به گزارش مشرق، مهدی قزلی که پیش از این قلم خود را بارها در سفرنامهنویسی آزموده و کتابهایی از او در قالب داستان در دسترس علاقهمندان است، در سفر به شهرهایی چون یزد، کرمان، اسالم، جزیره خارگ، کاشان و زادگاه جلال ـ اورازان ـ با الهام از سبک سفرنامهنویسی این نویسنده نامدار دست به تکنگاریهای کوتاه و خواندنی زده که بخش ششم این سفرها از هفته گذشته در پنج قسمت صورت متوالی در مهر منتشر میشود.
او در ششمین سفر خود به اورازان (زادگاه نویسنده نامدار ایران؛ جلال)، سعی کرده همزمانی و همزبانی سفر و قلم آلاحمد را پس از سالها یک بار دیگر تجربه کند. او در بخش پایانی، دلیل اصلی مخالفت با جلال را پیدا میکند:
کنار حوض چال چشمه روبهروی مسجد دو پیرمرد نشسته بودند. از رفقای چند ساعته جوانم بعد از گرفتن آدرس ایمیل خداحافظی کردم. اول رفتم و از خانه سابق جلال یا همان خانهای که جلال آنجا میمانده عکس گرفتم و برگشتم پیش پیرمردها. از یکیشان پرسیدم: شما جلال را میشناختید؟ پیرمرد انگار سئوالی تکراری و آلرژیدار شنیده باشد دستی پرت کرد و گفت: نه من از کجا بشناسم و یک جور استفهام منفی در جوابش بود که یعنی معلومه که میشناسم!
پیرمرد دیگر که خوشاخلاقتر و خوشحوصلهتر بود جواب سئوالم را داد. گفت: اینجا همه جلال را میشناسند، هرچند همه از او خوششان نمیآید. پیرمردی که اول گفته بود جلال را نمیشناسد هم وسط بحث آمد، گفت: جلال خیلی کارها میخواسته برای اورازان بکند، میخواسته شبکه فاضلاب درست کند، راه بکشد و برای آب چشمهها فکری بکند، ولی آنهایی که مدعی بودند بزرگتر روستا هستند مخالف بودند. مثلا سیدقدرت میرمجیدی به جلال میگفت: تو میخواهی با کشیدن راه اینجا را فاحشهخانه کنی، ماشین هرجا برود همین میشود!
البته پیرمرد لفظی بسیار بدتر به کار برد که احتیاجی به امانتداری در این زمینه ندیدم! کم کم یکی دو نفر دیگر هم آمدند و دور حوض نشستند. اسم دو نفرشان را توی دفتر نوشتم؛ حاج سیدشعبان حسینی و سیدمومن عبادی.
صحبت از این بود که مخالفت اهالی با جلال درباره جاده در ظاهر برای این بوده که میترسیدند سیادت یک پارچه اورازان به هم بخورد و بیناموسی رواج پیدا کند. دو اتفاقی که حالا بعد از نیم قرن نیفتاده و به نظر میرسد این مخالفتها برای این بوده که بزرگی بزرگان روستا با خدمات جلال زیر سئوال میرفت. این حرف را هیچ کدام از پیرمردها نزدند، ولی همه چیز را که نباید از گفتهها فهمید! خلاصه اینکه از عدم همراهی اهالی با جلال گفتند و تایید کردند وضع و ظاهر زن جلال در این موضعگیریها بیاثر نبوده.
پیرمردها از ورافتادن هر کشت و کاری غیر از باغها و درختان گردو گفتند و از سرمای زمستان و گرم شدن آب چال چشمه و بخار کردنش در زمستان و نظر کرده بودن آب کاریز و من شنیدم.
حرفهایشان برایم تکراری بود. همه را در کتاب جلال خوانده بودم؛ به جز اختلافی که بین جلال و بزرگان روستا بوده. الان فکر میکنم شاید جلال اورازان را نوشت تا تفاوت یک روستا را قبل و بعد از پدیدههایی مثل راه و جاده ببیند که اگر این حدس درست باشد به عمرش قد نداده. به هرحال جلال مرگش منتسب به رژیم شاه شد و همین هم او را بین مردم اورازان تا حدود زیادی تطهیر کرد. از پیرمردها خداحافظی کردم و بلند شدم. وقتی داشتم ازشان دور میشدم آنهایی که دیرتر وارد جمع شده بودند از آنهایی که زودتر داخل گفتگو شده بودند میپرسیدند این جوان (یعنی من) کی بود و چه کار داشت. همان پیرمردی که کمی با بداخلاقی جواب دادن به سئوالاتم را شروع کرده بود گفت: هیچی! میپرسید جلال کی بود و خانهاش کجا بود و از این حرفها. دنبال جلال بود. فکر کنم طرفدارش بود، آخه میدونی این جلال یه خرده طرفدار داره!
خندهام گرفت از جمله آخرش که: «این جلال یه خرده طرفدار داره!»
از اورازان که زدم بیرون دو نکته ذهنم را مشغول کرده بود؛ اول مظلومیت جلال و دوم اینکه من در اورازان سگ ندیدم!