به گزارش وبلاگستان مشرق، حميد داودآبادي در مطلب اخير وبلاگ "خاطرات جبهه" نوشت:
اين خاطره را به خواست و تشويق دوست عزيزم، جانباز بزرگواري که در دفاع از حرم مولا اميرالمومنين علي (ع)، اشغال گران آمريکايي پاهاي نازنين و يک دستش را هدف تير بلاي تانک وحشي خويش قرار دادند و بسيجيوار اندام خويش را در وادي نجف به امانت سپرد، عزيز دلم "هاشم اسدي" مينويسم.
تابستان سال 1372 از طرف نشريهي "فرهنگ آفرينش" بههمراه يکي از همکاران، براي تهيهي مجموعهاي گزارش و مصاحبه با زندان اوين مراجعه ميکرديم. بهدليل کنجکاوي خودم و تنوع موضوع، با همهجور زنداني نشست و گفت وگو داشتيم. رمال، کلاهبردار، قاتل، سارق مسلح، کودتاچي نوژه و ... همه جور موضوع هم مد نظرمان بود: اجتماعي، فرهنگي، اقتصادي و ...
هر روز صبح کارت شناسايي را به نگهبان در ورودي زندان نشان ميداديم و سر ساعت 9 در اتاق گفت وگو که در گوشهي حسينيهي زندان اوين قرار داشت، منتظر مينشستيم تا افرادي را که مسئول آن بخش زندان برايمان تهيه کرده بود، ملاقات کنيم. انصافا هم او بسيار خوش اخلاق، مومن و محترم بود. اين را من نميگويم، همهي زندانيها عاشق اخلاق و رفتار آقاي "حسيني" بودند. همواره نسبت به همه، چه خبرنگار و چه زنداني، متبسم و خوش برخورد بود. از بارزترين خصوصيات اخلاق صادقانهاش اين بود که روز اول گفت:
- شما کاملا آزاد هستيد با هر کس که ميخواهيد گفت وگو کنيد؛ نه من و نه هيچ کس ديگر نوارهايي را که ضبط ميکنيد گوش نخواهد داد.
و انصافا هم همين طور بود. يعني تا روز آخر، يک بار هم از ما نخواست حرف هاي زندانيان را برايش بازگو کنيم يا عکس و نوارها را بازبيني کند.
بله ميدانم الان پهلوي خودتان ميگوييد حتما داخل اتاق سيستم شنود نصب کرده بوده. نخير. چون اين ما بوديم که تشخيص ميداديم در کجا با زندانيها مصاحبه کنيم. گاهي در محوطهي باز و گاهي در نمازخانه و يا اتاق هاي مختلف. چون به زنداني اين تعهد را ميدادم که به هيچ وجه گفتههايش در پروندهاش درج نخواهد شد و با صداقت مسئولين زندان اوين، همين طور هم ماند.
زياد وارد حواشي نشوم.
يکي از روزها، آقاي حسيني با خنده گفت:
- داودآبادي ... توي زندان اوين هم که فاميل داري!
با تعجب پرسيدم ماجرا چيست؟ وقتي گفت:
- يکي از زندانيها که بهخاطر مسائل مالي و چک به زندان افتاده، گير داده که هر طوري شده من بايد آقا حميد رو ببينم.
تعجبم بيشتر شد و پرسيدم اسم و مشخصات او چيست که حسيني ادامه داد:
- يک نفر اهل سنندج. يکي از کردهاي اهل تسنن. از ديروز که فهميده تو ميايي اين جا، پيله کرده که بايد امروز باهات ديدار داشته باشه.
به گفتهي خود زندانيها، هر روز صبح از ساعت 7 پشت در بند صف ميبستند که امروز نوبت مصاحبهي ماست.
همين که ساعتي آزاد و راحت همهي حرف شان را ميزدند، برايشان کلي ارزش داشت. ظاهرا آن کرد اهل سنندج که قوي هيکل هم بود، آن روز همه را کنار زده و گفته بود: "امروز نوبت خودمه."
از در که وارد شد، سعي کردم به چهرهاش دقت کنم شايد که بشناسمش. مردي بود حدود 35 ساله با هيکلي درشت و خصوصيت بارز کردها، سيبيل کلفت مشکي و پر. در خاطراتم از زمان جنگ و سال 1362 که در سقز بودم، گشتم ولي او را نيافتم. با خوشحالي جلو آمد و پس از حال و احوال و روبوسي، مقابلم نشست و شروع کرد به صحبت با لهجهي غليظ و قشنگ کردي:
- حميد جان تو کجايي؟
تعجبم بيشتر شد. هر چه به مغزم فشار آوردم نتوانستم او را بشناسم. وقتي که قيافهي متعجب مرا ديد خندهاي کرد و گفت:
- تو من رو نميشناسي حميد جون، ولي من تو رو خوب ميشناسم.
وقتي جلد سبز رنگ کتاب "ياد ياران" خودم را در دستش ديدم که گذاشت روي ميز، جا خوردم. گفتم شايد از کتابخانهي زندان گرفته که بخواند. ولي خودش گفت:
- يکي از فاميلامون توي کردستان، اين کتاب رو خريده بود و ميخوند که من رفتم خونهشون. وقتي دو سه صفحه از اين کتاب رو خوندم، شيفتهاش شدم و نتونستم ولش کنم. کتاب رو از اون گرفتم و شروع کردم به خوندن. هر چه بيشتر ميخوندم بيشتر عاشق بچههاي جنگ و حال و هواشون ميشدم.
اشک در چشمانش حلقه زده بود. بدجوري ذوق ميکرد. با همان اشتياق ادامه داد:
وقتي کتاب رو به آخر رسونم، اين شعر رو برات گفتم. دلم گواهي ميداد که يه روزي اين شعر رو جلوي خودت بخونم و بهت هديه کنم. حتي وقتي که بهخاطر مشکلات مالي و برگشتن چک افتادم زندان، تنها چيزي که با خودم آوردم اين جا، همين کتاب ياد ياران بود. تا حالا هم خودم و هم بقيه چند بار خونديمش.
دوبرگ کاغذ که از وسط دفترچه کنده بود از لاي کتاب درآورد و شروع کرد به خواندن شعر.
تو را ميشناسم
به خاک پاي شهيدان انقلاب اسلامي و تقديم به نويسندهي بسيجي که قلم را چون سلاح حفظ کرده و دمي از پاي نمينشيند:
تو را ميشناسم
تو سردار انديشههاي سپيدي
تو معناي گلواژههاي اميدي
تو در جسم ما روح هستي دميدي
تو از يک جهان آرزو دل بريدي
و از بام دنيا
پريدي
پريدي
تو را ميشناسم
***
تو را ميشناسم
تو عاشق ترين مرد روي زميني
فراتر ز انديشههاي نويني
تو آيينه هستي
تو شفاف و يک رنگ و بيکينه هستي
و همرنگ ايام آدينه هستي
تو را ميشناسم
***
تو را ميشناسم
تو زودآشنايي
تو لبريزي از واژهي بيريايي
تو مثل گل ياس خوش عطر و بويي
تو بشکسته بالي، بريده گلويي
تو را ميشناسم
***
تو را ميشناسم
تو آن مرد شيدا و عاشق نبودي؟
و همرنگ برگ شقايق نبودي؟
و نزديک تر از من، و ما و هر کس
به خالق نبودي؟
نبودي؟
نبودي؟
تو را ميشناسم
***
تو را ميشناسم
- تو فرياد رنجيدگان را شنيدي -
تو اي سينه سرخي که از ما رميدي
تو اي سبز پوشي که لبيک گويان
به فرمان معشوق
با سر دويدي
تو را ميشناسم
***
تو را ميشناسم
نگنجي تو در واژههاي جهاني
تويي آگه از رازهاي نهاني
تو هم جاوداني
تو سردار نام آور جبهههايي
پيام آور لحظههاي رهايي
چه زيبا به اوج شهادت رسيدي
از اين غمکده رفتي و پر کشيدي
تو را ميشناسم
تو را ميشناسم
شهيدي ، شهيدي
8/6/1372
امير – د (آشنا)
مانده بودم چه بگويم. وقتي با شرمندگي گفتم:
- کاري از دست من برمياد برات انجام بدم؟
با همان خنده و لهجهي قشنگ گفت:
- اي بابا اين حرفا چيه. سختي و مشکلات مال مرده. اينا تموم ميشه. همين که تو رو اين جا پيدا کردم خودش کلي عشقه. ببين قسمت چي بوده که اين جا ببينمت. وقتي توي زندان ديدم بچهها ميگن يه نفر اومده با زندانيا مصاحبه ميکنه که خيلي باحال و خوش اخلاقه و اسمش حميده، پرسيدم حميد چي؟ که تا گفتند داودآبادي از جا پريدم. از پريروز تا حالا گير دادم که من بايد حميد رو ببينم. امروز هم همه رو زدم کنار گفتم حميد رفيق منه. بايد ببينمش.