به گزارش مشرق به نقل از مهر، مهدی قزلی در چهارمین سفر خود به شهر شمالی و زیبای اسالم، سعی کرده همزمانی و همزبانی سفر و قلم جلال را پس از سالها یک بار دیگر تجربه کند که از حدود 15 روز قبل با درج عکسهای نویسنده در پی هم منتشر میشود. بخوانید بخش هفتم سفرنامه مهدی قزلی را که این بار بیشتر به آداب و رسوم و زمینههای فرهنگی ـ اجتماعی مردم تالش پرداخته است.
قبل از اینکه هوا کاملا تاریک بشود، چندباره رفتم کنار دریا و از خودم در کنار باقی مانده خانه جلال عکس گرفتم. داشتم فکر میکردم کار دیگری نمانده و پرس و جوهایم در اسالم به کس دیگری نرسیده و باید برگردم تهران. بعد از کمی فکر راجع به راه افتادن و ماندن تا صبح فردا، تصمیم عاقلانه را گرفتم و ماندم تا صبح زود و بدون خستگی راهی شوم.
شب گرم دوم را در اسالم زیر باد ملایم پنکه سقفی گذراندم و صبح زود در گرگ و میش هوا حرکت کردم. امید داشتم در تهران شهربانو، همسر نظام را پیدا کنم و در رباط کریم اوس عبدالله حافظی را. به اذعان همه این دو منابع دست اول و پراطلاعاتی درباره جلال در اسالم بودند.
مسیر برگشت را از سمت خلخال انتخاب کردم و جاده و جنگل و کوه و مرتع و مه زیبایش را یک بار دیگر سیر کردم. از خلخال به هشتجین و از آنجا به برندق. از برندق چشمتان روز بد نبیند، 33 کیلومتر جاده خاکی پر گردنه تا درام. از درام تا آببر و بعد هم گیلوان و بعد رودبار و منجیل با آن دریاچه سد زیبایشان و بعدتر هم که مسیر به سمت قزوین و تهران مشخص است.
راهم دور شد و زمانم دیر ولی فکر میکنم ارزشش را برای یک بار (و البته تا وقتی آن 33 کیلومتر آسفالت نشده، آخرین بار) داشت.
تهران که رسیدم با منزل سیدخانم به قول اسالمیها و شهربانو به قول سیمین دانشور تماس گرفتم و قرار گذاشتم. با اوس عبدالله که شمارهاش را از یکی از پسرهایش گرفته بودم، هم تماس گرفتم و علیرغم حرفهایی که در مورد سخت پیدا شدنش میزدند راحت پیدایش کردم و بعد از شهربانو هم با او قرار گذاشتم.
خانه شهربانو در محله خزانه بود. کمی طول کشید تا پیدایش کنم. کنار خانه پارک کردم و زیر نگاههای همسایهها زنگ خانه را زدم. پیرزنی از پنجره نگاه کرد و گفتم که هستم و او هم بفرما زد بروم طبقه دوم.
سیدخانم و شوهرش با فارسی و ترکی قر و قاتی خوشامد میگفتند. پیرمرد و پیرزن هر دو لنگ لنگان تکاپو میکردند تا مرا راهنمایی کنند به اتاق مهمان. خانه کوچک و محقری بود؛ شاید حدود 40 متر با دو اتاق تو در تو. در هر دو اتاق هم تختهای یک نفره فلزی بود که یعنی درد پا و کمر در خانهشان اطراق کرده! هر دو هم عصا به دست داشتند.
سیدخانم گفت: شما یه بار دیگه هم الان از اینجا رد شدی! و من جواب دادم رد نشدهام. اما این حرفش یعنی پای پنجره منتظر من نشسته بود. بعدتر هم گفت از وقتی من تماس گرفتهام چیزی نخورده و چشم به راه بوده. ماجرای رفتنم به اسالم را تعریف کردم و دنبال جلال گشتن در خاطرات کسانی که با او حشر و نشر داشتهاند. سیدخانم گفت: من کمی دلگیرم از اینها. بعد از اینکه جلال مُرد دیگه نه آنها از ما خبر گرفتند، نه ما از آنها. یک پسر هم داشتم به اسم سراج که 4 سال بعد از مردن جلال گم شد، توی همان محله. با بچهها رفت بازی و دیگر نیامد تا همین حالا هم خبری ازش نیست.
از کامی شنیده بودم که سیدخانم یک بچه کوچکش گم شده و این گم شدن در او تاثیر عمیقی گذاشته. برای اینکه خیلی از اول کار نرود سراغ پسر گمشدهاش پرسیدم: شما چه سالی رفتید پیش جلال؟ چند سال باهاش آشنا بودید؟
گفت: سالش یادم نیست، ولی ما حدود 20 سال به جلال خدمت کردیم؛ خودم، شوهرم، بچههام. سیمین به من میگفت: شما به ما نزدیکتر هستید تا بقیه. مواظب جلال باشید. هر وقت میخواست برود تهران میگفت: شهربانو جان! خودت و نظام مواظب جلال باشید. هرکس آمد با جلال کار داشت تا اجازه نداده در را باز نکنید. از وقتی جلال میآمد مهمانسرا من بهش خدمت میکردم. سواد نداشتم، فارسی هم آن موقع خوب بلد نبودم، ولی میفهمیدم رفت و آمدهای جلال معمولی نبود. از هشتپر مثلا خیلی دانشجو میآمد پیشش. وقتی میآمدند میگفتم: جلال خوابه یا رفته شهر یا رفته دریا. بعد یواشکی میآمدم میگفتم آقا آمدهاند با شما کار دارند و جلال معمولا اجازه میداد وارد شوند. دائم هم پرده را میکشید و اصلا در تاریکی زندگی میکرد. میآمدند و مینشستند تا غروب. گاهی صدا میزد: شهربانو خانم! چند تا تخم مرغ درست کن بیار، یا چند تا نان بیار یا شام یا چایی.
جلال که مُرد تمام زندگی جلال را ملکیان جمع کرد و برد. مهندس توکلی بهش میگفت و او هم میآمد بار میزد میبرد. خدا بیامرزد جلال را! مردی بود. یک یخچال نفتی داشت که داد به من. گفت: شهربانو خانم! این یخچال برای شما. آن یخچال را هم بردند.
نظام هم حالش بد شد و برادر مهندس توکلی، حسین، رانندهاش را فرستاد نظام را بردیم تهران. سه ماه توی بیمارستان خوابید و بعد هم مُرد. الان هم بهشت زهرا دفن شده. راستش بچهام سراج که گم شد، من حالم بد شد. اصلا دیوانه شدم. بردندم رشت 3 ماه رشت بیمارستان خوابیدم تا کمی بهتر شدم. نظام هم اینقدر عرق خورد و تریاک کشید از ناراحتی بچه، تا دق کرد و مُرد. بچه هم معلوم نشد چه شد؛ یکی گفت زن جوانی دزدیده، یکی گفت زن مهندس توکلی که بچهدار نمیشد دزدیده، یکی گفت سیمین برده، خلاصه هرکس چیزی گفت.
پیرزن سکوت کرد و آه کشید. سر هر حرفی باز میشد، میچرخاندش سمت سراج پسر گمشدهاش. پرسیدم: از جلال چی یادتونه؟ بیدرنگ جواب داد: جلال مرد خوبی بود... من اشنوی ویژه میکشیدم جلال هم اشنوی ویژه میکشید، شوهرم زر میکشید، او هم زر میکشید. من میگفتم: ما رعیتیم، نوکریم، کوچیکیم، ضعیفیم، اشنو ویژه میکشیم، شما چرا آخه؟ جلال میگفت: انسان با انسان فرق نمیکنه، مسلمان با مسلمان یکیه. هر مسلمانی باید مثل بقیه باشه. اگر کم خوردند، آدم هم باید کم بخوره، اگر زیاد خوردند آدم هم باید زیاد بخوره. مرغ و گوشت اگر برای همه بود باید بخوره اگر نبود نباید بخوره ... مرد خیلی خوبی بود، خیلی آقا بود.
تا حرف از مسلمانی شد، پرسیدم: جلال آدم مسلمانی بود؟ حسابی بود؟ نماز میخواند؟ شما دیده بودید؟
سیدخانم لحنش عوض شد و انگار بخواهد یک چیز بدیهی را بگوید: نماز میخوند چه جوری! یک آقای دیگری بود. بقیه مهندسها عرق میخوردند، اداهایی داشتند که بیا و ببین. جلال اما آدم حسابی بود. پرسیدم: سیمین چطور؟ گفت: سیمین هم مسلمان بود، خیلی زن خوبی بود.
انگار یادش رفته بود اول حرف از اینکه سیمین هیچ وقت جویای احوالش نشده شکایت داشت! کلا هر وقت حرف سراج پیش نمیآمد از سیمین به خوبی یاد میکرد!
از کسانی که به خانه جلال رفت و آمد میکردند، جویا شدم و اسمشان. گفت خیلی با دکتر شیخدوست بود و مهندس توکلی. بیشتر مهمانهاش از تهران بودند، ولی اسمشان را نمیدانم.
دوباره آهی کشید و دو سه بار تکرار کرد: آلاحمد... آلاحمد... یک بار چند وقت پیش رفتم شمال پیش بچههام. سر خیابان نوهام مریم و شوهرش آمده بودند دنبالم. هوا هم تازه باریدن گرفته بود. یک دفعه دیدم اِ اِ عکس جلال و سیمین توی یک روزنامهای هست که پهن کردند توی پله اتوبوس زیر پای مسافرها. با پشت دست یک کشیده زدم توی گوش شاگرد اتوبوس.
شاگرده گفت: اِ خانم دیوانه شدی؟ گفتم: دیوانه جد و آبادته! اینو چرا اینجا گذاشتی؟ بعد دست انداختم روزنامه را برداشتم و چپاندم توی کیفم. راننده گفت: چی شده؟ عکس را نشانش دادم و گفتم: تو اینها را میشناسی که عکسشان را انداختی زیر دست و پا؟
راننده گفت: من اصلا ندیدمشان که بشناسم. آن عکس را کریم پسرم زورکی گرفت والا میخواستم بیارم بزنم به دیوار خانهام، این قدر که دوست دارم این زن و شوهر را... خوب بودن، خیلی خوب بودن. هر چی خودشان میخوردند به ما هم میدادند. صدا میکردند بچهها را به آنها میدادند.
پیرزن باز هم آه کشید و یاد مرگ جلال افتاد...