به گزارش مشرق، اغتشاشات که شروع شد، گروههایی از بسیجیان، طلاب، حتی پزشک و مهندس و دانشجویی که دغدغه حفظ نظام جمهوری اسلامی را داشتند، ایستادند تا آرامش را به مردم کشورشان بازگردانند. آنها در مقطعی به کمک مدافعان امنیت رفتند. گردان ۵۰۵ حمزه سیدالشهدا(ع) از همان اولین روز آشوب، مأموریت کمک به مدافعان امنیت را داشت که طلبه بسیجی شهید «آرمان علیوردی» در چند عملیات، همراه نیروهای گردان بود و دلسوزانه برخی از جوانان فریبخورده را به آرامش دعوت میکرد.
«احسانالله خائف» جانشین گردان ۵۰۵ حمزه سیدالشهدا(ع) است که در کتاب «آرمان عزیز» یکی از برخوردهای این طلبه بسیجی با جوانان فریبخورده را اینگونه روایت میکند:
یکبار به شهرک اکباتان رفتیم و کنار یکی از فروشگاهها مستقر شدیم. حوالی عصر بود که حدود ۱۲ جوان، درست روبروی ما در آن طرف خیابان شروع کردند به شعار دادن. میخواستیم اقدام کنیم اما دیدیم ممکن است جوّ متشنج شود. آرمان گفت: «اجازه هست من با اونا صحبت کنم؟ اینا اطلاعات درستی ندارن و اسیر رسانهها شدن. اگه آگاه بشن که بازی خوردن، قطعاً این کارها رو نمیکنن». گفتم: «اگه فایدهای داره، برو، ولی خیلی مراقب باش. ما هم هوای تو رو داریم.»
آرمان به طرف آنها رفت. او لباس بسیجی پوشیده بود. سریع به چند نفر از نیروها که لباس شخصی به تن داشتند، دستور دادم به صورت نامحسوس به جمع آنها نزدیک شوند و مراقب آرمان باشند. آرمان رفت و با آنها دست داد و شروع به گفتگو کرد. صدای آنها را نمیشنیدیم اما از حرکات آن جوانان معلوم بود که با پرخاش صحبت میکنند. آرمان، آرام و ملایم به صحبتهایشان گوش میداد و بعد با متانت حرف میزد. این گفتگو بیش از یک ساعت طول کشید. در نهایت طوری شد که آنها با آرمان میگفتند و میخندیدند.
چند دقیقه بعد همه با آرمان دست دادند و خداحافظی کردند و به سمت انتهای خیابان صارم به راه افتادند. وقتی آرمان پیش ما رسید، نیروها به شوخی به آرمان میگفتند، «چی شد؟مخشون رو زدی؟ چیکارشون کردی؟ اشاره میکردی فرم ثبتنام بسیج رو براشون بیاریم». آرمان گفت: «کار خاصی نکردم. یک گفتوگوی ساده بود و شبهات آنها را برطرف کردم.»
بعد از این ماجرا چند بار دیگر به شهرک اکباتان رفتیم. هر بار همان ۱۲ جوان میآمدند و با آرمان خوش و بش میکردند. در یکی از شبهای استقرارمان در شهرک اکباتان، آرمان نیامده بود. همان جوانها سر رسیدند و چون آرمان را پیدا نکردند، سراغ من آمدند و پرسیدند: «آقا آرمان نیست؟» پاسخ دادم: «امشب نیامده و احتمالاً در حوزه، کلاسهایش زیاد بوده.» گفتند: «حوزه؟ چه حوزهای؟» گفتم: «حوزهای که طلبهها اونجا درس میخوندند.» گفتند: «مگه آقا آرمان آخونده؟» گفتم: «بله» گفتند: «چه آخوند باحالی! این آقا آرمان خیلی خوش اخلاقه. هر چی بهش گفتیم فقط خندید و با ما شوخی کرد. اونقدر با حوصله به سؤالاتمون جواب داد که از رو رفتیم.»