سرویس فرهنگی مشرق/ ویژه نامه فجر سی و پنجم
صبح از
خانه بیرون زدم. اولین 27 دی ماهی است که در طول زندگی ام سایه شاه بر سرم
نیست. آمدم توی تکیه، بچه های محل جمع بودند. جمعه اربعین بود. برنامه مشخص
اعلامیه آمده بود. شاید اگر تمام این مردم هم عضو سازمان یافته قدرتمند
بودند باز اینچنین در یک مدت کوتاه هر کس وظیفه خود را نمی دانست. قرار
گذاشتم و آمدم به طرف تجریش. ماشین نبود. سوار وانتی شدم و آمدم شهر. از
تشییع جنازه خبری نبود.
پیاده راه افتادم وسط آن میدانک توی خیابان
عباس آباد مقوای درشت نوشته بودند: «میدان تختی». جلو رفتم و من هم یکی
دوتا آجر در و چوب گذاشتم که نکند بیفتد.
تو کوچه پس کوچه ها می
رفتم. از تخت طاووس گذشتم و عرض کریمخان را هم طی کردم و توی خیابان فیشر
آباد توی کوچه ای دسته ای را دیدم که شعار می داد و می رفت. مردهای کراوات
زده و مرتب و خانمهای آرایش کرده و عینک به چشم زده بطور منظم در صفهای ده
دوازده تایی پشت سرهم با ادب و با نزاکت مثل تظاهر کننده های اروپایی که
یکی دوتاشان هم عکس خمینی را به دست داشتند و بی اینکه قیل و قال کنند گوشه
ای از عرض خیابان را گرفته بودند و می رفتند و می گفتند: «حقوق کارگر
پرداخت باید گردد. حکومت مردمی ایجاد باید گردد».
پشت سرشان ده
بیست تایی مرد که آنها هم همه کراوات داشتند ولی معلوم بود که پیشخدمت
اداره هستند لک و لک کنان با ترس و لرز دسته می رفتند و هی به اینور و آنور
نگاه می کردند. دسته روی هم دویست- سیصدنفری می شد. اول دنبالش رفتم و بعد
کم کم قاطی پیشخدمتها شدم. دسته آمد توی ویلا و بعد پیچید توی کوچه ای و
متوقف شد. حالا شعار سنگین تر و بلند تر شده بود. شعار همان بود. صدا توی
دالان بلند می پیچید و به در و پنجره ساختمانهای بلند دو طرف کوچه می خورد.
دیدم دسته هی قدم به قدم جلو می رود.
سرک که کشیدم دیدم دارند دو
تا سه تا از تنگه در شیشه ای که یک لتش را باز کرده بودند می گذرند و می
روند توی ساختمان. حالا صدای آنهایی که تو بودند شنیده می شد. من بین
پیشخدمتها بودم و آمدم بروم تو که یکی دستش را گذاشت روی سینه ام و کتم را
گرفت و کشید و گفت:«کجا ؟» گفتم: «با اینام» گفت: « برو برو!» و هلم داد و
گفت: «یالا، راه تو بکش برو!» و خودش برگشت باز دم در با ادب ایستاد.
صدا
توی ساختمان می پیچید و بیرون می آمد. چه ساختمانی؟ مثل آینه برق می زد.
سنگ سیاه و شیشه های قدی تا بالا. کف براق و دو در شیشه ای بزرگ با دو
پیشخدمت یکی اینو یکی آنور. صدا از همین دهانه بیرون می آمد:«حقوق کارگر
پرداخت باید گردد- حکومت مردمی ایجاد باید گردد»
من مثل بچه
لجبازی، توی پیاده رو درست رو به روی در ایستاده بودم. همانکه دستش را روی
سینه ام گذاشته بود جلو آمد و گفت :« تو که کارمند این اداره نیستی. برو
دیگه واسه چی واستادی؟» زل زد توی چشمم. من تیز و برنده نگاهش می کردم.
ادایی در آورد و برگشت و رفت تو.آنچنان خشمی خزیده بود. توی خونم که
رگهای دستم ورم کرده بود. سرم را پائین انداختم و آمدم به طرف تخت
جمشید. مردی که پشت سرم بود گفت: « اضافه کاری این ماهشونو قطع کردن. اون
پولی هم که شریف امامی گفته بود و میدادن، بختیار گفته ندین. کسی هم که کار
نکنه گفته حقوق نداره. حالا اینا دردشون اومده، از اداره شود اومدن
بیرون.»
با همان مرد آمدم تا سرچهارراه کالج. مثل دو دست قدیمی با هم حرف می زدیم و دردو دل می کردیم.
سرچهارراه
دسته ای از روی پل داشت می گذشت. سر دسته سر پل بود و ته دسته میدان
فردوسی. از مردجداشدم و افتادم توی دسته. همه با هم بریده بریده و خشمناک
می خواندند و پا بر زمین می کوفتندو شعار عجیب شوری داشت؛ شور شعار غم و
غصه را از دلم کند. یکی دوباره که گفتم یاد گرفتم:
«شورای انقلاب اسلامی
تحت لوای رهبر نامی
سبط رسول الله »
وزنها
که پشت سر مردها بودند مشتها پیچیده در چادر سیاه را بالای سر به آسمان
پرتاب می کردند و با آهنگ شعار به هوا ضربه می زدند و «واگرد» شعار را از
دهان مردم می گرفتند و می گفتند
«خمینی روح الله
سبط رسول الله»
وبا
اینکه این واگردرا زن و مرد با هم گفتند صدای زنها اما بلندتر و برنده تر و
پرطنین تر بود و بعد که خودشان می خواندند جیغشان نفس را در سینه حبس می
کرد:
«بنا به رأی ملت مظلوم
شورا سلطنت بود محکوم
خمینی روح الله
سبط رسول الله»
و
دسته مردهای پشت سرزنها دم گرفتند. من توی این دسته بودم. دسته دور مجسمه
دورزده و سرازیر شد. تا سیمتری شاه با دسته بودم. دسته که پیچید توی سیمتری
شاه آمدم بالا نزدیک غروب بود. یادم افتاد هنوز ناهار نخورده ام. اغلب
چنین می شد. همه همینطور بودند. سر جیگرکی مجسمه دو سه تایی سیخ جیگر خوردم
و آمدم بالا. یکی از رفقای نویسنده ام را دیدم گفت: «چرا نمی آیی؟»
نپرسیدم کجا. می دانستم منظورش کجاست. گفتم اگر مردند و حرفی دارند تو که
می روی از قول من بگو عوض نشستن و حرف زدن و بحث و مجادله کردن، من بلندگو
و دم دستگاهش را راه می اندازم همین جمعه – پس فردا –که اربعین است بیایند
و در تظاهرات مردم شرکت کنند اگر مردمی هستند.
هنوز حرف دردهانم بود که
پیشمان شدم . صدبار بیشتر تجربه کرده بودم. مطمئن بودم چه به حرفم و نظرم
می خندند و مسخره ام می کنند و دستم می اندازند و در خلوتشان هالو و احمق
خطابم می کنند. پسر از حرف من تعجب کرد و گفت: « آخه تو چه نویسنده ای
هستی؟ تو که از همه بد میگی! با همه بدی مگه می شه همه بد باشن؟ مبارزه یه
بُعد که نداره. همه هم که نباید بیان تو خیابون.»
گفتم: « من کی گفتم همه
بدن؟ این مردم اگر بد بودن الان خونه هاشون بودن. با اینا هیشکی بد نیست.
منم بدنیستم. می بینی که باهاشونم.»
به پسر گفتم:« باز خوبه می پرن. دستکم
می پرن. و حرکتی میکنن. ولی اونا اون یه مشت مفت خور سنگ به سینه زن نشخوار
کن افکار و اندیشه های پا در هوا گنگ که نه به اون افکارشون که نامشخص
معتقدن ونه به چیزی دیگه . آیا کاری ر حرف مفت زدو زرزدن و نشستن و عیب و
ایراد از این و اون گرفتن و انگوار به زندگی این و او چسبیدن می کنن؟»
از
پسر جدا شدم. پشیمان شده بودم که چرا همین یکی دو کلمه را هم گفتم. بی
فایده بود. سر ایستگاه اتوبوس چند نفر ایستاده بودن و داشتند اعلامیه را می
خواندند. سرک کشیدم. اعلامیه نبود. یک تکه کاغذ سفیدی بود که با خط خوانا و
تایپ تمیز مصاحبه ای را که یکی دو سه سئوال بود و یکی دو سه جواب چاپ کرده
بود و حالا به این شکل در اختیار مردم گذاشته بود. نطفه های بحث غل غل می
جوشید و هم می پیچد. یکی می گفت: ساواکی یه! یکی می گفت:دروغه یکی می گفت:
ساختگی یه! یکی می گفت: ساختگی یه! یکی می گفت: همه ش کلکه. یکی می گفت:
همش کلکه. یکی گفت: «حالا که زن و مرد ریختن تو خیابون و داد میزنن مرگ بر
آمریکا و نوکرش شاه و به درو دیوار می نویسن این دیگه چی می تونه بگه که
سانسور بشه یا نشه؟»
پسر دل پری داشت. من سخت دلم گرفته بود. سرم پائین
بود و منتظر ماشین بودم. پسر رفته بود ظلمات بود. همه جا تاریک بود. آتش
کبریت کسی را که آن طرف میدان مجسمه سیگار روشن می کرد می شد دید. آدمها
مثل ماهی، سیاهی غلیظ و سنگین را می شکافتند و می رفتند . ماشینی آمد و
کرج، کرج کرد و ما ریختیم و سوار شدیم.
ماشین که راه افتاد، حرف باز
شروع شد. یکی می گفت: جیمی کارتر از سیا و ساواک گله کرده که چطور نتوانسته
اند این انقلاب را پیش بینی کنند؟ یکی می گفت: آقا گفته: همه نماینده ها
باید استعفا بدهند. یکی از اعتصاب غذای 2800 همافر پایگاه شاهرخی می گفت:
یکی از افسران و درجه داران پایگاه وحدتی دزفول می گفت که اعلام همبستگی
کرده اند. یکی می گفت: آقا بناست همین روزها بیاید. یکی می گفت: چماق به
دستها نقشه بختیار بوده. همه بی اینکه از هم بترسند حرف می زدند. هر کلام
هر کلمه هر صدایی که از دهانی بیرون می آمد درچه و دری بود که باز می شد و تو
را به باغ آگاهی و بیداری می خواند. خبر می آمد. از دورترین نقاط جهان و
ایران می آمد و ایچنین پخش و پلا می شد و تو اگر یک روز از این مردم جدا می
شدی و به روزنامه ها و رادیو ها چشم و گورش می دوختی کارت زار بود و از
قافله عقب ماندی.
به خانه که رسیدم خسته بودم. انگار کوه کنده بودم. هزاران حرف و سخن توی سرم سوت می کشید و به هم می پیچید .
نه سازش سیاسی ، نه قانون اساسی
امروز
پنج شنبه از صبح تا ظهر دنبال گاز تمام کرج را زیر رو کردم و دست آخر
کپسول 13- 17 تومان را 35 تومان از مغازه خریدم و در خانه گذاشتم و راهیه
تهران شدم. از « نظامی» شعرهای ساده و قابل فهم وسهلی را انتخاب کرده بودم و
برای پیمان نوشته بودم تا در این مدتی که مدرسه تعطیل است بخواند و حفظ
کند حالا یکی از آنها را زیر لب می خواندم و می رفتم .
« افکندن صید کار شیر است
روبه، زشکار شیر سیر است»
نگاه
و حرف مغازه دار از سرم بیرون نمی رفت. پیش خودم می گفتم: دری به تخته
خورده و توی این هیری ویری یک مشت پولدار می شوند. همیشه همینطور بوده. دو
روز پیش نوبت آپارتمان و زمین و بساز و بفروش و بنگاهی بود. حالا نوبت
اینها فردا هم نوبت کسان دیگر. «هر کسی پنج روزه نوبت اوست.» معلوم نیست
نوبت این خلق خدا که در همه حال باید بار ببرد و کولی بدهد و زجر بکشد و دم
برنیاورد چه وقتی است؟ آیا اگر خمینی بیاید این بار سنگین از گرده محرومان
و مظلومان برداشته می شود و برای یکی دو روزی هم که شده برگرده این
دلالان و مفتخوران و غارتگران گذشته خواهد شد؟ معلوم نیست و نه که معلوم
نباشد. اینها کم نیستند « خمینی ها» کمند. خمینی با خود خدا و خلق خدا هم
که یکی بشود در نهایت یکی دو سه ماهی می تواند دوام بیاورد. یا یکی دو سه
سالی. بعد چی؟ تا « گُلوگُلو گاو شود- دل صاحابش آب شود». خمینی، ادامه
دهنده راه خمینی کجاست؟ مگر نبود؟ مگر نمی بینیم؟ مگر کوریم؟
تو که بار
امانت بر کولت هست باید بار ببری. باید تو که کارگری کار کنی حالا تو
بایدکار کنی. حالا زیر فشار باید کارکنی و زجر بکشی آنوقت هم که اگر خدا
بخواهد و موفق بشویم باز تو باید کار کنی و بیشتر هم کار کنی و تازه با میل
و رغبت هم کارکنی و خود را آماده کنی که در مسابقه کار و تولید از کارگرها
عقب نمانی و باز هی کار کنی تا خرابیها خرابکاری ها را جبران کنی و بعد هم
بیفتی و بمیری و هنگام مرگ تنها با این امید جان بدهی که بچه ات خوشبخت
خواهد شد و بعد از مرگ روحت که شبهای جمعه با اهل قبور می آید لب بام می
نشیند تا اهل و عیالت را ببیند با چشمان اشگبار ببیند که آنها هم همچنان
دارند مثل تو کار می کنند و بار می برند و زجر می کشند و بچه های همان
رجاله ها و دو دوزه بازها باز توی بنگاهها توی حجره ها توی اداره ها توی
وزارتخانه ها توی دفتر ها و توی خانه ها و توی مغازه ها پشت میز و دم دستگاه
نشسته اند و می خورند و می خوابند و باز مثل پدرهایشان منتظرند تا شیر
دیگری بیاید و صیدی شکار کنند و بریزند و لاشخوروار باز بیفتند به لفت و
لیس کردن!
آیا در تمام طول تاریخ بشر تا امروز که28 دی سال 57 است برای
مدت طولانی این توده انبوه خلق خدا توانسته سرنوشت خودش را به دست خودش
بگیرد که حالا بگیرد؟ نگو نمی دانی! می دانم. از همه جا خبر دارم. از همه
آنهایی که سنگ خلق رابر سینه می زنند همه خبر دارم و به خاطر همین است که
با اینکه می دانم و نا امیدان می دانم و آگاهم باز همه امید و آمال و آرزویم
را به این مدعی نجات دهنده خلق خدا دوخته ام تا باشد که این را پیموده را
باز هم بپیماییم. شاید بعد از گذشتن از ان سراب و صحرا به عافیتگاهی برسیم.
شاید فردا به جای یکی دهها«خمینی» داشته باشیم. دستکم برای مدت کوتاهی هم
که شده دست دزدها و غارتگران جهانی را قطع کنیم. چه کسی باور می کرد که این
خلق خفته روزی این چنین بپا خیزد؟ چه کس می تواند ادعا کند که روزی خلق از
پا می افتد و با حرف و ادعا و پند و اندرز و دروغ و نیرنگ کاسه از آش داغ
ترها سرگرم می شود و سرش را پائین می اندازد و تولیدش را می کند و دم هم بر
نمی آورد و مدعی هیچگونه دخالت و شرکت در اموری که مربوط به او و شعور و
شناخت او نیست هم نمی شود؟. مجسمه از کرایه کرج پیاده شدم و باز سوار شدم و
شمیران پیاده شدم. وقتی رسیدم گلابدره سرپل ایستادم و به رود رونده
که می غرید و می رفت و چشم دوختم. رود بی اعتنا، کف آلود و خروشان می
خروشید و می رفت. رود راه خودش را می رفت.
راه افتادم و آمدم توی محل.
بچه ها از صبح ریخته بودند و کنار میدان دکانی علم کرده بودند مثل جن بپر
بپر می کردند. یکی رنگ می زد یکی میخ می کوبید یک عکس می زد یک گل درست می
کرد. هر کسی کاری می کرد و حالا که شب شده بود کا تعاونی خمینی تمام شده
بود. بنا بود فردا جنس تویش بریزند. یاد دوران بچگی خودم افتادم. بچه که
بودیم شب عید که می شد دسته دسته راه می افتادیم و کوچه به کوچه محل به محل
برفای کوت شده پای دیوار خانه ها را پاک می کردیم و ولو می کردیم و در مدت
سه روز تا شب چهارشنبه سوری همه جا ها را مثل دسته گل می کردیم و همینجوری
ماه محرم و همینجور شب پانزدهم شعبان و همنیجور و همینجور بوته
کنی برای چهارشنبه سوری، همه با هم تلاش می کردیم و اجازه نمی دادیم یک
غریبه به بچه محلمان بگوید بالای چشمت ابروست.
حالا می دیدم این همبستگی
باز مثل لاله مثل ساقه لوبیا از دل خاک فرهنگ این دیار که به دست این بی
فرهنگان لگد مال شده بود ولم یزرع مانده بود بیرون زده، و بالا آمده به گل
نشسته. همه جا چنین بود.
مجسمه که از کرایه پیاده شدم هم همین بود. بچه
ها ریخته بودند و شلوارها را بالا زده بودند و داشتند حوضچه های میدان را
می شستند.شهرداری اگر می خواست چنین کاری کند شاید هزار تومان باید فقط
اضافه کاری کند شاید یک نایب می گمارد تا کار بهتر پیش برود. ولی این
جوانهای بی ادعا که نه اهل مصاحبه کردن هستند و نه نامشان جایی ذکر می شود
بی اینکه کلامی حرف بزنند و یا غر بزنند و نق بزنند و هزار جور ادا و اطوار
در آورند و جلسه و کمیته و کانون تشکیل بدهند ریخته اند توی خیابان و
دستها را بلا زده اند و حتی گل و لای و لجن خشک شده و مانده از شبها و
روزهای دورادور را از روی شیشه های چراغها کف حوضچه ها می سترند. از خودم
می پرسم: آیا فردا که خمینی بیاید حکومت را هم همین عاشقان آزادی به دست
خواهند گرفت و تمام کثافت و کثافت کاریهای کثیف را همچون لای و لجن از چهره
به خاک و خون کشیده این دیار مصیبتزده خواهند سترد؟
یکی در درونم داد
زد وای اگر روزی حکومت به دست این جوانها و این پیر جوان شده بیفتد چه طرح
نویی می افتد و چه گلستانی می شود این خراب شده!
ایستاده بودم و نگاه می
کردم. آنها که ندیده بودند یا دیده بودند و یادشان رفته بود و آن پسر بچه
هایی که در پناه تلویزیون و سریالهای آمریکایی اش و بروس لی و بزن بزن و
فوتبال و رقص مسخ شده بودند مات و مبهوت مانده بودند و به این بنای یکروزه
بالا آمده نگاه می کردند.
تا نصفه های شب با بچه های محل حرف زدم.
اینجا هم مثل خیلی جاهای دیگر حکومت نظامی خود به خود از بین رفته بود. این
پیروزی را بچه ها مدیون کوچه پس کوچه های محل بودند. اگر دست دست کردن
شهرداری نبود حالا این کوچه ها هم نبود. فرح بعد از این که چو انداخته
بودند امامزاده قاسم یکی از دردهای بی درمانش را شفا داده دستور داده بود
دور تا دور امامزاده را که قرق می آمد. مردم می گفتند از غروب عاشورا امام
زاده را قرق کردند و نصفه شب باز خود فرح با زن و بچه های کشته های پادگان
لویزان آمدندو یکی دو نفر از سرهنگ سرتیپها را همینجا شبانه دفن کردند. حرف
بود و حرف بود و حرف از هم جا و همه چیز و همه کس بود.
ما بیخیال
ایستاده بودیم و حرف می زدیم. خبر می رسید که افراد نظامی نیروی دریایی
بندر پهلوی هم اعتصاب غذا کرده اند. تعداد اعتصاب کنندگان غذا در پایگاه
شاهرخی 6000نفر شده بود. می گفتند 2500 تن را هم در پایگاههای هوایی تهران
بازداشت کرده اند.یکی از بچه ها می گفت: دیوید اوئن به گه خوردن افتاد.
یکی بختیار را مسخره می کرد و ادایش را در آورد و می گفت:بی اجازه من ارتش
تصمیمی نمی گیرد! تا نیمه شب حرف می زدیم. یکی روزنامه خریده بود. مصاحبه
چاپ شده بود. تمام و کمال چاپ شده بود کسی که روزنامه خریده بود بدو بیراه
می گفت: دیدم اگر بخواهم حرف بزنم بحثهای دیشب را باز باید تکرار کنم.
برداشت پسر درست بود. به خانه رفتم و خوابیدم .
کد خبر 184992
تاریخ انتشار: ۳۰ دی ۱۳۹۱ - ۱۰:۵۷
- ۰ نظر
- چاپ
از خودم می پرسم: آیا فردا که خمینی بیاید حکومت را هم همین عاشقان آزادی به دست خواهند گرفت و تمام کثافت و کثافت کاریهای کثیف را همچون لای و لجن از چهره به خاک و خون کشیده این دیار مصیبتزده خواهند سترد؟