به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، ادعای جنگیدن قبل از جنگ کار سادهای ایست و هر کس و ناکسی میتواند مدعی جنگاوری شود. اما وقتی دنیا شیپور جنگ را برای تصرف ناموس و خاک کشورمان در ۳۱ شهریور ۵۹ نواخت گزینش مرد و نامرد هم شروع شد و معلوم گردید دغلکارانی که فقط ادعای شجاعت و انقلابی بودن داشتند فقط ماندند و پشت جبهه خون کردند به دل امام و فرزندانش.
جوانانی بودند اما که بدون هیچ داعیه ای گمنام و در سکوت به فرمان امامشان جهاد کردند در راه خدا و در آسمان گمنامی ستاره ای شدند که نورشان تا ابد خاموش نخواهد شد. شهید اکبر ترابیان فرمانده تخریب دانشگاه امام حسین(ع) بود که مزد زحماتش را با شهادت گرفت و خونش ماند تا سرخی آن هشداری باشد برای مسئولینی که یاد بگیرند خمینی دورانشان را چطور باید یاوری کنند و دست از خودخواهی و خودبینی بردارند.
آنچه میخوانید قسمت پایانی گفتگو است با خانم صمدتاری مادر این شهید بزرگوار.
شهید اکبر ترابیان، فرمانده تخریب دانشگاه امام حسین(ع) در نوجوانی
شهید ترابیان به این دلیل رفت کردستان
زمانی که پسرم در پادگان امام حسین(ع) مربی بود مافوقی داشت که اکبر مدتی معاونش بود. شنیدم با هم دعوایشان شده. وقتی قضیه را تعریف کرد، گفت: ایشان ماشين سپاه را ميداد به بچهها تا كارهاي شخصیشان را با آن انجام دهند من گفتم نباید این کار رایبنید و سر همین موضوع بحثمان شد.
این اتفاق باعث شد اکبر پادگان را رها کرده و عازم كردستان شد.
مادر صاحب شهادت نامه پسرش را امضا کرد
پسر من و شهید صاحب صنعکاران هنگام شهادت با هم بودند. بعدها مادر صاحب برایمان تعریف کرد: شب شهادت فرزندم خواب دیدم آقایی به همراه چند نفر آمدند در خانهمان و فرمودند ما آمديم صادق را ببريم كربلا، اجازه ميدهيد؟ گفتم: باشه ببريد اشكالي ندارد. بعد آنها گفتهاند شما بايد پای این برگه امضا كنيد و مهر بزنيد، من هم مهر زدم. بعد آنها نگاه برگه را نگاه کردند و گفتند: اين كمرنگ است، پررنگتر مهر بزنيد. من دوباره مهر زدم و بعد از شهادتش فهمیدم آن برگه شهادت نامه پسرم بود.
من چنین خوابی را ندیدم چون اکبر مدتی قبل از شهید شدنش از من رضایت خواست با اینکه سختم بود اما گفتم: راضيام به رضاي خدا.
شهید اکبر ترابیان، فرمانده تخریب دانشگاه امام حسین(ع)
وقتی از اکبر حرف می زنم قند توی دلم آب می شود
وقتی می خواست من را آماده کند برای شهادتش، ميگفت: مامان تو نميداني من را كجا ميخواهند ببرند، جاي خوبي است تو راضي باشي كار تمام است. خواهش ميكنم رضايت بده.
روزی که اکبر شهید شد بچهها از در حياط آمدند داخل و ديدم نگران هستند، يكدفعه ديدم يكي از دوستانش مشكي پوشيده، گفتم: چرا مشكي پوشيدي؟ او كه نمرده.
خدا را شكر ميكنم كه تا چهلم او كسي اشك من را نديد. الان وقتي در مورد بچه ام حرف ميزنم همه جا قند در دلم آب ميشود. ميفهمیدم در اين دنيا چقدر عذاب میكشد، زمانی که ميدانم جاي او خوب است دلم براش نميسوزد که در جوانی رفت بلکه براي خودم دلم ميسوزد.
تو گناه خودت را نگه دار نميخواهد گناه من را گردن بگيري
شهید ترابیان بچه آرامی نبود و دائم در فعالیت بود اما هيچ وقت نميگفت من خستهام. بچهها را می برد كوه با زبان روزه كه کلاس تخريب را آنجا برایشان برگزار کند. وقتي می آمد خسته و هلاك بود، میگفتم: مادر تو كه هلاكي بيا امروز روزهات را بخور گناهت پاي من، میگفت: مادر تو گناه خودت را نگه دار نميخواهد گناه من را گردن بگيري.
فرمانده ای که جارو می زد
هر وقت از اكبر ميپرسيديم در سپاه چه كار ميكني؟ ميگفت: همه كار ميكنیم جارو ميكنيم، تمیز می کنیم. هيچ وقت نميگفت چه كاره هستم.
سه، چهار تا شماره تلفن داده بود به من ميگفت: هر وقت كارم داشتي با اين شمارهها تماس بگير بالاخره يك جا پیدایم میکنی. ميگفتم: مگه تو چهكارهای كه همه جا هستي؟
شهید اکبر ترابیان، فرمانده تخریب دانشگاه امام حسین(ع) از راست نفر چهارم
شانه اش همیشه در جورابش بود
هیچ وقت با لباس سپاه نمیآمد در محل. يك روز دیدم سر ميدان با موتور ايستاده بود، اول نشناختم و با خودم گفتم: چه پسر قد بلند و خوشگلي، خدا براي مادرش نگه دارد. چند لحظه بعد آمد جلو و با خنده گفت: جد آبادي (هميشه به من ميگفت: جدآبادي) جوانهاي مردم را نگاه ميكني؟! آنجا بود که فهمیدم اکبر بوده. هميشه مرتب و شيك بود. هميشه شانهاش در جورابش بود و هر جا ميرسيد سرش را شانه ميزد.
آخرین سحری ای که خورد بیفتک بود
ما آنطور که بايد و شايد معني كارهاي شهد ترابیان را نميفهميديم. عشق و فكري كه او داشت ما آنگونه نبوديم. شب شهادتش از جبهه آمد و پدرش را از خواب بيدار كرد و گفت: ماشين را بزن بيرون من ماشين سپاه را آوردم.
داخل ماشينش هم چیزهایی بود كه مربوط میشد به تخریب و رار بود ببرد اداره و روي آن كار كند. صبح زود آمد سحري خورديم من بیفتک درست کرده بودم. به من گفت: چقدر سحري امشب به من مزه داد اما مادر سعي كنيد فقط از شكم روزه نباشيد، روزه از دهان، چشم، گوش مهمتر از شکم است. سعي كنيد هیچ وقت كسي را نرنجانيد.
عصبانیت اکبر به خاطر بی احترامی به رهبرش
یکی از آشناها ما را دعوت کرد خانهاش. اکبر هم با ما آمده بود. صاحب خانه شروع کرد به امام بی احترامی کردن. آنها با روحیات پسرم هم آشنا بودند. اكبر که به شدت ناراحت شده بود به آنها گفت: شما آدميد؟ شما انسانيت ميفهميد؟ شما هيچ چيز را قبول نداريد، امام و همه عاشقانش الان اینجا نیستند که این حرفهای بی خود شما را بشنوند. من هستم پس شما دارید من را خراب میکنید و می کشید.
تو با پسرت دشمنی داری!
همیشه در راهی که انتخاب کرده بود سعی می کردم حمایتش کنم. وقتی از در می رفت بیرون از آب و قرآن ردش می کردم. یک روز که مادرم منزل ما بود اکبر داشت می رفت بهشت زهرا برای استقبال امام. قران را که آوردم مادرم گفت مگر می خواد کجا بره که از آب و قرآن ردش می کنی؟ گفتم من همیشه این کار را میکنم. ایشان خیلی به من می گفت نذار این کارها را بکند خطر داره. آن روز هم با حالت اعتراض گفت: تو با پسرت دشمنی داری.
دختر شهید ترابیان بعد از شهادت پدر
عروسی به روش یک فرمانده تخریب
عروسي اكبر، تعداد محدودي ميهمان داشتیم. طبقه بالا خانمها بودند و طبقه پايين آقايان. شهید ترابیان حتی اجازه نداد کسی روي قابلمه بزند. خانمش به جای لباس عروس يك بلوز و شلوار كرم رنگ پوشید و خودش هم يك شلوار مشكي و يك بلوز سفيد معمولي تنش کرد.
تا صداي سر و صدا درآمد خودش را به سرعت رساند بالا و عصباني شد و گفت: در كوچهي ما يك مادر شهيد است، الان دلش نميشكند ما در خانهمان بزن و بكوب راه بيندازيم؟! موقع اذان در خانه پيشنماز شد و نماز جماعت خواندند. بعد شام و عروسي تمام شد.
آخرین بار صورتش را بوسیدم
همیشه میگفت شهادت هر چه پر ماجرا تر باشد شیرینتر است. دفعهي آخري كه اکبر را دیدم خيلي معمولي خداحافظي كردیم. دوم ماه رمضان بود که با شهید صنعتکاران به شهادت رسیدند.
شهيد حسین قاسمي که با هم خیلی رفیق بودند زنگ زد و گفت: حاج خانم! اكبر امروز نميآيد خانه، رفته ماموريت. بعد پسرم آمد شروع كرد به گريه كردن و ما قضیه را فهميديم. وقتی صورت اكبر را دیدم، بوسيدم. ایشان از ناحيه سر به شهادت رسیده بود.
یکی از روزهای سال ۶۵ بود که می روند روي پروژه ای كار كنند كه دستگاه منفجر شد و شهید شدند. برایم تعریف کردند که کنار شير آب با لب تشنه به شهادت رسيده.
خواندن نماز بر پیکر شهیدان اکبر ترابیان و صاحب صنعتکاران
ماجرای جنی که به فرمان اکبر دستش را تکان داد
اکبر خیلی به روستایمان در نطنز علاقه داشت و گاهی با دوستانش می رفتند آنجا. با تعدادی از دوستانش دست به یکی می کنند تا یکی از رفقایشان را که گویا خیلی سر به سر اکبر می گذاشته بترسانند.شهید ترابیان يكي از ملحفههاي سفيد را به يكي از بچهها ميدهد و ميگويد برو آن بالا بايست و دستانت را تكان بده. بعد اكبر به آن دوستش ميگويد: فلانی! اينجا جن دارد ولي به هر حال ما 4 روز اينجا ميمانيم، نميترسي كه؟
گفته بود: نه.
وقتي طرف آن یکی را با ملحفه سفید میبیند جيغ زده داد و ميگويد: بلند شيد برويم تهران.
پایان
گفتگو: اسدالله عطری