به گزارش مشرق، بعضی خاطرات دیر نوشته میشوند، بعضی کتابها دیر منتشر میشوند، اما انگار تازه چندساعت از ماجراهای آن گذشته و راوی همین الان از سرصحنه قصه یا حادثه آمده و قلم را برداشته یا جلوی دوربین یا میکروفن رفته و شروع کرده به روایت؛ بیآنکه گذشت زمان ذرهای از تازگی یا تأثیرگذاری یا ذکر جزئیات آن کم کرده باشد. «روایت آخر» یکی از ایندست کتابهاست.
«مرتضی شعبانی» که از ۱۴ سالگی عکاسی میکرده، در ۲۲ سالگی هنگامی که از آغاز برنامه پرکشش و پربیننده «روایت فتح» در سال ۶۵ چیزی نمیگذشت به گروه جهاد سیما که تهیهکننده این برنامه بوده میپیوندد و روزهای با «سیدمرتضی آوینی»بودن را کلید میزند. خودش درباره اولین دیدارش با آوینی مینویسد: ظهر که برای نماز جماعت به نمازخانه روایت فتح رفتم، مرد حدود ۴۰سالهای را دیدم که پیراهن یقهشیخی سفیدی پوشیده و دکمههایش را تا بالا بسته بود. جلو ایستاد تا نماز را به جماعت بخوانیم. اذان و اقامه که گفت، از صدایش فهمیدم این همانکسی است که گفتار متن برنامههای روایت فتح را میخواند. بعد از نماز از بچهها اسمش را پرسیدم. گفتند: ایشان آقای آوینی هستند. این اولینباری بود که من آقامرتضی را از نزدیک میدیدم؛ و آشنایی ما از همینجا شکل گرفت.
مرتضی شعبانی در کتاب «روایت آخر» خود، بسیار دقیق و در عین حال هوشمندانه به سیر حضور و فعالیت خود در برنامه تلویزیونی روایت فتح از دستیاری تا فیلمبردار اصلی این برنامهشدن میپردازد و به ظرایفی اشاره میکند که در شناخت شخصیت آوینی بسیار مفید است. از سلوک شخصی آقامرتضی که «دائمالوضو بود، نماز اول وقتش ترک نمیشد. متن مستندها را عموماً بعد از «نماز شب» مینوشت» تا رفتار کاری که «متن مستندها را روی کاغذ معمولی مینوشت و اصراری در نگهداشتن آنها نداشت.
میگفت: «اگر اینها حقیقتی داشته باشند، در این عالم ماندگار میشوند و اگر حقیقتی ندارند، بگذار از بین بروند.» و نیز آموزشهای حرفهای حین کار از جمله روزی که شعبانی جوان اولینباری که مستقل فیلم گرفته بوده و میترسیده که خراب کرده باشد و رفتار آوینی با او: «قلبم داشت از جا کنده میشد. زبانم مثل یک تکه چوب خشکشده بود و توان حرکتدادنش را نداشتم. آقامرتضی وارد اتاق شد. آمدم بلند شوم که دست گذاشت روی شانهام. نشست کنارم و گفت: پخش کن ببینم چی گرفتی! بهزحمت لرزش دستهایم را کنترل کردم و دکمه پخش را زدم. آقامرتضی با آرامش و دقت، بخشی از فیلمها را دید. در اثنای دیدن گاهی سؤالی میپرسید و من توضیحی میدادم.
مدتی که گذشت گفت: کافی است! خجالت میکشیدم به صورت آقامرتضی نگاه کنم. منتظر بودم بگوید: این چه وضع فیلمبرداری است! پس در اینمدت چه یاد گرفتهای؟ اما آقامرتضی از آن لبخندهای معروفش تحویلم داد؛ لبخندی که آب روی آتش شد و برخلاف انتظارم گفت: خوب است! چهرهام گل انداخت. وقتی آرام شدم، گفت: «کارت خوب شده، ولی چرا خودت سؤال نپرسیدی؟ چرا گذاشتی صدابردار سؤال بپرسد؟» جوابی نداشتم. سرم را پایین انداختم. آقامرتضی گفت: «اگر خودت سؤال میپرسیدی، رزمندهها به دوربین نگاه میکردند و ارتباطشان با تو مستقیم میشد. الان صدابردار واسطه شده و فاصله ایجاد کرده؛ این شیوه رایج تلویزیون است که غلط است.»
او همچنین از بیمهری مکرر مسئولان مختلف بخصوص مسئولان وقت صداوسیما از جمله محمد هاشمی رفسنجانی به «روایت فتح» میگوید، اما یک نفر از مسئولان را استثنا میکند و به ذکر خیر او میپردازد که در اوج ناامیدی از بچهها سراغ میگرفت، آنها را به دفتر خود دعوت میکرد، به تجلیل از کارشان میپرداخت، نقاط قوت آنها را یادآور میشد و میکوشید همهجوره از آنها حمایت کند. او کسی نبود جز آقای سیدعلی خامنهای رئیسجمهور!
پس از پایان جنگ، مستندهای آقامرتضی به نهضت جهانی اسلام از جمله در پاکستان و لبنان پرداخت و باعث شد فشار مسئولان وقت سیما و وزیر جهاد در دوران موسوم به سازندگی به گروه تلویزیونی جهاد بیشتر شود و کار آنها را پرداختن صرف به فعالیتهای عمرانی و ترویج کشاورزی و شیلات و آبزیان بداند و به اصرارها و حمایتهای مکرر آقای خامنهای که حالا رهبر انقلاب بود از این برنامه و لزوم تداوم آن هم وقعی نگذاشتند و سرانجام آن را تعطیل کردند! این شد که سپاه جلو آمد و مسئولیت روایت فتح را به عهده گرفت و توانست تا حدودی بچههای پخشوپلا شده این برنامه را دور هم جمع کند و کار را ادامه دهد که همه این موارد با دقت و گاه با جزئیات در «روایت آخر» آمده است.
مرتضی شعبانی در دو فصل آخر کتاب به ماجرای فکه و دو بار فیلمبرداری از آنجا از فروردین ۷۲ به بعد و روایتهای کسانی که در والفجر مقدماتی و والفجر یک حضور داشتند از جمله «سعید قاسمی» میپردازد تا میرسد به آخرین روزها و ساعتها و دقایقی که بعد از آن، سیدمرتضی آوینی در همانجا به شهادت میرسد. این دو فصل، بسیار دقیق و با جزئیات ذکر شده و خواننده لحظهبهلحظه خود را در فکه و همراه گروه روایت فتح میبیند، با آنها از کنار سیمهای خاردار و مینهای گوجهای و والمری رد میشود، نفسش برای آقامرتضی بند میآید و از لحظه مجروحشدن تا زمانی که دکتر بیمارستان صحرایی چشمهای او را میبندد و پارچه سفید روی چهرهاش میکشد، تحمل میکند.
«روایت آخر» انصافاً یکی از کتابهای ارزشمند در حیطه دفاع مقدس است و حتماً حقش بسیار بیشتر از توجهی است که در این مدت پس از انتشار به آن شده است. درباره آوینی نوشتن و آنهم اینقدر دقیق و کامل و با پرداخت کامل شخصیت فردی و اجتماعی و کاری و بازنمایی دوهفته آخر تا زمان شهادتش بسیار خوب و قابل بهرهبرداری برای تولیدات مختلف ادبی و فرهنگی و سینمایی است. گزاف نیست اگر بگوییم این کتاب، بهترین و کاملترین اثری است که تا امروز درباره آوینی تولید شده است بخصوص که از سوی نزدیکترین فرد در هفت سال آخر زندگیاش نوشته شده است. تو گویی عنوان این کتاب علاوه بر اینکه نیمنگاهی به عنوان مجموعه روایت فتح دارد، به نوعی با قاطعیت اعلام میکند این آخر روایتها و کاملترین و دقیقترین و مستندترین روایت از زندگی نویسنده و کارگردان روایت فتح است و بس! و اگر چنین تعمدی در عنوان بوده باشد، اصلاً بیراه و گزاف نیست.
کتاب در هر فصل همراه است با تصاویری عمدتاً منتشرنشده از آوینی در حالتها و جغرافیاهای گوناگون. ضمن اینکه یادمان باشد عکس روی جلد و معروفترین و پربازدیدترین آنها یعنی همان عکس با اورکت در لحظاتی قبل از شهادت، کار دست خود آقای «مرتضی شعبانی» نویسنده و راوی ماجراهای کتاب است.
صفحهآرایی کتاب بسیار دلنشین و بامعنی و ویرایش کتاب از نمونههای نادر کاملاً بینقص است و افسوس که نام ویراستاری به این درجه دقت و پاکیزگی و خوبکاری در شناسنامه یا مقدمه کتاب نیامده است! توصیه میکنم این غفلت در چاپهای بعدی کتاب حتماً جبران و نام صفحهآرا و ویراستار در شناسنامه این اثر ذکر شود. «روایت آخر» را مؤسسه ایمان جهادی (صهبا) در اردیبهشت امسال در ۲ هزارنسخه به نمایشگاه کتاب رساند و نمیدانم الان که در ایام هفته دفاع مقدس درباره آن مینویسم به چاپ چندم رسیده است.
کاش آموزش و پرورش برای کتابخانههای مدارس و نیز کانون پرورش فکری برای مراکز خود در سراسر کشور و بچههای فرهنگدوست مساجد کشور این اثر ارزشمند و راهگشا و الگوساز را در دسترس همه مخاطبان خود قرار میدادند و آن را تبلیغ میکردند.
شعبانی در این کتاب، یک اثر ماندگار و راهگشا خلق کرده است و به شخصه به عنوان یک خواننده از او ممنونم و با جرئت عرض میکنم در دو سال اخیر کتابی به این خوبی و تأثیرگذاری در این قالب نخواندهام و واقعاً از مطالعه آن لذت بردم و در صفحات مختلف آن به وجد آمدم، افسوس خوردم، اشک ریختم و چیز یاد گرفتم.
مرتضی شعبانی که از اولین لحظات دیدارش با آوینی را ثبت کرده، در جایی از آخرین کلماتی که از او در حین عبور از میدان مین در دوربینش ضبط کرده مینویسد که «برویم، اینجا نمانیم» و من فکر میکنم این عبارت چقدر میتواند خلاصه زندگی و حیات سید شهیدان اهل قلم انقلاب اسلامی باشد: مردی که همیشه زندگی در حال رفتن بود و ماندن را ننگ میدانست؛ مانند همه ابرمردانی که نامشان برای همیشه در صحیفههای خوشرنگ تاریخ بخصوص تاریخ انقلاب اسلامی میدرخشد.
روزنامه جوان / تقی دژاکام