به گزارش مشرق، روز عاشورا که می رسد بی اختیار اشکها بر گونه جاری می شود، روز غمبار اسیران دشت کربلاست، روز فریادهای خونین صحرای عشق است. این روز آفتاب را به نیزه ها گره میزنند، فرشتگان با دیدن سرهای روی نیزه و سرهایی از جنس پدر و پسر انگشت به دهان می مانند.
امروز حر، راه بر حسین می بندد تا روزی که با یک نگاه حسین، راه آسمان برایش گشوده شود. امروز روزیست که حر،بنده یزید است تا روزی که به بندگی خدا در آید. خون محمّد و علی، خون فاطمه و حسن، خون حمزه و جعفر طیار در رگ های حسین علیه السلام شعله می کشد؛ خونی که از روز نخست برای نشر دعوت توحید و عدالت گرم و زنده بود و هرجا نیازی احساس می شد، به زمین می ریخت؛ اندک اندک آفتاب از میان آسمان سرازیر گشت. خون، زمین کربلا را گرفت. ساعتی از ظهر عاشورا گذشت.
فریاد یا حسین صحن را سرشار شده، دستها تا آسمان کشیده می شود و آنگاه گویی با حجمی غمگین بر سر عاشقان فرود می آید. پرچم های برافراشته، علم های استوار و علامت های معصوم در چشمانم خودنمایی می کند. کودکان سیاه پوشیده اند و زنان از اشک به عبور هیات های عزاداری چشم دوخته اند.
فاجعه عظما و شهادت کبرا واقع شده. سر حسین در دست دشمن. اللّه اکبر. هوا تیره و تار، زمین لرزان، و خورشید چهره ای گرفته به خود گرفته است. حسین وارث آدم کـه بـه بنیآدم زیستن داد و وارث پیامبران بزرگ، کـه بـه انسان، “چگونه باید زیست” را آموخت. امروز صدای زنجیرها و سنجها با فریاد یا حسین درهم آمیخته و چشمها عطش خیز است.
دستهای کوچکی را می بینم با پیراهنی سیاه و مقنعه همرنگ غربت رقیه،سه سال بیشتر نداشت همان که در گوشه یکی از رواقها بر دوش پدرش آرام آرام سینه می زد.
امروز علی اصغر را دیدم و دلم تا فرات پر کشید. وقتی چشمهایم را نذر دسته کرده بودم طفلی شیرخوار را که علی اصغر گونه لباس پوشیده بودن از جلوی دیدگانم عبور دادند.
همه چیز شبیه علی اصغر بود، زیبایی اش، کودکی اش، لباسش حنجره سپید و کوچکش و تیر سه شعبه ای که ... طاقت نمی آورم و گریه می کنم. با دیدن این حجم از صحنه های زیبا و عزادار در خیابان و کوچهای شهر به یاد شعر محشتم کاشانی میفتم که واژهها را به زنجیر کشیده است تا این حس و حال را انتقال دهد. باز این چه شورشی است که در خلق عالم است باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است؟
ای عزاداران حسین(ع) به خود ببالید که عاشق و شیفته حسینید و عشق به حسین خیمه همیشه افراشته در جان شماست؛ خیمه ای به وسعت همه هستی، خیمهای به بلندای همه آسمانها و کهکشانها، با خوانی گسترده از عطش که تشنگی بشریت را پایان خواهد داد. هرگز مباد بی این عشق زندگی کنیم و بی این محبت بمیریم.