به گزارش ویژه نامه نوروزی مشرق، دراولین روزهای سال نو قرار داريم بد نيست صفحات زرين تاريخ دوران
دفاع مقدس را ورق بزنيم و يادي از خاطرات آن ايام كنيم. در زماني كه
رزمندگان دلير سرزمينمان مردانه وارد كارزار شدند و برخي به اسارت
درآمدند، بررسي خاطرات تلخ و شيرين اين عزيزان همانند سپري كردن ايام نوروز
در اردوگاههاي رژيم بعث خالي از لطف نيست.
دكتر ابوالقاسم عيسيمراد
متولد ۱۳۴۴ نيز آزادهاي است كه شهريور سال ۶۵ در عمليات كربلاي ۲ و در
منطقه حاج عمران به اسارت بعثيها درآمد و در سال ۶۹ پس از چهار سال اسارت
به ميهن اسلامي بازگشت. او بعد از پايان دوران اسارت به تحصيلاتش ادامه داد
و موفق به اخذ دكتري روانشناسي باليني شد.
وي در حال حاضر عضو هيئت علمي و مدير پژوهشي دانشگاه علامه طباطبايي است و كتاب «روانشناسي اسارت» او در سال ۸۶ كتاب نمونه سال شد. آنچه در ادامه ميآيد ماحصل ساعتي همكلامي روزنامه جوان با اوست كه خاطراتي از نوروز در اسارت را در بردارد.
۷۲ نفر بوديم
قرار بر اين بود گردان ميثم از لشكر قدس گيلان، قلههاي حاج عمران را
بگيرد. گردان ما خطشكن بود و بايد به جلو ميرفت، تقريباً تا نماز صبح قله
را فتح كرديم اما پشتيبانهاي ما دير رسيدند و از سويي عراقيها هم از سه
طرف به ما اشراف داشتند. هوا كاملاً روشن شده بود و دشمن از بالا با
هليكوپترها و با تيراندازهاي خودشان ما را محاصره كردند. برخي از بچهها
همانجا با تيرهاي آرپيجي به شهادت رسيدند و كمكم از تعداد ما كم شد.
در
حقيقت ما در آن عمليات برحسب ظاهر موفق نشديم. البته قله را گرفتيم اما
چون پشتيبانها نرسيدند، عراقيها آن را باز پس گرفتند. دشمن از پايين قله
به سمت بالا آمد و برخي از بچهها را همانجا به رگبار بست و بسياري از
دوستان به شهادت رسيدند. رزمندگان هرگونه مقاومتي كه ميتوانستند، انجام
دادند اما به هر حال در آن هجمه آتش دشمن سخت بود و ما به پايان كار رسيديم
چراكه از سه طرف در محاصره بوديم.
من در كربلاي۲ كمك آرپيجيزن بودم همه بچهها تلاش خود را انجام دادند حتي وقتي عراقيها بالاي قله آمدند در آنجا درگيري به وجود آمد و ما تعدادي از آنها را به پايين انداختيم. تقريباً كارمان را انجام داديم. كانالهاي منطقه حاج عمران حدود ۵/۱ متر گودي داشت كه ما مجبور بوديم تا يك ساعت خميدهخميده راه برويم چون مرتب تير و تركش و خمپاره ميآمد و از كنار گوشمان زوزه ميكشيد و ميرفت. حتي وقتي دوستانمان به شهادت ميرسيدند، باز هم مجبور بوديم كه ادامه دهيم چون نميتوانستيم بمانيم. در نهايت دهم شهريورماه سال ۶۵ بود ۷۲ نفر از رزمندگان سپاه و بسيج گردان ميثم در عمليات كربلاي۲ و در منطقه حاج عمران به اسارت درآمدند.
نوروز ۶۶ عيد نداشتيمبه جرئت ميتوانم بگويم در سال اول اسارت اصلاً به عيد فكر نميكرديم. اولاً ما را جدا نگه داشتند و ميگفتند: نبايد با هيچ يك از اسراي ديگر ارتباط داشته باشيد. ميگفتند: شما بسيجي هستيد و داوطلبانه در جنگ شركت كرديد. اصلاً چرا در جنگ شركت كرديد؟ نوع برخوردشان تند و شكننده بود. من در كتاب روانشناسي اسارت، به شكنجههاي رواني و جسماني آنها اشاره كردهام كه چقدر اسرا را آزار روحي و رواني ميدادند. به هر دليل و با هر شكل و فرمي كه بلد بودند اذيت ميكردند. بنابراين در اولين سال اسارت اصلاً حس برگزاري چنين برنامههايي را نداشتيم.
اصلاً اجازه نميدادند با ديگران در ارتباط باشيم. از سويي در آئين و رسوم
ما ايرانيها ديد و بازديد در عيد مرسوم است اما آنها فرصت ديد و بازديد
را از ما ميگرفتند. ناگفته نماند كه طبق كنوانسيون ژنو اسير بايد كليه
آداب و رسوم و سنتهاي خودش را داشته باشد و اين جزو حقوق مسلم هر اسير
است. با اين حال آنها به اين مسائل پايبند نبودند. به خاطر دارم كه براي
نوروز سال ۶۷ بعثيها برنامهاي برپا كردند و گفتند امروز روز عيد شماست.
افسر اردوگاه آمد و گفت: «عيد شما مبارك اما كوچكترين مخالفتي از شما
ببينم سرهايتان را ميشكنم.» در واقع او در آن واحد تبريك ميگفت اما با
تهديدهاي وحشتناك در حالي كه چوبدستياش را تكان ميداد، گفت: «ميكشم و
تكه و پارهتان ميكنم اگر مخالفتي از شما ببينم.» به محض گفتن اين جملات
يكباره همه اسرا خنديدند چون واقعاً خضير با آن صحبتها خودش را سبك كرد،
او هم تبريك گفت هم بچهها را تهديد كرد. مخالفت از نظر او يعني با هم صحبت
نكنيم، يعني كاري به كار كسي نداشته باشيم و سرمان پايين باشد.
خضير بعد از آن سخنراني به هر نفر يك شكلات و يك سيگار داد. در حالي كه توزيع سيگار هم فرهنگ غلطي بود. از نظر خودشان خيلي به ما لطف كرده بودند كه يك سيگار و شكلات بين اسرا پخش كردند.
جايگاه مراسم نوروز در بين اسرا
همانطور كه گفتم در سال اول اسارت، ما اصلاً نوروز را از خاطر برده بوديم اما سالهاي بعد، يعني دو سال آخر، بچهها براي عيد برنامههايي داشتند كه انصافاً هم برنامههاي خوبي بود. مثلاً به شوخي سينهاي مختلفي مثل سيمخاردار و سنگ و... تهيه ميكردند و روي سفره هفتسين ميگذاشتند. به هر حال در اردوگاه الرماديه فقط همين چيزها موجود بود. اسرا از خمير نانهايي كه قابل خوردن نبود، آرد مهيا ميكردند و با آن شيريني و حلوا ميپختند. ما با همان امكانات حداقلي سعي ميكرديم به نوروز معنا دهيم. لباس نو هم كه نداشتيم بنابراين همان لباسهاي كهنه را مرتب ميكرديم و آداب و رسوم و سنتها را بهجا ميآورديم. گاهي خانوادهها عكسهاي مربوط به نوروز را ميفرستادند و مدتها با آن عكسها سرگرم ميشديم.
من در اسارت شعر ميگفتم و شعرهايم را در اردوگاه پخش ميكردند. خودمان براي خودمان از اسارت يك دنيايي درست كرده بوديم كه به رغم همه سختيها تاب و تحملمان را بيشتر كرده بوديم. پيام كتاب روانشناسي اسارت هم همين است كه اسرا چه ميكردند كه توانستند مقابل فشارها كمترين لطمه را بخورند؟ اسرا با قدرت مقابل اسارت ايستادند و بالاخره اين نگاهي بود كه توانست بچهها را نگه دارد. زندگي امروز هم همينگونه است اگر ما نتوانيم بحرانهاي زندگيمان را مديريت كنيم قطعا مقابل حوادث، اتفاقات و نگرانيها قافيه را ميبازيم. آدمها ميتوانند كمكم از باورها به دركي برسند كه آن درك به آدمها كمك كند تا در حداقل امكانات، ماندگاري خودشان را به حداكثر برسانند.
بهترين عيدي
به هر حال دوران اسارت صحنههاي خوب و شيرين هم داشت. همين كه بچهها با
هم مراوداتي داشتند و وسايلي را به عنوان هفت سين جمع ميكردند تا بهانهاي
براي دور هم جمع شدن باشد، يك عيدي بود. حتي آن شيرينيهاي معمولي و ساده
هم كام ما را شيرين ميكرد و براي بچهها طراوت و شادابي به وجود ميآورد.
كارهايي كه در ايران انجام ميشد، شكل سادهتر آن در اردوگاه برگزار ميشد.
گاهي گفتن قصهاي و مزاحي فضاي خوبي را به وجود ميآمد. هر كس خاطرات خودش
را بيان ميكرد. اين عواملي بود كه بچهها را خوشحال ميكرد. حتي بعضي از
بچهها روي كاغذي يا پارچهاي گلدوزي ميكردند. گلدوزيهايي كه روي آن
مينوشتند: «عيدتان مبارك» بزرگترها و كوچكترها به هم احترام
ميگذاشتند.
در آنجا بچهها هر چه بلد بودند در طبق اخلاص ميگذاشتند و به
يكديگر ياد ميدادند. واقعاً آنجا دانشآموزاني داشتيم كه بعدها بسيار
پيشرفت كردند و در رشتههاي مختلف تحصيلات عالي كردند. از نظر ما اسارت
بسيار زيبا بود و ايكاش ايكاش... (سكوت ميكند و دوباره ادامه ميدهد)
امروزه نفس بر انسانها حاكم شده است. گاهي براي خودمان داستانهايي درست
ميكنيم كه از خودمان دور ميشويم.
خسته از اين فاصله و دوريام/ محو در
اين فرقت و مهجوريام/ واي چه نزديكتر از من به من/ مست در اين زندگي
صوريام امروز خودمان را در زندگي محصور كرديم.
امروزه انسانها به هم
ميتازند و احترام كمتري به يكديگر ميگذارند اما ما در اسارت با همه
فشارها دنياي زيبايي را درست كرده بوديم. آدمها خودشان دنيايشان را درست
ميكنند. شما ببينيد ما چه دنيايي براي خود درست ميكنيم؟ آدمها در
خانواده چه دنيايي براي خود درست ميكنند؟ اين بستگي دارد كه دنيايتان را
چطور تعريف كنيد؟ ما در اسارت شكنجه ميشديم اما به همان شكنجهها هم معنا
ميداديم. به طور كل از نظر روانشناختي آدمهايي كه ميزان سازگاريبالايي
دارند به آنها كمتر فشار وارد ميشود.
در روزگار عاشقي شكفته بوديم/ از شوق مولا ما هر نفس زنده بوديم/ ما روزگاري را به عمق جان خريديم/ ناگفتنيهاي زمان را گفته بوديم آن لحظهها دل بريدنها ديديم/ با چشم دل شاهدترين صحنه بوديم. (آهي ميكشد و ميگويد) مشغول زندگي روزمره شديم براي خودمان گاهي تلنگري ميشود.
نوروز در جبههها
بله، در جبهه هم برگزاري آئين نوروز بود. بالاخره اين جزو آداب و رسوم ما
بود. اوايل انقلاب عدهاي ميگفتند آقا نه اين كار را نكنيد ما شهيد
دادهايم. اما برادر من و دو برادر همسرم شهيد شدهاند و خيلي دور از ماجرا
نيستيم اما اعتقاد دارم برگزاري نوروز با اين مسائل منافاتي ندارد.
ما بايد به نوروز معنا دهيم. نوروز يعني چه؟ يعني حول حالنا الي احسنالحال. چه زيبا ابر و زمين و آسمان و گل و بلبل همه بندگي خدا را ميكنند. به هر حال بهار جزو زيباييهاست و آن زمان جبهههم بخشي از زندگي بچهها بود. در جبهه رزمندگان اينطور نبودند كه يك گوشه بنشينند و تاركدنيا باشند. آنها بسيار شاداب بودند. در سنگرهايشان ميگفتند و ميخنديدند، جشن پتو ميگرفتند. گاهي ما بد معرفي ميكنيم. جبهه ديار عاشقان بود. گاهي برداشتهاي غلط ما باعث ميشود تصوير غلط بدهيم. شب قبل از عمليات رزمندگان در سنگر گريه و تضرع ميكردند اما وقت عمليات شير بودند.
****************
ماجرای سبزه هفت سین در اردوگاه /راوی: آزاده مسعود شفاعت
آخرین ماه سال ۶۷ به سرعت میگذشت. حدود ده نفر از برادران مسئول تهیه سبزه شب عید بودند.
یکی از آنها مقداری بذر از آشپزخانه گرفت و بین بقیه تقسیم کرد. روز بعد موقع برگشت به آسایشگاه هر کدام از آنها مقداری خاک از حیاط براشتند و داخل آسایشگاه آوردند.
هرکس بذر خودش را کاشت و مقداری آب رویش ریخت. اما این کارها کافی تبود. بذرها برای رشد به نور آفتاب احتیاج داشتند.
از فردا موقع آزادباش هرکس بذرش را زیر لباسش مخفی میکرد و با خود به حیاط میبرد و به دور از چشم نگهبانان زیر نور آفتاب میگرفت. گاهی هم چند نفری دور تا دور بذرها را در حیاط میگرفتند تا چشم عراقیها به آنها نیفتند.
چیزی نگذشت که بذرها جوانه زدند. داخل آسایشگاه هر کدام از بچهها بذرش را به نه نفر دیگر نشان میداد تا پیشرفت خوب مأموریتش را به رخ بقیه بکشد.
همه چیز گرچه سخت بود اما به خوبی جلو میرفت. بالأخره شب عید نوروز فرارسید. بچهها سبزیهایشان را یکی کردند و سبزه زیبایی را جلوی چشم همه اسرای آسایشگاه به نمایش گذاشتند.
اسرای دیگری هم که مسئول فراهم کردند سینهای دیگر سفره بودند، وسایل خود را آوردند. اما هنوز سفره را نچیده بودیم که گروهبان عراقی وارد آسایشگاه شد. تا چشمش به سبزه پربار ما افتاد، عصبانی شد و آن را شکست و مانع از چیدن سفره توسط بچهها شد. بله؛ بدین صورت هیچکس نتوانست سین خود را روی سفره بگذارد!!!