به گزارش مشرق، به مناسبت برگزاری سوگواری سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین(علیه السلام)، ۴۰ قطعه شعر از شاعران آئینی برجسته و به نام کشور را با موضوع "حضرت عبدالله بن حسن(علیه السلام)"، به محبان آل الله (علیهم السلام) تقدیم می نماید.
هرکه خواهد بخدا بندگی آغاز کند
باید عبداللَهی احساس خود ابراز کند
کیست این طفل که در کودکی اعجاز کند
قدرت فاطمی اش بُرده به بابا حَسَنش
کیست این طفل که تفسیر کند مردن را
سهل انگاشت به میدان عمل رفتن را
غیرت حیدری اش ریخت بهم دشمن را
یازده ساله ولی لایق رهبر شدنش
واژه ای نیست به مداحی این آزاده
چه مقامی است خدا داده به آقازاده
از کجا آمد و راهش به کجا افتاده
دامن پاک عمو بود از اول وطنش
بی زِرِه آمد و جان را زِ ره قرآن کرد
بی سپر آمد و دستش سپر جانان کرد
بی رجز آمد و ذکر عمویش طوفان کرد
بی کفن بود ولی خون تنش شد کفنش
از حرم آمدنش لرزه به لشگر انداخت
جان خود را سپر جان عمو جانش ساخت
ای بنازم به مقامش که چه جایی جان باخت
مثل شش ماهه شده شیوۀ جان باختنش
بی درنگ آمد و بر پرچم دشمن پا زد
خوب در معرکه فریاد سرِ اعدا زد
بوسه بر روی عمو از طرف بابا زد
بوسه زد نیزۀ بی رحم به کام و دهنش
چه پذیرایی نابی است در این مهمانی
خنجر و نیزه و شمشیر و سنان شد بانی
عاقبت هم شده با تیر سه پر قربانی
پَرت شد با سرِ نیزه سوی دیگر بدنش
همچو بابا همه اسرار نهان را می دید
بر تن پاک عمو تیر و سنان را می دید
او لگد خوردن دندان و دهان را می دید
دید در هلهله ها ضربه به پهلو زدنش
مَحرم سِر شد و اسرار نهان افشا شد
دید تیر آمد و بر قلب عمویش جا شد
ذکر ((لا حول)) شنید و همه جا غوغا شد
در دو آغوش حسین و حسن افتاد تنش
تیغی آمد به سر او سر و سامانش داد
زودتر از همه کس رأس به دامانش داد
لب خندان پدر آمد و درمانش داد
مادرش فاطمه آمد به طواف بدنش
(محمود ژولیده)
ماندن پروانه در حجم قفس ها مشکل است
مأمن موج خروشان گشته تنها ساحل است
در مرام عاشقی اول قدم سر دادن است
گر چه این تحفه به درگاه عمو ناقابل است
وقت جانبازی شده باید که جانبازش شوم
غفلت از دلدار کار مردمان کاهل است
زاده ی شیر جمل باید که شیدایی کند
عمه جان رنجه نشو، این حرفها حرف دل است
عمه جان یک عده وحشی دور او حلقه زدند
وای عمه، گیسویش در مشت های قاتل است
می روم تا بیش از این ها حرمتش را نشکنند
چکمه پوش بی حیا از شأن قرآن غافل است
بی حیا، یابن الدّعی کم نیزه بر رویش بزن
صورتش بهر رسول الله ماه کامل است
فکر کرده می گذارم با سنان نهرش کند
دست های کوچکم بهر امام حائل است
خوب شد رفتم نمی بینم که دیگر بعد از این
قسمت ناموس حیدر ناقه ی بی محمل است
خوب شد رفتم نمی بینم که دیگر بعد از این
کاروان عشق را در کنج ویران منزل است
(مصطفی هاشمی نسب)
پروانه را تحمل ماندن به خاک نیست
مست تو را ز نیزه و شمشیر باک نیست
خیری ندیده هرکه برایت هلاک نیست
در عشق سن و سال که اصلا ملاک نیست
بوسیدی ام شکر شدن اثبات شد به من
از کنیه ات پسرشدن اثبات شد به من
ای یازده بهار پناه یتیمی ام
ماه تمام شام سیاه یتیمیم
رحمی نما به ناله و آه یتیمیم
آخر بگو که چیست گناه یتیمیم؟
که قسمتم نشستن درخیمه ها شده
افسوس خوردن و غم بی انتها شده
حالا که ابریم من و در فکر بارشم
میل قتال دارم و لبریز خواهشم
دستی بکش به روی سرم کن نوازشم
آخر به عمه بهر چه کردی سفارشم؟!
**
خورشید تیره بود و هوا پرغبار بود
پشت سرتو عمه پریشان و زار بود
دور و بر تو نیزه و سرنیزه دار بود
زخم تنت یکی و دو تا نه، هزار بود
دیدم ز دور مرکبت افتاد بر زمین
مثل تن تو زینبت افتاد بر زمین
دیگر زمان آمدنم بود آمدم
از غصۀ تو سوختنم بود آمدم
هنگام مردتر شدنم بود آمدم
جای زره لباس تنم بود آمدم
با دست خالی آمدم اکبر شوم تو را
پای برهنه قاسم دیگرشوم تو را
دستم سپر برای تو ای بی سپرترین
گردد فدای تو پسرت ای پدرترین
ای از عطش بریده نفس خون جگرترین
کن دیده باز روی من ای محتضرترین
بوی حسن گرفت فضا روی سینه ات
وقتی که دوخت تیر مرا روی سینه ات
(سید پوریا هاشمی)
سر می نهد تمام فلک زیر پای او
دل می برد ز اهل حرم جلوه های او
عبدالله است و ایل و تباری کریم داشت
با این حساب عالم و آدم گدای او
انگار قاب کوچکی از عکس مجتبی
هر لحظه می تپد دل زینب برای او
او حس نمی کند که یتیم است و خون جگر
تا با حسین می گذرد لحظه های او
بالاتر از تمامی افلاک می نشست
وقتی که بود شانۀ عباس جای او
نیمش حسن و نیمه دیگر حسین بود
بوی مدینه می رسد از کربلای او
مثل رقیه روح و روان حسین بود
او همچو عمه دل نگران حسین بود
(مسعود اصلانی)
رها کن عمه مرا باید امتحان بدهم
رسیده موقع آنکه خودی نشان بدهم
رها کن عمه مرا تا شجاعت علوی
نشان حرمله و خولی و سنان بدهم
دلم قرار ندارد در این قفس باید
کبوتر دل خود را به آسمان بدهم
عمو سپاه حسن می رسد به یاری تو
من آمدم که حسن را نشانتان بدهم
عمو شلوغی گودال بیش از اندازه است
خدا کند بتوانم نجاتتان بدهم
سپر برای تو با سینه می شوم هیهات
اگر به نیزه و شمشیرها امان بدهم
مگر که زنده نباشم که در دل گودال
اجازهء زدنت را به کوفیان بدهم
من آمدم که شوم حائل تو با عمه
مباد فرصت دیدن به عمه جان بدهم
عمو ببین شده دستم ز پوست آویزان
جدا شود چو علمدار اگر تکان بدهم
کسی ندیده به گودال آنچه من دیدم
عمو خدا نکند من ز دستتان بدهم
صدای مرکب و نعل جدید می آید
عمو چگونه خبر را به استخوان بدهم
فقط نصیب من و شیرخواره شد این فخر
که روی سینۀ مولای خویش جان بدهم
عزیز فاطمه انگشتر تو را ای کاش
بگیرم و خودم آن را به ساربان بدهم
برای آنکه جسارت به پیکرت نشود
خودم لباس تنت را به این و آن بدهم
(مهدی مقیمی)
از نسل حیدرم، حسنی زاده ام عمو
از کوچکی به دست تو دلداده ام عمو
با سن و سال کوچکم آماده ام عمو
افتاده ای زمین و من افتاده ام عمو
حالا زمان مردی و پیکارم آمده
بابایم از مدینه به دیدارم آمده
کشته شدن به راه تو باشد سعادتم
چشم انتظار لحظه پاک شهادتم
من هم مدافع حرمم، از ارادتم
هوهوی ذوالفقار من اوج عبادتم
ابن الحسن فدای جراحات پیکرت
من مرده ام مگر که بیفتد ز تن سرت
دیدم بریده شد نفسِ ربنایِ تو
در زیر دست و پاست عمو دست و پای تو
می آمد از اَواخرِ مقتل صدای تو
از خیمه آمدم که بمیرم برای تو
خوردم قسم به فاطمه، تا زنده ام عمو
با سنّ کم برای تو رزمنده ام عمو
هرطور شد دویدم و بی حال دیدمت
در زیر چکمه ها چه بد اقبال دیدمت
اصلاً تو را بدون پر و بال دیدمت
وقتی رسیدم، در تهِ گودال دیدمت
دیدم که شمر روی تنت راه میرود
دارد نفس ز سینه ی تو آه، میرود
دستم اگر شکسته، فدایِ سرِ شما
این حنجرم فدای علی اصغرِ شما
امروز که فتادم عمو در برِ شما
شد زنده روضه های غمِ مادر شما
از مادرت شکست اگر پهلو ای عمو
از من بریده شد به رهت بازو ای عمو
(رضاباقریان)
کشتهی دوست شدن در نظر مردان است
پس بلا بیشترش دور و بر مردان است
یازده ساله ولی شوق بزرگان دارد
در دل کودک اینها جگر مردان است
همه اصحابِ حرم طفل غرورش هستند
این پسربچّهی خیمه پدر مردان است
بست عمّامه همه یاد جمل افتادند
این پسر هرچه که باشد پسر مردان است
نیزه بر دست گرفتن که چنان چیزی نیست
دست بر دست گرفتن هنر مردان است
بگذارید «حسن» بودن او جلوه کند
حبس در خیمه شدن بر ضرر مردان است
گرچه «ابنُالحسنم»؛ پُر شدم از ثارالله
بنویسید مرا «یابنَاباعبدالله»
(علی اکبر لطیفیان)
پرستوی حریم کبریایم
کبوتر بچه ی آل عبایم
نمی ترسم اگر بارد به من تیر
که من با تیر باران آشنایم
انا بن المجتبی، ابن المصائب
بلی مردم یتیم مجتبایم
غم بابا ، غم عمه، غم طشت
خدا داند نمی سازد رهایم
اگر تیغی به دست آرم ببینند
که من نوباوه ی شیر خدایم
عمو فرمانده ی عشق است و من هم
بسیجی اش به دشت کربلایم
دگر رزمنده ای باقی نمانده
به غیر از من که یاری اش نمایم
به قرآن الهی کوثرم من
به قرآن حسینی هل اتایم
عمو بوی پدر دارد همیشه
عمو بوده پدر عمری برایم
عمو احساس من را درک می کرد
عمو می داد با رویش صفایم
عمو در قلب من عمری طپیده
عمو داده خودش درس وفایم
عموی مهربانم جای بابا
پسر می کرد همواره صدایم
خوشم رنگ عمو گیرم در این دشت
ز خون سرخ این دست جدایم
خوشم بر سینه ی او جان سپارم
الهی کن اجابت این دعایم
(سید محمد میر هاشمی)
عمه محکم گرفته دستش را
داشت اما یتیم تر می شد
لحظه لحظه عمو در آن گودال
حال و روزش وخیم تر می شد
باورش هم نمی شد او باید
بنشیند فقط نگاه کند
بزند داد و بعد هر تیری
ای خدا کاش اشتباه کند
این هم از عشیره می باشد
مرگ بازیچه ایست در دستش
مرگ را می زند صدا اما
حیف افتاده بند بر دستش
یادش افتاد روضه هایی را
که عمویش کنار او می خواند
حرف مادر بزرگ را می زد
روضۀ شعله را عمو می خواند
مادرش پشتِ در که در افتاد
نفسی مادرانه بند آمد
شیشه ای خورد شد به روی زمین
راه کوچه به خانه بند آمد
دستهای پدر بزرگش را
بسته و می کشند اما نه
دست مادر به دامنش افتاد
گفت تا زنده است زهرا نه
چل نفر می کشند از یک سو
دست یک بار دار سَد می شد
بین کوچه علی اگر می ماند
که برای مغیره بد می شد
کار قنفذ شروع شده اما
دخترش برد عمع آنجا بود
خواست تا سمت مادرش بدود
آنکه دستش گرفت بابا بود
پسر مجتبی است این دفعه
نوبت زینب است او ندود
داشت می مُرد داشت جان می داد
وای بر او که تا عمو ندود
نه که گودال،کوچه را می دید
همه افتاده بر سرِ مادر
به کمر بسته چادرش اما
به زمین خورده معجر مادر
تا ببیند چه می شود باید
به نوک پای خویش قد بکشد
شرط کردند هرکه می آید
از تنش هر که نیزه زد بکشد
از همانجا به سنگ اندازان
داد می زد تورو خدا نزنید
وای بر من مگر سر آورید
اینقدر سخت نیزه را نزنید
زره اش را که کندید از تن
اینکه پیراهن است نامردا
از روی سینه چکمه را بردار
وقت خندیدن است نامردا
هرچه گلبرگ بر زمین می ریخت
پخش هر گوشه بوی گل می شد
کم کم احساس کرد انگاری
دستهای عمه شُل می شد
دست خود را کشید تا گودال
یک نفس می دوید تا گودال
از میان حرامیان رد شد
بدنش را کشید تا گودال
باز هم پای حرمله وا شد
پیچ می خورد حنجری ای وای
دید در آخرین نگاه حسین
دست طفلی مقابلش افتاده
(حسن لطفی)
گـذرِ ثانیه هـا هر چه جلوتر می رفت
بیشتر بینِ حرم حوصله اش سر می رفت
بُغض می کرد یتیمانه به خود می پیچید
در عسل خواستن آری به برادر می رفت
تا دلِ عمّه شود نرم بـه هـر در مـی زد
با گلِ اشک به پا بوسیِ مـعجر می رفـت
دیـد از دور که سر نیزه عمـو را انداخت
مثـلِ اِسپند به دلسوزیِ مَجمر مـی رفت
دیـد از دور که یـوسف ز نـفس افتاد و
پنجهی گرگ به پیراهنِ او وَر می رفـت
رو به گـودالِ بلا از حـرم افتـاد به راه
یـازده سـاله چه مـردی شده مـاشاءالله
دید یـک دشت پِـیِ کُشتـنِ او آمـاده
تیر و سر نیزه و سنگ از همه سو آمـاده
دید راضی است به معراجِ شهادت برسد
مطمئن است و به خون کرده وضو آماده
آه، با کُندهی زانو به رویِ سینـه نشست
چنگ انـداختـه در طرّهی مو، آمـاده
هیچکس نیست که پایش به سویِ قبله کِشد
ایـن جـگر سوخته افتاده بـه رو آمـاده
ترسشان ریـخته و گـرمِ تعـارف شده اند
خنـجـر آمـاده و گـودیِ گلـو آمـاده
بازویـش شـد سپرِ تیـغ و به لـب وا اُمّاه
یـازده سـاله چه مـردی شده مـاشاءالله
زخـم راهِ نفسِ آیـنـه در چنگ گرفت
درد پیچید و تنش نبضِ هماهنـگ گرفت
استخوان خُرد ترک، دست شد آویز به پوست
آه از این صحنهی جانسوز دلِ سنگ گرفت
گوهـرش را وسـطِ معـرکهی تاخت و تاز
به رویِ سینهی پا خوردهی خود تنگ گرفت
با پدر بود در آغوشِ پُر از مِـهـرِ عـمـو
مزدِ مشتاقیِ خود خوب از این جنگ گرفت
بـاز تیر و گلـو و طفل به یـک پلک زدن
باز هم چهرهی خورشید ز خون رنگ گرفت
(علیرضا شریف)
خسته ام این روزها از سن کمتر داشتن
می خورد اینجا به درد من فقط سر داشتن
قصد من این بود از دستی که دادم رفته است
باری از روی دو کوه شانه ات برداشتن
هرکسی دور و بر قاسم نبوده، آمده
کار دستم داده است اینجا برادر داشتن
چند دسته چشم دارد می دود سمت حرم
یک پسر می ارزد اینجاها به دختر داشتن
از توانی که ندارد دست تو فهمیده ام
سخت دارد می شود انگار معجر داشتن
آنقدر زخمی شدی که زجر دارم می کشم
کاش می آمد به کار پیکرت پر داشتن
قد و بالای من از آغوش تو کوچک تر است
تازه می بینم چرا خوب است اکبر داشتن
بس که چشمان تو برگشت از حرم فهمیده ام
داغ سنگینی است روی سینه خواهر داشتن
یوسف دوش نبی در قعر چال افتاده ای
می شود واجب هراز گاهی پیمبر داشتن
(رضا دین پرور)
عبدالهمو روح و تن و جان عمویم
جان میدهم امروز به دامان عمویم
دست و سر و رویم همه قربان عمویم
شرمنده من از این لب عطشان عمویم
در قتلگهم بین که چه خونین بدنم من
سرباز حسینم اگر ابن الحسنم من
ای عمه ببین خصم که بر سینه نشسته
پهلوی عمو زیر لگدها بشکسته
آتش شده سرتاسر این سینه ی خسته
راه نفسم را غم هجران تو بسته
از بی کسی ات غرق بلا و محنم من
سرباز حسینم اگر ابن الحسنم من
دنیا همه اش خوب ولی حیف عمو رفت
ناموس خدا بهر اسیری عدو رفت
وقتی علم افتاد می ما ز سبو رفت
انگار دلم هم قدم روضه ی او رفت
در راه حسین ابن علی جان فکنم من
سرباز حسینم اگر ابن الحسنم من
(احمد ایرانی نسب (امین))
صبر کن پای گلوی تو ذبیحت باشم
صورتم غرقۀ خون شد که شبیهت باشم
ذکر الغوث بریده ز لبت می آید
سعی کن تشنۀ اذکار صریحت باشم
آمدم باز بخندی و بگویی پسرم
کشته ومردۀ لبخند ملیحت باشم
دست من رفت نشد سینه زنت باشم حیف
دم دهم تا دم گودال مسیحت باشم
بدنم خوب قلم خورده به سر نیزه و نعل
تن پر زخم رسیدم که ضریحت باشم
مانده ام مات که با سنگ تو را زد چه کنم
خون زخم سر تو بند نیامد چه کنم
خرمن موی تو در پنجۀ دشمن دیدم
عمه این صحنه ندیده است ولی من دیدم
دور تا دور تو از بغض حرامی پر بود
پیکرت را هدف نیزه و آهن دیدم
سر تقسیم غنائم چقدر دعوا بود
دزدی و غارت عمامه و جوشن دیدم
شمر بی خیر تو را از بغلم کرد جدا
پشت و رو کرد تو را لحظۀ مردن دیدم
زیر لب آه کشیدی و پر از درد شدم
سهم از درد تنت برده ام و مرد شدم
(محسن حنیفی)
طاقت ندارم لحظه ای تنها بمانی
من باشم و در حسرت سقا بمانی
من عبد تو بودم که عبدالله گشتم
نعم الامیری، عالی اعلا بمانی
فریاد هل من ناصرت بیچاره ام کرد
من مرده ام آقا مگر تنها بمانی؟!
قلبم، سرم، دستم همه نذر دو چشمت
من می دهم جان در ره تو تا بمانی
آقا نبینم در ته گودال باشی
ای زینت دوش نبی بالا بمانی
بالا نشینی و تو را پایین کشیدند
زیر لگدها زیر دست و پا بمانی
لعنت به این آب فرات و خنده هایش
راضی شده لب تشنه در این جا بمانی
با این که چندین عضو از جسم تو کم شد
تو تا ابد عشق دل زهرا بمانی
(حسین ایزدی)
من آمـده ام تا کـه به پای تو بمیرم
امـروز غـریبـانـه بـرای تو بمیرم
غم نیست اگر در قدمت دست من افتد
شادم به خدا تا که به پای تو بمیرم
از خیمه دویدم که کنم جان به فدایت
خواهـم که عمو زیر لوای تو بمیرم
ای کاش ذبیح تو شـوم در ره توحید
تا در ره عشقت به منـای تو بمیرم
این قـوم اگـر تشنـۀ خونند، بیایند
آماده شدم تا که به جای تو بمیرم
بگذار که از خیـل شهیـدان تو بـاشـم
بگـذار که در کرب و بـلای تو بمیرم
کو حرملـه تـا تیـر بینـدازد و من هم
زان تیـر در آغـوش وفای تو بمیرم
از قول من خسته جگر گفت «وفائی»
ای کـاش کـه در راه ولای تو بمیرم
(سید هاشم وفایی)
خواستم دل را بساط غم کنم
تا زداغی ِعزایت کم کنم
برکویرخشک لب هایت چو ابر
بارشی میخواستم نم نم کنم
دست از عمه کشیدم آمدم
تا که ازآه تو قدری کم کنم
آمدم تا که سپرگردم به تو
آمدم بر تیرها سرخم کنم
لحظه ی جان دادنم کی میرسد؟
بند قلبم را بگو محکم کنم
پهن کن سجاده ی آغوش را
"من دو رکعت گریه می خواهم کنم"
بر لب قاسم عسل دادی عمو
حلقه ای از خون بده دستم کنم
من سری دارم که بایستی بر آن
چوبهای نیزه ای پرچم کنم
پیکرت پشت و پناهم می شود
قتلگاهت قتلگاهم می شود
می کشندت از ولایت سیرها
بغض های مانده در تفسیرها
میوه های استجابت می رسند
سجده های بی وضوی پیرها
سجده می آرند بر زخم تنت
تیرها سرنیزه ها شمشیرها
می برندت روی منبرهای نی
چشم های شور بی تقصیرها
دامنی از سنگ هم آورده اند
بزدلان سنگدل این شیرها
خویش را پیروز می دانند عمو
می شود حس کرد از تکبیرها
تو گره خوردی به خون تا وا شود
گیرهای این بهانه گیرها
روح من با روح تو تا عرش رفت
حیف که مانده تنم این زیرها
استخاره کرده قلبم خوب نیست
خوب شد در کربلا ایوب نیست
(رضا دین پرور)
ای عمو تا نالۀ هَل مِن مُعینت را شنیدم
از حرم تا قتلگه با شور جانبازی دویدم
آنچنان دل بُرد از من بانگ هَل مِن ناصِر تو
کآستینم را ز دست عمّه ام زینب کشیدم
فرصتی نیکو ز هل من ناصرت آمد بدستم
تو کرم کردی که من در قلزم خون آرمیدم
جای تکبیر اذان ظهر در آغوش گرمت
بانک مادر مادرِ زهرا در این صحرا شنیدم
گرچه طفلی کوچکم امّا قبولم کن عمو جان
بر سر دست تو من قربانی شش ماه دیدم
کس نداند جز خدا کز غصّۀ مظلومی تو
با چه حالی از کنار خیمه در مقتل رسیدم
دست من افتاد از تن گو سرم بر پایت اُفتد
سر چه باشد تیر عشقت را بجان خود خریدم
تا بُرون از خیمه گه رفتی دل من با تو آمد
تو برفتن رو نهادی من زماندن دل بُریدم
جای بابایم امام مجتبی خالی است اینجا
تا ببیند من به قربانگاه تو آخر شهیدم
ناله ای از سوز دل کردم به زیر تیغ قاتل
شعله ها در نظم عالم سوز «میثم» آفریدم
(غلامرضا سازگار)
آی لشگر منم آن یار اباعبدا…
عاشق و تشنه ی دیدار اباعبدا…
بس که میسوزم و تبدار اباعبدا…
یوسفم لیک خریدار اباعبدا…
باکلافی سر بازار اباعبدا…
ره گشایید که ظرف عسلی می آید
عاشق و تشنه ی خیر العملی می آید
پسر کوچک شیر جملی می آید
نوه ی حیدر کرار، علی می آید
هستم امروز سپه دار اباعبدا…
باد ها سوی مدینه خبرش را بردند
بر مشام همه بوی جگرش را بردند
هم کلاخود سرش هم سپرش را بردند
دیدم ای وای که شال کمرش را بردند
که کشیده ست کجا کار اباعبدا…
شده دعوا سرسکه، سر لقمه، سر نان
شده دعوا به سر غارت گل پیرهنان
به نیایش چوگشود آن شه مظلوم زبان
حرف حق زد دهنش را پر خون کرد سنان
نیزه شد پاسخ هربار اباعبدا…
گرگها! پاره تن یوسف زهرا نکنید
اینقدر نیزه به پهلوی عمو جا نکنید
اینقدرحفره در این موم عسل وا نکنید
لااقل نیزه ی خود در تن او تا نکنید
مادرش آمده دیدار اباعبدا…
همه ی دشت شده ناله ی وا حزن و محن
مادرش آمده و عمه و بابام حسن
هی از این فاصله ی کم به لبش تیر نزن
دست من هست، نگو از سر معشوق سخن
دست من هست جلودار اباعبدا…
عاقبت ناله شدم در همه جا پیچیدم
بغل حضرت معشوق کمی خندیدم
یک کسی نیزه زد و من به عمو چسبیدم
دست من قطع که شد هیبت سقا دیدم
ای به قربان علمدار اباعبدا…
(سید علی رکن الدین)
در کوی عشق زنده مرام پدر کنم
با یاد غربت تو جهان خون جگر کنم
عمریست روی دامن پر مهرت ای عمو
صبحم به شام و شام وصالم سحر کنم
شمشیر می کشد سَر یار مرا زند
من فاطمه نژادم و دستم سپر کنم
برخیز، عمه گر برسد بنگرد تو را
افتاده ای به خاک، چه خاکی به سر کنم
رفته عمو به علقمه اما نیامده
کن صبر تا عموی رشیدم خبر کنم
راهِ فرات بسته شده! آه می کشی؟
با خون حنجرم لب خشک تو تر کنم
با قتل صبر و نحر گلو عاقبت عمو
در احتزاز پرچم سبز پدر کنم
پهلوی پاره روی سنان یادگاری است
بر روی نیزه صحبتی از میخِ در کنم
بازیچه شد به روی سنان جسم بی سرم
در راه غربت تو دگر ترک سر کنم
(قاسم نعمتی)
دستش به دست زینب و میخواست جان دهد
میخواست پیش عمه عمو را صدا زند
می دید آمده ببرد سهم خویش را
بیگانه ای که زخم بر آن آشنا زند
سنگی رسید بوسه به پیشانی اش دهد
دستی رسیده چنگ به سمت عبا زند
در بین ازدهام حرامی و نیزه دار
درمانده بود حرمله تیرش کجا زند
از بس که جا نبود در انبوه زخمها
تیغی زتن کشیده و تیغی به جا زند
پا میزنند راه نفس بند آوردند
پر میکنند تا که کمی دست و پا زند
خون از شکاف وا شده فواره میزند
وقتی ز پشت نیزه کسی بی هوا زند
طاقت نداشت تا که ببیند چه میشود
طاقت نداشت تا که بماند صدا زند
طاقت نداشت تا که...صدای پدر رسید
پربازکرد پربسوی مجتبی زند
دستش کشید و هرچه توان داشت میدوید
تیغی ولی رسید که آن دست را زدند
(حسن لطفی)
حال دل خیلی خرابه، کار دل ناله و آهه
شب پنجم محرم، دل ما تو قتلگاهه
چقدر تیر چقدر سنگ، چقدر نیزه شکسته
روی خاک، تو موجی از خون، یوسف زهرا نشسته
دل من ترسیدی انگار، که نمیری توی گودال
نمی بینی مگه آقات، چقدر زده پر و بال
اون کیه میره تو گودال، گمونم یه نوجونه
مثه بچه شیر می مونه، وقتی که رجز می خونه
میگه من هنوز نمردم، که عمومو دوره کردید
سی هزار گرگ دور یک شیر، به خدا خیلی نامردید
از امامش مثه مادر، تو بلا دفع خطر کرد
جلوی طوفان شمشیر، لاله دستشو سپر کرد
توی خون داره می خنده، عمو جون دیدی که مردم
اگه تو خیمه می موندم، جون عمه دق می کردم
خدارو شکر نمی مونم، تو غروب قتل و غارت
مثه بابام نمی بینم، سوی ناموسم جسارت
خدا رو شکر نمی بینم، دست عمه رو می بندن
پای نیزه ی ابالفضل، به اسیری مون می خندن
(محسن عرب خالقی)
مقصد شعر و غزل دست من است
عضو بی مثل و بدل دست من است
سیزده شیشه اگر قاسم داشت
یازده جام عسل دست من است
بر زمین بودی و من حیّ علی
فاعل خیرالعمل دست من است
آنکه بر تیزی شمشیر عدو
ندهد هیچ محل دست من است
ضربه ی بی مثل از تیغ گرفت
ریشه ی ضرب و مثل دست من است
علّت این که مرا باز چنین
پدرم کرده بغل دست من است
دست دادم که بگویم دشمن
شده معلول و علل دست من است
حلقه ی گردن تو دست دگر
هاله ی دور زُحل دست من است
ضرب شمشیر پدر قاسم شد
سپر جنگ جمل دست من است
(سعید توفیقی)
منکه از معرکه ی جنگ نمی ترسیدم
دیدم آن صحنه که یک لحظه به خود لرزیدم
دیدم از قلبِ عمو، زخم دهان وا کرده
دفعتاً بغضِ گره خورده شدم، ترکیدم
نیزه ها بود که بر جسم عمویم می رفت
هیچکس فاش ندید آنچه من آنجا دیدم
دیدم از وجه عمو خون خدا می ریزد
من به جای همه با فاطمه خون گرییدم
بوسه ای را که به من داد عمو، عمه نداشت
خم شدم وجه خدا را به خدا بوسیدم
"اِبنِ کَعب" آمد و با نیزه و شمشیر بلند
قصد جان عمویم کرد و من می دیدم
دست خود را سپر تیغ بلندش کردم
قطع شد دستم و جانباز حرم گردیدم
گفتمش "یَابنَ خبیثه" عمویم را بکشی !؟
مرگ را زودتر از مرگ عمو بگزیدم
حرمله تیر جفایی به گلویم زد و رفت
من در آغوش عمو سخت به خون غلتیدم
همنَفَس با عمویم بودم و جان می دادم
و به این همنفسی بود که می نازیدم
تیغی آمد سر من را ز بدن کرد جدا
بعد از آن زیر سم اسب به خود پیچیدم
هیچکس مثل من اینجا به شهادت نرسید
پدرم آمد و با درد به او خندیدم
من که عبداللهم از لعل اباعبدالله
مثل قاسم بخدا جام عسل نوشیدم
من تأسّی به عمو کردم و بی غسل و کفن
نیزه و تیر و سنان جای کفن پوشیدم
چون ستوران به تن پاک عمو تازیدند
باز هم زیر سم اسب بخون غلتیدم
(محمود ژولیده)
گر چه از بی کسی ات جان و دلم آگاه است
یک نفس خیمه بیا شام حرم بی ماه است
جای هر شعبه که بر حنجر اصغر زده اند
خیمۀ مادرِ اصغر پر تیر آه است
سپر جسم عمو گشت پسر، می دانست
راه دیدار پدر، آه همین یک راه است
خوب شد قطع شده دست بلندم اما
حیف شد دست من از دامن تو کوتاه است
سر یک نیزه سر پاک اباعبدالله
به سر نیزه دیگر سر عبدالله است
(سیدمحمد جوادی)
از میان خیمه تا گودال … با سر آمده
این برادرزاده که جای برادر آمده
کیست این آزاده که پرواز دارد می کند؟!
کیست این آزاده، انگار از قفس درآمده
هر طریقی بوده از عمه جدا گردیده و
از پس چشمان خیس خواهرت برآمده
با نوای "لا افارق" با نگاهی اشکبار
تا میان معرکه با حال مضطر آمده
خون ابراهیم در رگ هاش جاری گشته است
مثل اسماعیل اگر تا زیر خنجر آمده
مثل سقای حرم، با بوسه ی شمشیرها
دستش آویزان شده … از جای خود درآمده
آه … خنجر پشت خنجر … در میان قتلگاه
تا که تیری آمده، یک تیر دیگر آمده
او به روی سینه ی معشوق مأوا کرده و
صبر تیر حرمله انگار که سر آمده
حق الطاف عمو را خوب جبران کرده است
این برادرزاده که جای برادر آمده
(مجتبی حاذق)
گاهی دلم برای پدر تنگ می شود
دلگیر از این زمانۀ نیرنگ می شود
اینجا کسی یتیم نوازی نمی کند
اینجا نصیب صورتمان چنگ می شود
عمه بیا اجازه بده تا رها شوم
رحمی بر این یتیم که دلتنگ می شود
عمه بگو چگونه تماشا کنم، ببین
دارد سرِ عبایِ عمو جنگ می شود
پیراهنی که داشت عمویم سپید بود
از فرط زخم، قرمز پُر رنگ می شود
من می روم سپر بشوم حیف کوچکم
پیشانی اش ولی هدف سنگ می شود
ناکام اگر که من بروم باز بهتر است
این زندگی بدون عمو ننگ می شود
شکر خدا نصیب من و اصغرت یکی است
شمشیر با سه شعبه هماهنگ می شود
(عباس احمدی)
خودش به دست خودش کودک انتخاب شده
ستاره ایست که هم سطح آفتاب شده
علی اصغر ششماهه رفت و او مانده
هزار مرتبه از این قضیه آب شده
هزار بار دم رفتنش به سمت جلو
یکی رسیده و او نقشه اش خراب شده
عذاب می کشد از اینکه راه می رود و
تمام دلخوشی عمه و رباب شده
مگر که کودک بی ادعا گناهش چیست؟
که بین لشکریان کشتنش ثواب شده
کجای دشت نشستی بلند شو عباس
که بی تو کشتن اطفال نیز باب شده
حسین مثل کتاب غم است و عبدالله
به تیر حرمله ای جلد این کتاب شده
(مهدی رحیمی)
به گَرد پای من امروز لشگری نرسد
به اوج بال و پرم هیچ شهپری نرسد
سوار مرکب عشقم، رکاب یعنی چه؟
به این سواره، پیاده تکاوری نرسد
به خویش گفتم: از این پس تو را نمی بخشم
اگر ارادت تو داد دلبری نرسد
منم که رهبر میدان نوجوانانم
به این حضور حکیمانه رهبری نرسد
میان مقتل مظلوم، یاری اش کردم
به این مقام شریفم پیمبری نرسد
به هیبت غضب مجتبایی ام سوگند
سپاه کوفه به این رزم حیدری نرسد
مرا بلندی شمشیر «خصم» مانع نیست
به ضربه گیری دستم دلاوری نرسد
مرا ز هول قیامت دگر نترسانید
به این قیامت دشوار، محشری نرسد
کمان حرمله با گودی گلویم گفت:
به جز تو و علی اصغر به حنجری نرسد
سر مرا به روی سینه ی عمو کندند
مقام ذبح مرا در منا، سری نرسد
تمام صورت من زیر دست و پا له شد
به این کتاب زبان بسته دفتری نرسد
منم که با تنم اندازه کرده ام لطفت
به وسعت بدنم هیچ پیکری نرسد
به جان عمّه دعای عمو به گوشم گفت:
که دست غارت دشمن به معجری نرسد
منم که غوطه به دریای خون زدم، سر مست
چنین به گودی مقتل شناوری نرسد
شوند اهل یفین در بهشت مهمانم
به سفره خانه ی من طول کشوری نرسد
چراغ باغ جنان گوهر جمال من است
به پرتو افکنی ام هیچ اختری نرسد
ز عشق، سلطنت دهر، می رسد امّا
به طعم ملک ری ما، ستمگری نرسد
(محمود ژولیده)
لب گودال زمین خورد و به دریا افتاد
آنقدر نیزه تنش دید که از پا افتاد
سنگ ها از همه سو سمت عمو آمده اند
یک نفر در وسط معرکه تنها افتاد
بر روی خاک که با صورت خونین آمد
تیرها در همه جای بدنش جا افتاد
در دهانی که پر از خون شده ... بی هیچ خبر
نیزه ای آمده و ذکر خدایا افتاد
عرق مرگ نشسته است به پیشانی او
بر سر سینه کسی آمده با پا افتاد
«زیر شمشیر غمش رقص کنان آمده ام»
قرعه ی کار به نام من شیدا افتاد
«بعد از این دست من و دامن آن سرو بلند»
که چنین پای دم آخرش از پا افتاد
بازویم ارثیه ی فاطمه باشد که کبود
پیش چشمان پُر از گریه ی بابا افتاد
خوب شد مثل پدر مثل عمو عباسم
سر ِمن در بغل حضرت آقا افتاد
خوب شد کشته شدم ، اهل حسد ننوشتند
پسر مرد جمل از شهدا جا افتاد
(علیرضا لک)
این هم از جنس آسمانی هاست
حیدری از عشیره ی زهراست
یاکریم است و با کریمان است
رود نه برکه نه خودش دریاست
خون خیبر گشا به رگ هایش
او که هست؟ از نژاد شیر خداست
با حوانان هاشمی بوده
آخرین درس خوانده ی سقاست
می نویسد عمو و بر لب او
وقت خواندن فقط فقط باباست
مجتبی زاده ای شبیه حسن
شرف الشمس سید الشهداست
عطری از کوی فاطمه دارد
نفسش بوی فاطمه دارد
کوه آرامشی اگر دارد
آتشی هم به زیر سر دارد
موج سر میزند به صخره چه باک
دل به دریا زدن خطر دارد
پسر مجتبی است می دانم
بچه ی شیر هم جگر دارد
همه رفتند او فقط مانده
حال تنهاست و یک نفر دارد
آن هم آن سو میان گودالی
لشگری را به دور و بر دارد
آرزو داشت بال و پر بشود
دست خود را رها کند بدود
جگرش بی شکیب میسوزد
نفسش با لحیب میسوزد
می وزد باد گرم صحرا و
روی خشکش عجیب میسوزد
بین جمع سپاه سیرابی
یک نفر یک غریب میسوزد
دست بردار از دلم عمه
که تنم عنقریب میسوزد
روی آن شیب گرم میبینی؟
روی شیب الخضیب میسوزد
سینه اش را ندیدی از زخمِ
نوک تیری مهیب میسوزد
چشم بلبل که خیره بر گل شد
ناگهان دست عمه اش شل شد
(حسن لطفی)
دست او در دست های عمّه بود
گوش او پر از صدای عمّه بود
زینبی که دل چنان آئینه داشت
داغ چندین گل به روی سینه داشت
صبر عبداللهَ دگر سر گشته بود
چشم های کوچکش تر گشته بود
دید دیگر بی برادر مانده است
بندی از قنداق اصغر مانده است
شیون زن ها دلش را پاره کرد
دید شه تنهاست فکر چاره کرد
دست او از دست عمّه شد جدا
می دوید و بر لبش واویلتا
می دوید و گاه می افتاد او
از جگر فریاد می زد ای عمو
دید عمو چون گل اسیر خارهاست
دشمنان را هم سر آزارهاست
یک نفر با نیزه بر او می زند
یک نفر دارد به پهلو می زند
عدّه ای از دور سنگش می زنند
عدّه ای پیراهنش را می کَنند
مرگ خود را کرد در دل آرزو
خویش را افکند بر روی عمو
بی حیایی تیغ خود بالا گرفت
پس نشانه پیکر مولا گرفت
کرد عبدالله دست خود دراز
گفت ای قاتل به شمشیرت مناز
گر نیاید جسم من بر هیچ کار
می کنم خود را سپر در راه یار
من بلاگردان دلبر می شوم
در رهش بی دست و بی سر می شوم
این بگفت و تیغ دستش را برید
در جنان زهرا گریبان را درید
دست او بر خاک و خون از دست رفت
شد ز صهبای حسینی مست، رفت
در میان گریه ها خندید، رفت
تشنه بر مهمانیِ خورشید رفت
(سید محمد جوادی)
کودکی را نام عبدالله بود
با عمو در کربلا همراه بود
از گل رخسار داغ لاله بود
لاله اش را از عطش تبخاله بود
همچو بخت اهل بیت بو تراب
بود ظهر روز عاشورا به خواب
لحظه ای آن ماه رو در خواب بود
آب اندر خواب هم نایاب بود
گرچه بودش از عطش سوزان جگر
در دلش عشق عمو بُد بیشتر
گشت چون بیدار از بهر عمو
خیمه ها را کرد یک سر جستجو
کودک آن دم سر سوی صحرا نهاد
بر سر چشم ملائک پا نهاد
شد برون از خیمه ها آن ماه روی
کرد سوی قتلگاه شاه روی
گفت خواهر از منش مایوس کن
ساعتی در خیمه اش محبوس کن
دامنش بگرفت زینب با نیاز
گفت جانا زین سفر برگرد باز
از غمت ای گلبن نورس مرا
دل مکن خون داغ قاسم بس مرا
گفت عمه والهم بهر خدای
من نخواهم شد ز عمّ خود جدای
دور دار ای عمّه از من دامنت
آتشم ترسم بسوزم خرمنت
جذبه ی عشقش کشان سوی شه اش
در کشش زینب به سوی خرگه اش
عاقبت شد جذبه های عشق چیر
شد سوی برج شرف ماه منیر
دید شه افتاده در دریای خون
با تن تنها و خصم از حد فزون
گفت سویت نَک بکف جان آمدم
بر بساط عشق مهمان آمدم
بانگ زد بر او که ای جان عزیز
تیغ می بارد در این دشت ستیز
تو به خیمه باز گرد ای مه وشم
من بدین حالت که خود دارم خوشم
دید ناگه کافری در دست تیغ
آورد بر تارک شه بی دریغ
نامده آن تیغ کین شه را به سر
دست خود را کرد آن کودک سپر
تیغ بر بازوی عبدالله گذشت
وه چه گویم چه ز آن بر شه گذشت
گفت دستم گیر ای سالار کون
ای به بی دستان به هر دو کون عون
شه چو جان بگرفت اندر تنش
دست خود را کرد طوق گردنش
مرغ روحش پر به رفتن باز کرد
هم چو باز از شصت شه پرواز کرد
(طلوعی گرگانی)
بی تاب شد چو عمه ی خونین جگر عمو
من آمدم که از تو بگیرم خبر عمو
در این همه بلا به خدا خیمه ماندنم
آتش زند به جان و دلم بیشتر عمو
در زیر نیزه ها نفس آهسته می کشی
نایی رسد ز حنجره ات مختصر ، عمو
من باشم و تو ناله غریبانه می زنی
سرباز مجتبای تو مرده مگر عمو
افتاد دست ساقی تو گر به علقمه
من دست خویش بر تو نمایم سپر عمو
پرواز در هوای شهادت اگر نبود
دیگر چکار آیدم این بال و پر عمو
شرمنده ام که زنده ام و رفته اصغرت
همراه خود بیا و مرا هم ببر عمو
همبازیان من همه در خون نشسته اند
لطفی نما و آبرویم را بخر عمو
بود آرزوی من که بگویم به تو "پدر"
یک بار هم شده تو به من گو : "پسر" ، عمو
از من یتیم تر که تو پیدا نی کنی
آغوش خود گشا و بگیرم به بر عمو
(رضا رسول زاده)
کرده در باغ رخت گشت و گذار عبداللّه
داده از دست چو موی تو قرار عبداللّه
ریخته در کف خود دار و ندار عبداللّه
دیده چون بر رخ تو خون و غبار عبداللّه
نیست آن کس که نشیند به کنار عبداللّه
سپر از دست بینداز که من میآیم
به هواداری تو جای حسن میآیم
منم آن کس که ز غربت به وطن میآیم
عوض نجمه کنون من به سخن میآیم
بسمل یک سر موی تو هزار عبداللّه
من که خورده گره ای دوست به کارم چه کنم؟
دست خطی چو من از باب ندارم چه کنم؟
من که در نزد زنان شوق تو دارم چه کنم؟
جگرم سوخت بگو ای کس و کارم چه کنم؟
سوخت چون شمع شب افروز مزار عبداللّه
قاسم امروز که در حلقۀ آغوش تو بود
پشت خیمه ز غم عشق تو مدهوش تو بود
به گمانم که دلم پاک فراموش تو بود
منم آن طفل که دائم به سر دوش تو بود
از چه گویی که بماند به کنار عبداللّه
گر اسیری بروم خصم تواَم خوار کند
وای از آن روز که دون بر همه آزار کند
خاطر عمه توجه به منِ زار کند
دشمن آن لحظه یتیم تو گرفتار کند
بهتر آن است شود بر تو نثار عبداللّه
موسی وادی شوقم ید بیضا دارم
بر روی سینۀ تو سینۀ سینا دارم
نجمه کو تا که ببیند چه تماشا دارم
عالم امروز به کام است که بابا دارم
پدر این جاست به اغیار چه کار عبداللّه
شأن تو نیست که ره بر روی زانو بروی
گه به صورت بروی گاه به ابرو بروی
کو اباالفضل که با قوّت بازو بروی
اکبرت کو که به یک قامت نیکو بروی
گشته این لحظه دگر دست به کار عبداللّه
تیر خود را بزن ای حرمله بیتاب شدم
یاد تابوت شدم غمزدۀ باب شدم
از غم عشق عمو، شمع صفت آب شدم
من مدال دم جان دادن ارباب شدم
همچو اصغر شده با تیر شکار عبداللّه
سر اگر در قدم یار نباشد سر نیست
خون من سرخ تر از خون علی اصغر نیست
ای شه خسته مگر مادر من مادر نیست
نجمه را شرم ز گیسوی علی اکبر نیست؟
نجمه را میدهد امروز وقار عبداللّه
(محمد سهرابی)
طفلی اگر بزرگ شود با کریم ها
یک روز میشود خودش از کریم ها
عبدلله حسین شدم از قدیم ها
دل میدهند دست عمو ها یتیم ها
طفل حسن شدم بغلت جا کنی مرا
تو هم عمو شدی گره ای وا کنی مرا
آهی که میکِشد جگر من، مرا بس است
شوقی که سر زده به سر من، مرا بس است
وقتی تو میشوی پدر من، مرا بس است
یک بار گفتن پسر من، مرا بس است
از هیچ کس کنار تو بیمی نداشتم
از عمر خویش، حس یتیمی نداشتم
دستی کریم هست که نذر خدا شود
وقتی نیاز بود، به وقتش جدا شود
از عمه ام بخواه که دستم رها شود
هرکس که کوچک است، نباید فدا شود؟
باید برای خود جگری دست و پا کنم
با دست کوچکم سپری دست و پا کنم
دیگر بس است گرم دلِ خویشتن شدن
آماده ام کنید برای کفن شدن
حالا رسیده است زمان حسن شدن
آماده ی مبارزه ی تن به تن شدن
یک نیزه ای نماند دفاع از عمو کنم؟!
یورش بیاورم، همه را زیر و رو کنم؟!
آماده ام که دست دهم پای حنجرت
تیر سه شعبه ای بخورم جای حنجرت
شاید که نیزه ای نرود لای حنجرت
دشمن نشسته مستِ تماشای حنجرت
سوگند ای عمو به دلِ خونِ خواهرت
تا زنده ام جدا نشود سر ز پیکرت
این حفره روی سینه ی تو ای عمو ز چیست؟
این زخم ِ روی سینه ی تو ارثِ مادریست
این جای زخم نیزه و شمشیرها که نیست
بر روی سینه ی تو عمو جان جای پای کیست؟
عبداللهت نمُرده ذبیح از قفا شوی
بر روی نیزه های شکسته فدا شوی
(علی اکبر لطیفیان)
عبدالله حسن با روی همچون ماه
آمد برون به یاری آن شاه بی سپاه
بیتاب دل چون از بر زینب فرار کرد
آمد چو طفل اشک روان در کنار شاه
کای عمّ تاج دار به خاک از چه خفته ای
بر خیز از آفتاب بیا تا به خیمه گاه
نشنیده ای مگر سخن عمه را چو من
تنها ز خیمه آمده ای نزد این سپاه
هرکس که آب خواست دهندش به تیغ آب
بر گرد سوی خیمه و آب از کسی مخواه
می گفت و می گریست که دژخیمی از ستیز
تیغی حواله کرد به آن ماه دین پناه
آن طفل دست خویش سپر کرد پیش تیغ
دست اوفتاد از تن معصوم بی گناه
می داد جان به دامن شاه الغیاث گوی
می کرد شاه تشنه به حیرت بر او نگاه
(وصال شیرازی)
شمعها از پای تا سر سوخته
مـانده یک پروانه ی پر سوخته
نـام آن پـروانه عبـدالله بـود
اختری تـابندهتر از مـاه بود
کرده از اندام لاهوتی خروج
یافته تـا بـامِ «أوْ أدنی» عروج
خون پاکش زاد و جانش راحله
تـار مـویش عالمی را سلسله
صـورتش مـانند بابا دل گشــا
دستهای کوچکش مشکلگشا
رخ چو قرآن چشم و ابرو آیهاش
آفتــاب آیینــهدار سایــهاش
مجتبـایی بــا حسین آمیـخته
بر دو کتفش زلف قاسم ریخته
از درون خیمه همچون برق آه
شـد روان با ناله سوی قتلگاه
پیش رو عمـو خریدارش شده
پشت سر عمـه گرفتارش شده
بـر گرفته آستینش را بـه چنگ
کای کمر بهر شهادت بسته تنگ!
ای دو صد دامت به پیشِ رو مرو
ایـن همـه صیاد و یک آهو مرو
کودک ده سالـه و میـدان جنگ
یک نهال نازک و باران سنگ
دشمن اینجا گر ببیند طفلِ شیر
شیر اگـر خواهد زند او را به تیر
تو گل و، صحرا پر از خار و خس است
بهر مـا داغ عـلیاصغر بـس است
با شهامت گفت آن ده ساله مرد
طفـل مـا هـرگز نترسد از نبرد
بیعمو ماندن همه شرمندگی است
بـا عمو مـردن کمال زندگی است
تشنگی با او لب دریا خوش است
آب اگر او تشنـه باشد، آتش است
بــوده از آغــاز عمـرم انتظار
تـا کنم جـان در ره جانان نثار
جـان عمه بود و هستم را مگیر
وقت جانبازی است دستم را مگیر
عمه جان در تاب و تب افتـادهام
آخــر از قـاسم عقب افتــادهام
نالهای با سوز و تاب و تب کشید
آستیـن از پنجه زیــنب کــشید
تیر گشت و قلب لشکر را شکافت
پـرکشید و جــانب مقتــل شتافت
دیــد قــاتل در کنـار قتلگــاه
تیغ بـگْرفته بـه قصدِ قتلِ شــاه
تــا نیایـد دست داور را گـزند
کرد دست کوچک خود را بـلند
در هــوای یـاری دستِ خـدا
دسـت عبـدالله شـد از تن جدا
گفت نه تنها سر و دستم فدات
نیستم کـن ای همـه هستم فدات!
آمدم تا در رهت فـانی شوم
در منـای عشق قربـانی شوم
کاش میبودم هزاران دست و سر
تـا بـرای یـاریات میشد سپر
قطرهگر خون گشت، دریا شاد باد
ذرهگـر شـد محو، مهرآباد بـاد
تو سلامت، گرچه ما را سر شکست
دست ساقی باز اگر ساغر شکست
ای همـه جـانها بـه قربان تنت
دســت عبــدالله وقـف دامنـت
چون به پاس دست حق از تن جداست
دست ما هم بعد از این دستِ خداست
هر که در ما گشت، فانی ما شود
قطره دریایی چو شد، دریا شود
تا دهم بر لشکر دشمن شکست
دست خود را چون عَلم گیرم به دست
بــا همین دستم تو را یاری کنم
مثــل عبّــاست علـمداری کنم
بــود در آغوش عمّش ولوله
کز کمـان بشتافت تیـرِ حرمله
تیر زهرآلود با سرعت شتافت
چون گریبان حنجر او را شکافت
گوشة چشمی بــه عمّو باز کرد
مرغ روحش از قفس پرواز کرد
بــا گلوی پاره در دشت قتال
شه تماشا کرد و او زد بال بال
همچو جان بگْرفت مولا در برش
تــازه شــد داغِ علیِّاصـغرش
گریـه مــا مرهـمِ زخـمِ تنش
اشک «میثم» باد وقفِ دامنش
(غلامرضا سازگار)
در سرش طرح معما می کرد
با دل عمه مدارا می کرد
فکر آن بود که می شد ای کاش
رفع آزار ز آقا می کرد
به عمویش که نظر می انداخت
یاد تنهایی بابا می کرد
دم خیمه همه ی واقعه را
داشت از دور تماشا می کرد
چشم در چشم عزیز زهرا
زیر لب داشت خدایا می کرد
ناگهان دید عمو تا افتاد
هر کسی نیزه مهیا می کرد
نیزه ها بود که بالا می رفت
سینه ای بود که جا وا می کرد
کاش با نیزه زدن حل می شد
نیزه را در بدنش تا می کرد
لب گودال هجوم خنجر
داشت عضوی ز تنش وا می کرد
هر که نزدیک ترش می آمد
نیزه ای در گلویش جا می کرد
زود می آمد و می زد به حسین
هر کسی هر چه که پیدا می کرد
آن طرف هلهله بود و این سو
ناله ها زینب کبری می کرد
گفت ای کاش نمی دیدم من
زخم هایت همه سر وا می کرد
دست من باد بلا گردانت
ذبح گشتم به روی دامانت
(احسان محسنی فر)
در رگ رگش نشانه ی خوی کریم بود
او وارث کمال پدر از قدیم بود
دست عمو به گیسوی او چون نسیم بود
این کودکی شهید که گفته یتیم بود؟
وقتی حسین سایه ی بالای سر شود
کو آن دل یتیم که تنگ پدر شود؟
در لحظه های پر طپش نوجوانی اش
با آن دل کبوتری و آسمانی اش
با حکم عمّه، عمّه ی قامت کمانی اش
بر تل زینبیه بود دیده بانی اش
اخبار را به محضر عمّه رسانده است
دور عمو به غیر غریبی نمانده است
خورشید را به دیده شفق گونه دید و رفت
از دست ماه دست خودش را کشید و رفت
از خیمه ها کبوتر عاشق پرید و رفت
تا قتلگاه مثل غزالی دوید و رفت
می رفت پا برهنه در آن صحنه ی جدال
می گفت عمّه، جانِ عمو کن مرا حلال
دارد به قتلگاه سرازیر می شود
مبهوت تیر و نیزه و شمشیر می شود
کم کم خمیده می شود و پیر می شود
یک آن تعلّلی بکند دیر می شود
در موج خون حقیقت دریا نشسته است
دورش تمام نیزه و تیر شکسته است
دستش برید و گفت: که ای وای مادرم
رنگش پرید و گفت: که ای وای مادرم
در خون طپید و گفت: که ای وای مادرم
آهی کشید و گفت: که ای وای مادرم
وقتی که ضربه آمد و بر استخوان نشست
در عرش قلب فاطمه چون پهلویش شکست
خونش حنا به روی عمویش کشیده است
از عرش، آفرین پدر را شنیده است
مشغول ذکر بانوی قامت خمیده است
تیری تمام قد به گلویش رسیده است
تیری که طرح حنجره اش را بهم زده
آتش به جان مضطر اهل حرم زده
یعقوب را بگو که دو تا یوسفش به چاه
ماندند در میانه ی گرگان یک سپاه
فریاد مادرانه ای آید که: آه، آه
دارد صدای اسب می آید ز قتلگاه
ده اسب نعل خورده و سنگین تن آمدند
ارواح انبیا همه با شیون آمدند
(محسن عرب خالقی)
آمدم تا جان کنم قربان تو
پیش تو گردم بلا گردان تو
در حرم دیدم که تنها مانده ام
همرهان رفتند و من جا مانده ام
رفتی و دیدم دل از کف داده ام
خوش به دام عقل و عشق افتاده ام
عقل، آن سو، عشق، این سو می کشاند
از دو سو، این می کشاند، آن می نشاند
عقل گفتا، صبر کن – طفلی هنوز
عشق گفتا، کن شتاب و خود بسوز
عقل گفتا، هست یک صحرا عدو
عشق گفتا، یک تنه مانده عمو
عقل گفتا، روی کن سوی حرم
عشق گفتا، هان نیفتی از قلم
عقل گفتا، پای تو باشد به گِل
عشق گفتا، از عاشقان باشی خجل
عقل گفتا، نی زمان مستی است
عشق گفتا، موسم بی دستی است
عقل گفتا، باشدت سوزان جگر
عشق گفتا، هست عمو تشنه تر
عقل گفتا، هست یک صحرا عدو
عشق گفتا، یک تنه مانده عمو
راهی ام چون دید، عقل از پا نشست
عشق، دست عقل را از پشت، بست
بین وجودم عشق محض از مغز و پوست
می زند فریاد جانم، دوست دوست
خاطر افسرده ام را شاد کن
طایر روح از قفس آزاد کن
هم دهد آغوش تو، بوی پدر
هم بود روی تو چون روی پدر
بین ز عشقت سینه ی آکنده ام
در بر قاسم مکن شرمنده ام
من نخواهم تا به گردت پر زنم
آمدم، آتش به جان یک سر زنم
دوست دارم در رهت بی سر شوم
آن قدر سوزم که خاکستر شوم
هِل، که سوز عشق نابودم کند
بعد خاکستر شدن دودم کند
مُهر زن بر برگه جان بازی ام
وای من گر از قلم اندازی ام
هست، بعد از نیستی، هستی من
شاهد عشق تو بی دستی من
کوچکم اما دلی دارم بزرگ
بچه شیرم باکی ام نبود ز گرگ
گو شود دست من از پیکر جدا
کی کنم، دامان عشقت را رها
(علی انسانی)