به گزارش مشرق، گروه بینالمللی هندیران ویژه برنامه شعرخوانی با عنوان «عاشورا در ادب فارسی و انس و الفت بین ایران و هند و کشورهای همجوار» را با حضور شاعران و استادان و هنرمندان فارسی زبان برگزار کرد.
بر اساس این گزارش، در شب شعر و شعور حسینی، شاعرانی از ایران، هند، پاکستان، تاجیکستان، بنگلادش و... به سرودن و خوانش اشعاری با موضوع عاشورا پرداختند و مظلومیت امام حسین علیه السلام را در اشعارشان فریاد زدند.
در این برنامه شاعرانی چون: محمد علی ربانی و شاعران فارسی زبان همانند پروفسور سیده فاطمه حسینی ، مهدی باقر خان، دکتر محمد عرفان، اخلاق آهن، کاظمی لاهور، یاور عباس ، جواد عسگری، سرویش تریپاتی و فاطمه صغری زیدی ...و شاعرانی از ایران از جمله: علیرضا قزوه. عبدالرحیم سعیدی راد، دکتر رضا اسماعیلی، غلامرضا کافی، امیر عاملی، کلامی زنجانی، نغمه مستشار نظامی، فاطمه نانی زاد، وحیده افضلی، مرضیه فرمانی و حسینجانی به خوانش اشعار خود پرداختند.
در ادامه برخی از این اشعار منتشر میشود:
حسین(ع) عطر خداوند در دل و جان است
بہ روی نیزہ کلامش کلام قرآن است
کسی که خاک رہِ کربلا به سر دارد
جهاد و رزم و شھادت برایش آسان است
حسین(ع) تا به قیامت نماد حق شده است
رہِ حسین(ع) ره عشق و عقل و برهان است
یزیدیان جھان تا هنوز هم هستند
به چشم شان بنگر خون خلق، ارزان است
نبرد کرب و بلا جاری است تا محشر
به هر کجا نگری جنگ کفر و ایمان است
خوشم که نان و نمک خوردهام ز سفره دوست
خوشا کسی که به خوان حسین(ع) مهمان است
اخلاق آهن، دانشگاہ جواهر لعل نهرو
****
هزار کابل و کشمیر و شام و لبنان است
اگر تو حُر بشوی، کربلا فراوان است
هنوز شمر و یزیدند روبروی حسین
هنوز دشمنِ دینِ خدا، مسلمان است
بیا و لااقل آزاده باش ای انسان
اگر درونِ تو چیزی به نامِ وجدان است
سری که مستحقِ نیزه بود در پیکار
گریخت از صفِ حق، حال در گریبان است
بجز کسی که به زن احترام بگذارد
در این نبرد که مرد است و مردِ میدان است؟
کسی سلامِ تو را پاسخی نخواهد گفت
جنابِ شاعر از اینجا برو، زمستان است
احمد شهریار_پاکستان
***
روی زیبای تو بر فرش زمین میبینم
شعشع نور تو تا عرش برین میبینم
بهر تسلیم غبارم ز هوا شد به زمین
این چه هنگامه که من نور جبین میبینم
چشم زیبای تو را دیدم با تار نگاه
نه هراسی نه شکستی نه حزین میبینم
چشم در چشم منت بود و پیامی میداد
عمر جاوید در این فتح مبین میبینم
کرد پنهان لب خشکیده خود را از من
حسرتم ماند که آن دُرّ ثمین میبینم
بر تلی زینب کبری به تماشای برخاست
شمر ملعون را با خنجر کین میبینم
رفت موسی به سوی طور خدا را بیند
تاب نظاره نمانده ست و چنین میبینم
سیده بلقیس فاطمه حسینی
***
ماییم شهیدان ره عشق، خدا را
از روی تفقّد، نگهی کشته ما را
ای کوثر امّید! پر از نور سحر کن
این کاسه ی خشکیده دستان دعا را
تو سنگ تمام ره ارباب ولایی
مشکن دل آزرده این آینهها را
با حضرت حُر جان و دلم گشته هم آواز
ای دل! بستان، لذّت احساس خطا را
جا ماندهام از قافله عشق و محبّت
برمن تو بخوان واقعه کرب وبلا را
فرعون زمان، بار دگر بر سر کفر است
ای موسی اعجاز، بینداز عصا را
سردادن در راه تو دشوار نباشد
گر حرف زند تیغ تو با ما به مدارا
گفتم سخنم را به سلیمان گل امشب
در کوی تو ره نیست مگر باد صبا را
یا رب بفرست آن یل آزاده حق را
کز پای جهان باز کند سلسلهها را
مردم همه لب تشنه دیدار شمایند
تا دهلی و تهران و سمرقند و بخارا
مهدی باقرخان، دهلی نو هندوستان
****
امشب بیا که جانب صحرا سفر کنیم
با سوز اشک قافلهها را خبر کنیم
دریا چه بی وفاست که غم موج میزند
از یاد او همیشه قلم موج میزند
چون گل شکفت مثل بهار و جوانه شد
پرچم به دست جانب صحرا روانه شد
شعری سرود وقتی که مشکی به دوش داشت
در شعر خود نمونه ز جوش و خروش داشت
خورشید رفت و دامن رنگین کمان گرفت
باران تیر هر طرف او را نشان گرفت
تا سمت خیمههای برادر قدم گذاشت
با شور و اشتیاق مکرر قدم گذاشت
ایثار را ز آیه قرآن گرفته بود
دستی نداشت؛ مشک به دندان گرفته بود
وقتی که رنگهای شقایق به بر گرفت
در شط خون چو بال زد و بال و پر گرفت
وقتی عمود از سر او بوسه برگرفت
آمد در آن میانه حسین از کمر گرفت
در علقمه فتاده علم ـ دست یک طرف
عباس خفته با تن بی دست یک طرف
یک ساعتی گذشته، دقایق به روی آن
دریا به خون نشسته و قایق به روی آن
«چون کشتی شکسته توفان کربلا
افتاده در کرانه بی جان کربلا
این شورشی که دیدهای در خلق عالم است
شاعر بخوان چکامه خود را محرم است»
وقتی به دشت و صخره هیاهو بلند شد
بالای تخته سنگ که آهو بلند شد
اشکی کنار چشمه سنگی چکید و رفت
بر جان خویش خون خدا را کشید و رفت
امشب بیا که جانب صحرا سفر کنیم
با سوز اشک قافلهها را خبر کنیم
یاد آوریم قصه لبهای تشنه را
وقت هجوم نیزه و شمشیر و دشنه را
یاد آوریم تپه بالای دشت را
مرد غریب و یکه و تنهای دشت را
وقتی غبار و همهمه پیچید بین دشت
آبی نبود مزرعه خشکید بین دشت
خونش به پای مزرعه جاری نمود و رفت
آن دم کویر را که بهاری نمود و رفت
پلکی گذشت تا به میان غبار رفت
با اسپ عشق در شکم شعله زار رفت
با یک لگام جانب ذات البروج رفت
افتاده بین خاک و به شوق عروج رفت
با کودکی به دست به صحرا که مست شد
در فکر سر کشـیدن جام الست شد
ای وای و آه! حَرمَله تیر و کمان گرفت
بنگر گلوی اصغر او را نشان گرفت
وقتی که تیر حَرمَله داد آن جواب را
نازل نمود قادر مطلق عذاب را
زیر گلوی کودک شش ماهه نور داشت
گویا خیال رفتن و اما حضور داشت
وقتی گلوش پاره شد از تیر حَرمله
چیزی نبود بین پدر نقطه... فاصله
خونش گرفت و ریخت به آن سوی آسمان
سمت خدا نهاده پلی با دو نردبان
امشب بیا که جانب صحرا سفر کنیم
با سوز اشک قافلهها را خبر کنیم
یاد آوریم لحظه راز و نیاز را
با خون وضو گرفتن و خواندن نماز را
از هر طرف که تیر به مثل تگرگ ریخت
قرآن که صفحه صفحه شد و برگ برگ ریخت
آتش گرفت خیمه خورشید روی دشت
تا پخش کرد دانه توحید روی دشت
سید سکندر حسینی، افغانستان
*****
امشب شب وداع برادر ز خواهر است
امشب حسین فاطمه دلتنگ مادر است
امشب به روی سینه بابا ست جای تو
فردا تویی و درد یتیمی دوای تو
لالا بخواب اصغر لب تشنهام بخواب
فردا تویی و گریه و دلتنگی رباب
امشب عمو وداع غریبانه میکند
فردا غمی به سینه ما خانه میکند
امشب حسین سنگ صبور خیام ماست
فردا فتاده جسم شهیدش به کربلاست
سر روی نیزه دارد و جسمش به روی خاک
خورشید شرم دارد از آن راس تابناک
یارب ببین حسین تو اینک چه میکند
دارد به خاک کرب و بلا سجده میکند
من اکبر و علی و علمدار دادهام
دل را دوباره در ره دلدار دادهام
آمد حسین تشنه تر از هر زمانهای
می خواند از رضای تو یارب نشانهای
این جسم پاره پاره و عریان حسین توست
این ماه اوفتاده به میدان حسین توست
امشب دلم چه خون شده از درد بی امان
دیگر به داد ما برس ای صاحب الزمان
فاطمه صغری زیدی، دهلی نو
***
ای برشده از حدّ زمانها و مکانها
آیینه اندوه تو جانها و جهانها
خورشید، دلیلی ز خروشیدن خونت
انجم، ز غم داغ غروب تو نشانها
تو قامتی از حسنی و، حسنست که ماندهست
در سیطره گشتِ زمان ورد زبانها
آیینهای از لطف ملاحات غم توست
هر دم که دمیدهست خدا در مژِگانها
آری که غنای چمن معرفت آهیست
کافتاده ز تلواسه سوز تو به جانها
اینک تو چراغی شدهای غربت ما را
در راهنما باشیِمان در جَریانها
اینک تو یکی کشتی نوحی که به سیلاب
شرع نبوی را بکشانی به کرانها
تو خون خدایی که رگش را چو ببرّند
بی وقفه به هر دوره بگیرد فَورانها
با خون خدا آن فوَران سایه لطفیست
گسترده شده بر صفه روح و روانها
گو دست علمدار تو بر خاک بیفتد
گرد عَلَمت را به همه دور و زمانها
شأن تو عزا نیست، عزای تو حماسهست
نی مرتبه کاسبیِ مرثیه خوانها
با خون خدا! روی بگردان به چه حالند
اصحاب گرفتار تو در فاجعهدانها
ای لعن بر آن قوم که خوارت بنمایند
تا بیش گشایند بر خلق دکانها
سیدرضا محمدی
***
تقدیم به علی اصغر علیه السلام
آمد بیاری پدرش کودکی صغیر
چابکترین مجاهد و کوچکترین امیر
بر تاج هیچ پادشهی در درشت نیست
گوهر نبوده است بعالم مگر صغیر
برق نگاه نافذ آن کودک غیور
آنگونه تابناک کزآن کهکشان منیر
خورشید را تلالو چشمان روشنش
تحقیر کرده بود چو سیاره کی حقیر
گر آن سوال سرخ که قاسم جواب داد
پرسیده میشد ازعلی صغر دلیر
کودک اگر زبان سخن داشت درجواب
میگفت زخم تیر مرا به ز شهد شیر
اصغر زبان نداشت بگوید. پدر مرا
شیرین تر است ناوک تیر از خم عصیر
شش ماه شهد و شیر شجاعت مکیده است
از سینه ربابه و سبابه امیر
زین خاندان نبود چنین کودکی عجیب
زیرا که مثل شیر شجاع است بچه شیر
پیکان تیز حرمله. قصدش علی نبود
وان تیر را نبود گلوی علی مسیر
تیر سه شعبه را هدف آری حسین بود
او با گلو ی خویش سپر شد گرفت تیر
آمد بیاری پدر خود کفن بتن
اما نه با درفش که با حلق تیر گیر
تیر سه شعبه تشنگی اش را کفاف کرد
نوشید آنقدر که شد از خون خویش سیر
دانی چرا حسین محاسن خضاب کرد
زیرا که تا گلوی علی دید گشت پیر
باب الحوایجی که صغیر و کبیر را
در روز رستخیر شفیع است و دستگیر
ای کاینات برخی لبخند های تو
ای کرده حلق تشنه تو خلق را اسیر
ای کودکی که دست پدر را گرفته ای
افتاده ایم در یم غم دست ما بگیر
از گوش تا بگوش وز رگ تا به رگ شکافت
آنروز با گلوی تو ایگل چه کرد تیر
پر کرد کف زخون وفرستادش آسمان
یک قطره هم نریخت از آن جام می بزیر
پاشید خون کودک خود را به عرش پاک
یک قطره هم نگشت ازآن خون نصیب خاک
سید عبدالله حسینی
***
از نگاهت قرنها سیراب سقاخانهها
چشمهای تو دلیل مستی پیمانهها
کاشف الکرب حسین اِکشف به حق بوتراب
ای چراغ شام تار جملهی کاشانهها
شعله شعله در کنار رود سرکش سوختی
قتلگاهت شد پس از آن معبد پروانهها
قاصدکها ذره ذره بین آتش سوختند
غرق خون بال کبوترها میان لانهها
تشنه بودی آب از داغت عزاداری گرفت
مشکها عمریست میگریند روی شانهها
علقمه در علقمه پیچیده شور ذوالفقار
برق شمشیر تو حتی نیست در افسانهها
سید سکندر بامداد
***
روی نهری فرود میآید، تشنه «ماه»ی، بهشت بر دوشش
مُهر یک آسمان به پیشانی، پرچم سرنوشت بر دوشش
دست بر آب میبرد تا لب تر کند-این عقیق روشن را
مشتی از آب میبرد بالا-این گنهکار پاکدامن را
بعد یک مکث مختصر اما، آب را روی آب میریزد
شرمگین است و آتشی گویا، از خَم گونههاش میخیزد
شاید از هرچه آب دلگیر و، در دلش یک کرانه آشوب است
یا که بالا ستارگان عزیز،تشنه اند و زبان شان چوب است
مشک را آب میکند، چون باد سوی خورشید راه میافتد
غافل از اینکه بین راه اما، اتفاقی سیاه میافتد
غافل از اینکه رعد وحشیها، میربایند بود و هستش را
غافل از اینکه میکَند از تن، ناگهان یک شهاب دستش را
ماه یکسو و مشک هم یکسو، هردو را پاره پاره میبینی
ماه پرخاک و مشک بیبازو، شهر را بیستاره میبینی
بعد، هر آفتاب یکباره، بر فراز طلوع میخشکد
بعد، هر رودخانهی جاری، در حدود شروع میخشکد
علی اکبر زاولی، افغانستان
****
بیابانت کفن شد تا بمانی شعلهور در خون
گلستانی شوی در لامکانی شعلهور در خون
زمین و آسمان در خویش میپیچند از آن روز
که برپا کردهای آتشفشانی شعلهور در خون
تو نوحی میبری، هر روز هفتاد و دو دریا را
به سمت عاشقی با بادبانی شعلهور در خون
دو بال سرخ افتادند از ماهو، علم خم شد
کنار رود جا ماند آسمانی شعلهور در خون
نگاهت بوی باران داشت تا خواند آیهی گل را
سرت بالای نی چون کهکشانی شعلهور در خون
و قبله با نگاه تیغ جاری شد که با حلقت
نماز آخرینت را بخوانی شعلهور در خون
خودت را ریختی ای مرد در حلقوم آهنها
غزل خواندی در آتش با زبانی شعلهور در خون
سید ضیاء قاسمی
****
سنگی رها شد در فضا شورش به راه انداختند
وا شد گل پیشانیات دیگر تو را نشناختند
طی شد سکوت آب ها هر سو درختان ایستاد
محشر به پا شد موجها خود را کبوتر ساختند
چرخید مردی آشنا در پیچ و خمهای فرات
هم مشک را هم دست را دور از علم انداختند
دریاچه افتاد از نفس با جنبش لبهای خشک!
پیش از غروبت ماهیان در حوضشان جان باختند
در زیر سقف نقرهای لاهوتیان گشتند خواب
بر زخم هر آیینهات اسپان سرکش تاختند
نزدیکتر شد ابرها برقی گلویت را شکافت
در لابه لای نیزهها خورشید را نشناختند؟
آتش وزید از هر طرف بانوی باران میدوید
پروانگان تاریخ را در شعلهها پرداختند
زهرا حسینزاده
****
امشب شب وداع برادر ز خواهر است
امشب حسین فاطمه دلتنگ مادر است
امشب به روی سینه بابا ست جای تو
فردا تویی و درد یتیمی دوای تو
لالا بخواب اصغر لب تشنهام بخواب
فردا تویی و گریه و دلتنگی رباب
امشب عمو وداع غریبانه میکند
فردا غمی به سینه ما خانه میکند
امشب حسین سنگ صبور خیام ماست
فردا فتاده جسم شهیدش به کربلاست
سر روی نیزه دارد و جسمش به روی خاک
خورشید شرم دارد از آن راس تابناک
یارب ببین حسین تو اینک چه میکند
دارد به خاک کرب و بلا سجده میکند
من اکبر و علی و علمدار دادهام
دل را دوباره در ره دلدار دادهام
آمد حسین تشنه تر از هر زمانهای
میخواند از رضای تو یارب نشانهای
این جسم پاره پاره و عریان حسین توست
این ماه اوفتاده به میدان حسین توست
امشب دلم چه خون شده از درد بی امان
دیگر به داد ما برس ای صاحب الزمان
فاطمه صغری زیدی، دهلی نو
*****
روی زیبای تو بر فرش زمین میبینم
شعشع نور تو تا عرش برین میبینم
بهر تسلیم غبارم ز هوا شد به زمین
این چه هنگامه که من نور جبین میبینم
چشم زیبای تو را دیدم با تار نگاه
نه هراسی نه شکستی نه حزین میبینم
چشم در چشم منت بود و پیامی میداد
عمر جاوید دراین فتح مبین میبینم
کرد پنهان لب خشکیده خود را از من
حسرتم ماند که آن دُرّ ثمین میبینم
بر تلی زینب کبری به تماشای برخاست
شمر ملعون را با خنجر کین میبینم
رفت موسی به سوی طور خدا را بیند
تاب نظاره نمانده ست و چنین میبینم
سیده بلقیس فاطمه حسینی
****
ماییم شهیدان ره عشق، خدا را
از روی تفقّد، نگهی کشته ی ما را
ای کوثر امّید! پر از نور سحر کن
این کاسه خشکیده دستان دعا را
تو سنگ تمام ره ارباب ولایی
مشکن دل آزرده این آینهها را
با حضرت حُر جان و دلم گشته هم آواز
ای دل! بستان، لذّت احساس خطا را
جا ماندهام از قافله عشق و محبّت
برمن تو بخوان واقعه کرب وبلا را
فرعون زمان، بار دگر بر سر کفر است
ای موسی اعجاز، بینداز عصا را
سردادن در راه تو دشوار نباشد
گر حرف زند تیغ تو با ما به مدارا
گفتم سخنم را به سلیمان گل امشب
در کوی تو ره نیست مگر باد صبا را
یا رب بفرست آن یل آزاده حق را
کز پای جهان باز کند سلسلهها را
مردم همه لب تشنه دیدار شمایند
تا دهلی و تهران و سمرقند و بخارا
مهدی باقرخان، دهلی نو هندوستان
****
امشب بیا که جانب صحرا سفر کنیم
با سوز اشک قافلهها را خبر کنیم
دریا چه بی وفاست که غم موج میزند
از یاد او همیشه قلم موج میزند
چون گل شکفت مثل بهار و جوانه شد
پرچم به دست جانب صحرا روانه شد
شعری سرود وقتی که مشکی به دوش داشت
در شعر خود نمونه ز جوش و خروش داشت
خورشید رفت و دامن رنگین کمان گرفت
باران تیر هر طرف او را نشان گرفت
تا سمت خیمههای برادر قدم گذاشت
با شور و اشتیاق مکرر قدم گذاشت
ایثار را ز آیهی قرآن گرفته بود
دستی نداشت؛ مشک به دندان گرفته بود
وقتی که رنگهای شقایق به بر گرفت
در شط خون چو بال زد و بال و پر گرفت
وقتی عمود از سر او بوسه برگرفت
آمد در آن میانه حسین از کمر گرفت
در علقمه فتاده علم ـ دست یک طر
عباس خفته با تن بی دست یک طرف
یک ساعتی گذشته، دقایق به روی آن
دریا به خون نشسته و قایق به روی آن
«چون کشتی شکسته توفان کربلا
افتاده در کرانه بی جان کربلا
این شورشی که دیدهای در خلق عالم است
شاعر بخوان چکامه خود را محرم است»
وقتی به دشت و صخره هیاهو بلند شد
بالای تخته سنگ که آهو بلند شد
اشکی کنار چشمه سنگی چکید و رفت
بر جان خویش خون خدا را کشید و رفت
امشب بیا که جانب صحرا سفر کنیم
با سوز اشک قافلهها را خبر کنیم
یاد آوریم قصه لبهای تشنه را
وقت هجوم نیزه و شمشیر و دشنه را
یاد آوریم تپه بالای دشت را
مرد غریب و یکه و تنهای دشت را
وقتی غبار و همهمه پیچید بین دشت
آبی نبود مزرعه خشکید بین دشت
خونش به پای مزرعه جاری نمود و رفت
آن دم کویر را که بهاری نمود و رفت
پلکی گذشت تا به میان غبار رفت
با اسپ عشق در شکم شعله زار رفت
با یک لگام جانب ذات البروج رفت
افتاده بین خاک و به شوق عروج رفت
با کودکی به دست به صحرا که مست شد
در فکر سر کشـیدن جام الست شد
ای وای و آه! حَرمَله تیر و کمان گرفت
بنگر گلوی اصغر او را نشان گرفت
وقتی که تیر حَرمَله داد آن جواب را
نازل نمود قادر مطلق عذاب را
زیر گلوی کودک شش ماهه نور داشت
گویا خیال رفتن و اما حضور داشت
وقتی گلوش پاره شد از تیر حَرمله
چیزی نبود بین پدر نقطه... فاصله
خونش گرفت و ریخت به آن سوی آسمان
سمت خدا نهاده پلی با دو نردبان
امشب بیا که جانب صحرا سفر کنیم
با سوز اشک قافله ها را خبر کنیم
یاد آوریم لحظه راز و نیاز را
با خون وضو گرفتن و خواندن نماز را
از هر طرف که تیر به مثل تگرگ ریخت
قرآن که صفحه صفحه شد و برگ برگ ریخت
آتش گرفت خیمه خورشید روی دشت
تا پخش کرد دانه توحید روی دشت
سیدسکندر حسینی
****
بر روی سرد نیزهها آورده این سر را
این سر؛ همین صد پارهی در خون شناور را
باید ببینی باغ سرسبزی که پرورده است:
در دامنش بسیاری از گلهای پرپر را
شاید که پهلوی کسی در پشت در باشد
آهسته تر باید ببندی روی هم، در را
این خانه با آتش همیشه همنشین بوده است
بیحرمتی همواره بر آل پیمبر(ص) را
باید که بنشینی، مفصل گوش بسپاری
خون جگرها -خطبههای داغ خواهر را-
جز کربلا دیگر مگرباغ و بهاری هست!؟
دارد مگر جایی چنین خاک معطر را!؟
چشم ترت باران الطاف خداوندی است
بر دیده بنشانی همین خاک معطر را
اما چگونه با تبر دستی توانسته است
این گونه درهم بشکند سرو تناور را!
اینجا که مهمان را کسی حرمت نمی دارد
حتی برادر حرمت نام برادر را-
بیهوده فکر مهربانی از کسی هستی
بیهوده میچرخانی اما هر طرف سر را
این ماجرا روزی به پایان میرسد...مردی
خواهد گرفت او انتقام خون حیدر را…
علیرضا حکمتی
***
زینب گرفت دست دو فرزند نازنین
میسود روی خویش به پای امام دین
گفت ای فدای اکبر ِ تو جانِ صد چو آن
گفت ای نثار اصغر ِ تو جانِ صد چو این
"عون" و "محمد" آمده از بَهر ِ عونِ تو
فرمای تا رَوَند به میدان اهل کین
فرمود: کودکند و ندارند حرب را...
...طاقت علی الخصوص که با لشگری چنین
طفلان ز بیم جان نسپردن به راهِ شاه
گه سر بر آسمان و گهی چشم بر زمین
گشت التماس ِ مادرشان عاقبت قبول
پوشیدشان سلاح و نشانیدشان به زین
این یک، پی ِ قتال دوانید از یسار
و آن یک، پی ِ جدال بر انگیخت از یمین
بر این یکی ز حیدر کرّار مرحبا
بر آن دگر ز جعفر طیّار آفرین
گشتند کشته هر دو برادر به زیر تیغ
شه را نماند جز علی اصغر کسی معین
،
یک جرعه نخورد تا نفس تازه کند
برداشت عَلَم که عشق، اندازه کند
میخواست خدا کتاب عاشورا را
با دست به خون نشسته شیرازه کند
حسنا محمدزاده