خاطرات یکی از فرماندهان مقاومت در جنگ ۳۳ روزه بود.