به گزارش مشرق، مریم کاظم زاده از معدود خبرنگاران و احتمالا تنها زنی است که در حین درگیری های پاوه به آنجا سفر کرد و شروع به تهیه گزارش از وضعیت مردم نمود. او در این سفر با دکتر چمران و گروه دستمال سرخها همراه میشد و در بدترین شرایط به ثبت وقایع آن روزها مشغول بود. شاید همین جسارت و شجاعت او بود که فرمانده گروه دستمال سرخها دل در گرویش گذاشت و با او ازدواج کرد. اگر چه روزگار با این زوج یار نبود و تنها مدتی کوتاه توانستند در کنار هم باشند آن هم در شرایط جنگی اما مریم کاظم زاده هنوز با عشق خاصی از اصغر وصالی و خاطرات آن روزها صحبت میکند. وی در کتاب خبرنگار جنگی ماجرای ازدواجش را با فرمانده دستمال سرخها اینگونه تعریف میکند:
*اگر اصغر دنبال زن خونه دار میگشت هیچ وقت دنبال مریم نمیرفت
... در یک فرصت مناسب قضیه (خواستگاری اصغر) را با دوستم در میان گذاشتم. رابطهای بسیار صمیمی داشتیم. همهچیز را برایش تعریف کردم. از رفتار و کردار اصغر وصالی گفتم و تمام خصوصیات منفی و مثبت وی را شرح دادم. حرفهایمان تا پاسی از شب به درازا کشید. در مجموع مردانگی، ایثار، شجاعت و ایمان اصغر بر رفتار غیرمعمول و ناخوشایندی که از او سراغ داشتم، میچربید. اما نظر مادرم اهمیت فراوان داشت.
خانوادهام آخرین روزهای اقامت خود را در تهران میگذراندند. دوستم موضوع پیشنهاد اصغر وصالی را با مادرم در میان گذاشت و از وی خواست نظری را بگوید. مادرم گفت نه، اما ادامه خواستگاری به شیراز کشید. ابتدا خانواده و سپس من عازم شیراز شدیم. چند روز بعد هم اصغر وصالی همراه با مادر، خواهر، برادر و یکی از دو نفر از اقوام نزدیکشان از راه رسیدند. برخلاف برداشتی که من داشتم مادرم هنگام روبهرو شدن با خانواده اصغر با گشادهرویی، متانت و مهربانی برخورد کرد. مادر اصغر و همراهان وی سه روز در شیراز ماندند. حرفهایی رد و بدل شده بود، اما مادرم تا آخرین روز، پاسخی به درخواست آنها نداد. خانواده اصغر به تهران برگشتند، اما اصغر ماند. او در طبقه دوم که بیشتر مخصوص میهمان بود، اطراق کرد و به ندرت پایین میآمد. تمام روز را مطالعه میکرد. آشنایی خوبی با نهجالبلاغه داشت. حضور اصغر در شیراز فرصتی بود تا مادرم او را به خوبی محک بزند. در این مدت، کمتر اصغر را میدیدم و اغلب، خواهرم با او صحبت میکرد. از لابلای حرفها و مباحثی که با هم داشتند، ما با شخصیت اصغر بیشتر آشنا شدیم. اصغر از خودش حرف نمیزد. به خصوص از گذشته خود. چند روزی گذشت. اصغر همچنان در انتظار پاسخ مثبت یا منفی مادرم نشسته بود. من نیز نمیدانستم نظر مادر چه خواهد بود. تا اینکه یک روز رو به من کرد و گفت: «این بنده خدا اون بالا پوسید.»
گفتم: «خب من چیکار کنم؟»
مادر ادامه داد: «ناسلامتی میهمان ماست، ببرش حافظیهای، سعدی...»
پاسخ مادرم مثبت بود. با اصغر رفتیم و در شهر گشتی زدیم. موضوع ازدواج ما هم جدی شد. تمام وقت سعی داشتم به او بفهمانم من برای یک زندگی آرام، بیدغدغه و عادی ساخته نشدهام و نمیخواهم اسیر روزمرگیها شوم. بیشک روزهای پرالتهاب و دگرگونیهای مقطعی پس از انقلاب و آتش تندی که نسل جوان آن دوره داشت، در خط مشی، انتخاب، افکار و آرزوهایمان تاثیر بسزایی داشت. آنچه ما در پی آن بودیم عدم تکرار تجارب تلخ و نادرست گذشتگانمان بود. اصغر هم چنین نظری داشت. نخستین مرتبه که با او حرف زدم و خواستههایم را با وی در میان گذاشتم او نیز جواب داد:
«اگر اصغر میخواست یه زندگی معمولی داشته باشد مثلا یه زن بگیره که براش خونهداری کنه، بدون که هیچوقت سراغ مریم نمیومد.»
*محرم شدن ما نقطه آغاز گفتن ناگفتهها و دردهای پنهان اصغر شد
شخصیت پیچیده و گاه غیرمعمول اصغر در گذشته او و نقشههایی که برای آینده داشت، نهفته بود. مردی قاطع، مصمم و شجاع که به دور از همهمه سیاسی و بلوفهای انقلابی، کمر همت بسته و به ستیز با ضدانقلاب برخاسته بود. از یک سو پا گذاشتن روی برگی که از درخت افتاده بود، در نظرش بسیار سنگین میآمد و از سوی دیگر به خود اجازه میداد تا رفتار سرد و به ظاهر بیاحساس نسبت به خانواده خود داشته باشد. میدانستم که در میان این دو رفتار رازی هست که میبایست آن را به وقت خود دریابم. محرم شدن ما نسبت به هم، نقطه آغاز گفتن ناگفتهها و دردهای پنهان اصغر شد. او کمتر از سی سال داشت. با این وجود عمده سالهای خود را در مبارزه، حبس و تعقیب و گریز از طرف نیروهای امنیتی شاه گذرانده بود. جریانات درگیری و برخورد عوامل رژیم شاه را در حادثه پانزده خرداد به خوبی به یاد داشت.
*وقتی اصغر وصالی محکوم به اعدام شد
اصغر میگفت: «دوازده - سیزده سال بیشتر نداشتم. توی میدون بهارستان بودم. همهچی رو با چشم خودم دیدم. از همون موقع افتادم تو خط دشمنی با رژیم.»
دو سه سال بعد با بچههای سازمان مجاهدین خلق مثل حنیفنژاد و بقیه قاطی شدم و رفتم تو کار مبارزه علنی. چند وقتی تو افغانستان و لبنان دوره چریکی دیدم و برگشتم ایران. بعدش حسابی سرم شلوغ شد. خونهمون مدام تحت نظر ساواک بود. منم دائم این طرف و اونطرف بودم. تو خونه تیمی زندگی میکردیم. گاهی وقتام آخر شب یواشکی میرفتیم سری به خانواده میزدیم تا اینکه یه شب واسه سرکشی رفته بودم خونمون. شب بود. هیشکی خبر نداشت. جلوتر از من ساواکیها اومده بودن تو خونه و گوشه کنار حیاط و روی پشت بام کمین کرده بودن. مادرم با خواهرا و برادرم تحت نظر بودن. کلید انداختم و رفتم تو خونه. پام به حیاط نرسیده بود که دیدم تو محاصره افتادم. من لو رفته بودم. از طرف کی، خبر نداشتم.
تو زندان حسابی کتکم زدن. هیچوقت کم نمیآوردم. با وجودیکه تعداد ساواکیها زیاد بود جلو اونا وایمیستادم. درگیر میشدم. اونا همه با هم میریختن رو سرم. با این وجود تا نفس داشتم بهشون بد و بیراه میگفتم. یکی دو روز بعد از اینکه دستگیرم کردن با سر و صورت خونی انداختنم تو انفرادی. سر تا پا خونی شده بودم، چشمام بزور باز میشد. ساواکیها یکی از بچههای سازمان رو آوردن تا منو شناسائی کند. قضیه برام روشن شد. با طرف تو یه خونه بودیم. با هم که روبهرو شدیم از بس کتک خورده بودم هرچی نگاه کرد منو نشناخت. ساواکیها گفتن یکی دو تا چرخ بزنم. طرف دقیق شد. یه نگاه به کفشم انداخت و یه نگاه به بلوزی که تو تنم بود. اونوقت با خیال راحت گفت: خودشه، اصغر وصالی. ساواکیها ازش پرسیدن از کجا فهمیدی؟!
اون نامرد جواب داد: «از رو کفش کتانی و بلوز ورزشی که پوشیده.»
چند وقت بعد دادگاه تشکیل شد و رژیم واسه من حکم اعدام صادر کرد. تو این فاصله خیلی شکنجه شدم. گشنگی، تشنگی. سلولهای نمدار. شکنجههای روحی و جسمی و وارد کردن شوک الکتریکی باعث شد تا ضعف و مریضی بیاد سراغم. ساواک خیال میکرد همینجوری جون سالم بدر نمیبرم. گزارش کردن که وضع من وخیمه. یه دادگاه دیگه تشکیل شد. از حکم اعدام گذشتن. یه درجه تخفیف دادن و گفتن حبس ابد. از اونجا به بعد من راه خودمو از سازمان جدا کردم. قضیه انحراف بچهها بود. خیلیهاشون زده بودن به بیبندوباری و تسویهحسابهای شخصی. معلوم بود یه عدهشون با رژیم شاه کنار اومده بودن. سازمان از هر کی خوشش نمیومد خرابش میکرد. بهش تهمت میزد که مثلا از شکنجه ترسیدی. بریدی و یا چیزای دیگه. اما این وصلهها به من نمیچسبید. خودشون خبر داشتن اگر روزی ده دفعه هم شکنجه میشدم باز صدام قطع نمیشد. مامورای زندان از دست من عاجز بودن. واسه خاطر همین بریدن یکی مثل من از سازمان، واسه خودشون افت داشت و تنها کاری که میتونستن بکنن ترور و سر به نیست کردنم بود. مثل لبافینژاد یا شریف واقفی.»
*من زن را نمیشناسم
حرفهای اصغر شنیدنی بود و فاصله بین شیراز تا تهران نیز کفاف همه گفتنیهایش را نمیداد. با این وجود دانستم که تا روزهای پیروزی انقلاب و باز شدن درهای زندان به اراده مردم، دوران محکومیت خود را گذرانده است. تا آن زمان هنوز خاطره رفتار تند و خشن اصغر را که در سفرهای کردستان با من داشت، از یاد نبرده بودم. هنگام بازگشت از شیراز از برخوردهای او گله کردم. اصغر در جواب حرفهایم فقط گفت:
«حقیقت رو بخوای، من زن رو نمیشناسم.»
روراستی، صداقت و صراحت کلامش پاسخ قانعکنندهای برای من شد. از آن پس اعمالی که در برخورد با خودم میدیدم، برایم قابل توجیه بود.
*ماجرای خرید حلقه ازدواج
روز پس از ورود به تهران همراه با اصغر عازم بازار شدیم تا حلقه ازدواجمان را خریداری کنیم. مراسم عقد و ازدواج ما روال یک ازدواج معمولی و مرسوم را نداشت. در ماهها و حتی چند سالی پس از پیروزی انقلاب اکثر مراسم ازدواجها ساده و با هزینههای سبک و دور از هرگونه تجملگرایی برگزار میشد. ما نیز بنای خرید کلان نداشتیم. یک حلقه برای من و یک حلقه برای اصغر. پیشنهادش هم از جانب من بود. دلم میخواست نشانهای از پیوندمان داشته باشیم. پول هر دو حلقه را اصغر پرداخت. هرچه اصرار کردم پول حلقهای که برای او انتخاب کردهام را بپذیرد، زیر بار نرفت. گفتم: «باید پول حلقه تورو من بدم.»
اصغر گفت: «لازم نکرده. پولت رو نگهدار.»
گفتم: «مثلا رسمِ.»
جواب داد: «نخیر.»
گفتم: «اصلا میدونی چیه. من خودم دلم میخواد پول حلقه رو بدم.»
گفت: «فرقی نمیکنه.»
صمیمیت اصغر جایی برای کشمکش و پرداختن به چنین حرفها و رسم و رسومهای معمول را نمیداد. با این حال من نسبت به پرداخت پول حلقه اصرار کردم و تا رسیدن به خانه همچنان جر و بحث میکردیم. مراسم عقد با حضور تعدادی از فامیل نزدیک هر دو طرف برگزار شد. یک مراسم ساده و بدون بوق و کرنا.
*زندگی مشترک من و اصغر آغاز شد
زندگی مشترک من و اصغر آغاز شد. حقوق اصغر جوابگوی اجارهبهای یک خانه مناسب نبود. من نیز هنوز به طور رایگان با روزنامه همکاری میکردم. ناگزیر مدتی را در یک خانه مصادرهای که متعلق به عوامل فراری رژیم شاه بود و سپاه به ما واگذار کرده بود، سر کردیم. اغلب روزها در خانه نبودیم. اصغر به شدت گرفتار کارهای خود بود و من هم سرگرم کار روزنامه و مطالعه و کلاسهای فوق برنامه. هر روز تا غروب آفتاب در دفتر روزنامه به انتظار آمدنش میماندم و وقتی از راه میرسید، با هم راهی خانه میشدیم. اغلب غذای آماده میخوردیم. من از آشپزی سررشتهای نداشتم و اصغر هم با آنچه بود، میساخت.
تشدید درگیریهای کردستان از جمله منطقه مهاباد و اعزام اصغر وصالی و بچههای گروه دستمال سرخها پایان این دوره از زندگی ما بود.
*همراه دستمال سرخها راهی منطقه شدیم
سردبیر روزنامه تمایلی به اعزام من به مهاباد که مرکز عمده درگیری بین عوامل وابسته به رژیم عراق و گروههای ضددولتی با نیروهای ارتش و سپاه پاسداران بود، نداشت. اما من یک بار دیگر دوربین و وسایل مورد نیاز خود را برداشتم و همراه دستمال سرخها راهی منطقه شدیم. علاوه بر بچههای گروه دستمال سرخها یک گردان نیروی پاسدار همراه محمد کوثری و علی آزاد با ما همراه شدند. همگی سوار دو فروند هواپیمای 130 نظامی شدیم و به سمت ارومیه حرکت کردیم. نخستین کسی که در فرودگاه ارومیه به استقبال ما آمد؛ امام جمعه این شهر بود. روحانی میانسالی بود که یک تفنگ کلاشینکف بر دوش انداخته بود و قطار فشنگی هم بر کمر داشت. مدام این سو و آن سو میدوید.
شخصیتش برای من جالب بود. فرصتی پیدا شد تا قدری با او حرف بزنم. لهجه شیرین ترکی داشت و با آب و تاب تمام از حضور خود در عملیاتهایی که جهت پاکسازی منطقه از لوث ضدانقلابیون انجام شده بود، صحبت میکرد.
اصغر یک مبارز مسلمان بود و یکی از علل درگیری او با رژیم شاه، دایر کردن مراکز فساد و توسعه مراکز تهیه و توزیع مشروبات الکلی از طرف دولت وقت بود. به همین جهت یکی از تحرکات عمده اصغر بمبگذاری و به آتش کشیدن کارخانه آبجوسازی کرج بود که طراحی و اجرای این عملیات به عهده اصغر بود و از این حادثه به عنوان یک خاطره کارساز و خوب یاد میکرد.
*حساب تو از امثال فالاچیها سواست
از لابهلای حرفهای اصغر دریافته بودم که او علاقه چندانی به رشتههای هنری ندارد. البته بیتفاوت نبود و مرا در کاری که انجام میدادم، تشویق میکرد. وقتی بحث اوریانا فالاچی پیش میآمد و کار ما با هم مقایسه میشد، اصغر میگفت:
«خیلیها میخواستن اوریانا فالاچی، اوریانافالاچی بشه. پشتش بودن، ازش حمایت کردن و حالا شده همین که میبینی. خیلی از دولتها و شخصیتها براش امکانات جور کردن. پس زیاد هم هنر نکرده اما تو با اون فرق میکنی. با این شرایط و با این امکانات راه افتادی اومدی تو این منطقه. خودت خواستی که این بشی. حساب تو از امثال فالاچیها سواست.»
*دعوای مفصل من و اصغر
سادهپوشی اصغر را دوست داشتم. اما علاقمند بودم گاه تغییری در سر و وضع خودش بدهد. او اغلب یک شلوار سربازی با یک پیراهن ساده به تن داشت. گاهی نیز یک اورکت نظامی روی پیراهن خود میپوشید. در هر شرایطی لباس او همین بود. حتی مواقعی که دور از کردستان بودیم. با خلق و خویی که در وی سراغ داشتم نمیتوانستم با صراحت از او بخواهم تا در سر و وضع ظاهری خود تغییری بدهد. در بازگشت به تهران فرصتی دست داد. به مناسبت سالروز تولد اصغر به بازار رفتم. دو عدد پیراهن. یک کیف دستی و یک شلوار برای او خریدم و به وی هدیه کردم. اصغر بسیار خوشحال شد و من خوشحالتر. پس از برگزاری یک ازدواج ساده، برای مدتی در خانهای که از طرف سپاه در اختیار ما گذاشته شده بود، زندگی کردیم. در این فاصله اصغر و گروه دستمال سرخها دائم در تهران بودند. از طرفی مادرم و برادرم ساکن تهران شده بودند. خانهای را اجاره کرده بودند و داشتند زندگیشان را سر و سامان میدادند. مادرم جهت رسیدگی به خانه و زندگی که در شیراز داشتیم پشت هم رفت و آمد میکرد. با این حال از اینکه خانوادهام به من نزدیکتر شده بودند خوشحال بودم. من نیز کما بیش در روزنامههای مختلف مشغول به کار بودم. اغلب شیفت بعدازظهر را میپذیرفتم. پیش از ظهر به کار در خانه و کلاسهای فوق برنامه و مطالعه میپرداختم. بعدازظهر هم با اصغر به خانه باز میگشتیم. اصغر در اطلاعات سپاه مشغول بود و ماموریتهای خاصی را دنبال میکرد. این ماموریتها تا پاسی از شب به طول میانجامید. گاه در شرایطی قرار میگرفت که امکان دسترسی به تلفن نداشت و من ساعتها در دفتر روزنامه در انتظار او میماندم. اولینبار که چنین اتفاقی افتاد، بیش از چهار ساعت انتظار کشیدم و در بازگشت به خانه دعوای مفصلی با او کردم.
*اصغر، من میروم چون میبینم در اینجا هر روز با خدا بیگانهتر میشوم
یکی از شبها که به خانه برگشتیم، در و پنجره خانه را باز دیدیم. وارد خانه شدیم. همهچیز درهم ریخته شده بود. هیچچیز دزدیده نشده بود، ولی کمد لباس و سایر وسایل را بیرون ریخته بودند. به نظر میآمد هدف از این تهاجم به دست آوردن مدرک و یا شی بخصوصی بوده است. فروردین همان سال رضا مرادی و سایر بچههای گروه دستمال سرخها از جمله عباس مقدم، عباس اردستانی، علی تیموری و اسماعیل لسانی راهی سنندج شدند. یک بار دیگر ضدانقلاب در آن منطقه ایجاد آشوب و بلوا کرده بود. اصغر به دلیل موقعیت کاری که داشت نتوانست در کنار بچهها باشد. از طرفی مایل به رفتن رضا مرادی هم نبود. مدام موقعیت خانوادگی رضا و نیازی که اعضای خانه به او داشتند را گوشزد میکرد. اما رضا بیقرار بود و چون نمیتوانست رودرروی اصغر بایستد و حرف فرماندهاش را زیر پا بگذارد، بی خبر عزم سفر کرد و در نامهای که به جا گذاشته بود رفتن خود را با این کلمات توجیه کرده بود:
«اصغر، من میروم چون میبینم در اینجا هر روز با خدا بیگانهتر میشوم. میخواهم بروم و به او نزدیک شوم و خلاء روحی خودم را پر کنم. دلم میخواهد هر چه زودتر به الله بپیوندم.
اصغر، اغلب بچهها شهید شدهاند. محسن نوروزی، منصور اوسطی، جهانگیر جعفرزاده، امیر تفرشی و... بالاخره یک روز هم نوبت من و تو میرسد.» در قسمت دیگر نامهاش هم وصیت کرده بود: «اصغر، اگر کشته شدم نکند به مادرم سرنزنی، چون مادرم علاقه خاصی به تو و خواهر دارد.»
*اگر اصغر دنبال زن خونه دار میگشت هیچ وقت دنبال مریم نمیرفت
... در یک فرصت مناسب قضیه (خواستگاری اصغر) را با دوستم در میان گذاشتم. رابطهای بسیار صمیمی داشتیم. همهچیز را برایش تعریف کردم. از رفتار و کردار اصغر وصالی گفتم و تمام خصوصیات منفی و مثبت وی را شرح دادم. حرفهایمان تا پاسی از شب به درازا کشید. در مجموع مردانگی، ایثار، شجاعت و ایمان اصغر بر رفتار غیرمعمول و ناخوشایندی که از او سراغ داشتم، میچربید. اما نظر مادرم اهمیت فراوان داشت.
خانوادهام آخرین روزهای اقامت خود را در تهران میگذراندند. دوستم موضوع پیشنهاد اصغر وصالی را با مادرم در میان گذاشت و از وی خواست نظری را بگوید. مادرم گفت نه، اما ادامه خواستگاری به شیراز کشید. ابتدا خانواده و سپس من عازم شیراز شدیم. چند روز بعد هم اصغر وصالی همراه با مادر، خواهر، برادر و یکی از دو نفر از اقوام نزدیکشان از راه رسیدند. برخلاف برداشتی که من داشتم مادرم هنگام روبهرو شدن با خانواده اصغر با گشادهرویی، متانت و مهربانی برخورد کرد. مادر اصغر و همراهان وی سه روز در شیراز ماندند. حرفهایی رد و بدل شده بود، اما مادرم تا آخرین روز، پاسخی به درخواست آنها نداد. خانواده اصغر به تهران برگشتند، اما اصغر ماند. او در طبقه دوم که بیشتر مخصوص میهمان بود، اطراق کرد و به ندرت پایین میآمد. تمام روز را مطالعه میکرد. آشنایی خوبی با نهجالبلاغه داشت. حضور اصغر در شیراز فرصتی بود تا مادرم او را به خوبی محک بزند. در این مدت، کمتر اصغر را میدیدم و اغلب، خواهرم با او صحبت میکرد. از لابلای حرفها و مباحثی که با هم داشتند، ما با شخصیت اصغر بیشتر آشنا شدیم. اصغر از خودش حرف نمیزد. به خصوص از گذشته خود. چند روزی گذشت. اصغر همچنان در انتظار پاسخ مثبت یا منفی مادرم نشسته بود. من نیز نمیدانستم نظر مادر چه خواهد بود. تا اینکه یک روز رو به من کرد و گفت: «این بنده خدا اون بالا پوسید.»
گفتم: «خب من چیکار کنم؟»
مادر ادامه داد: «ناسلامتی میهمان ماست، ببرش حافظیهای، سعدی...»
پاسخ مادرم مثبت بود. با اصغر رفتیم و در شهر گشتی زدیم. موضوع ازدواج ما هم جدی شد. تمام وقت سعی داشتم به او بفهمانم من برای یک زندگی آرام، بیدغدغه و عادی ساخته نشدهام و نمیخواهم اسیر روزمرگیها شوم. بیشک روزهای پرالتهاب و دگرگونیهای مقطعی پس از انقلاب و آتش تندی که نسل جوان آن دوره داشت، در خط مشی، انتخاب، افکار و آرزوهایمان تاثیر بسزایی داشت. آنچه ما در پی آن بودیم عدم تکرار تجارب تلخ و نادرست گذشتگانمان بود. اصغر هم چنین نظری داشت. نخستین مرتبه که با او حرف زدم و خواستههایم را با وی در میان گذاشتم او نیز جواب داد:
«اگر اصغر میخواست یه زندگی معمولی داشته باشد مثلا یه زن بگیره که براش خونهداری کنه، بدون که هیچوقت سراغ مریم نمیومد.»
*محرم شدن ما نقطه آغاز گفتن ناگفتهها و دردهای پنهان اصغر شد
شخصیت پیچیده و گاه غیرمعمول اصغر در گذشته او و نقشههایی که برای آینده داشت، نهفته بود. مردی قاطع، مصمم و شجاع که به دور از همهمه سیاسی و بلوفهای انقلابی، کمر همت بسته و به ستیز با ضدانقلاب برخاسته بود. از یک سو پا گذاشتن روی برگی که از درخت افتاده بود، در نظرش بسیار سنگین میآمد و از سوی دیگر به خود اجازه میداد تا رفتار سرد و به ظاهر بیاحساس نسبت به خانواده خود داشته باشد. میدانستم که در میان این دو رفتار رازی هست که میبایست آن را به وقت خود دریابم. محرم شدن ما نسبت به هم، نقطه آغاز گفتن ناگفتهها و دردهای پنهان اصغر شد. او کمتر از سی سال داشت. با این وجود عمده سالهای خود را در مبارزه، حبس و تعقیب و گریز از طرف نیروهای امنیتی شاه گذرانده بود. جریانات درگیری و برخورد عوامل رژیم شاه را در حادثه پانزده خرداد به خوبی به یاد داشت.
*وقتی اصغر وصالی محکوم به اعدام شد
اصغر میگفت: «دوازده - سیزده سال بیشتر نداشتم. توی میدون بهارستان بودم. همهچی رو با چشم خودم دیدم. از همون موقع افتادم تو خط دشمنی با رژیم.»
دو سه سال بعد با بچههای سازمان مجاهدین خلق مثل حنیفنژاد و بقیه قاطی شدم و رفتم تو کار مبارزه علنی. چند وقتی تو افغانستان و لبنان دوره چریکی دیدم و برگشتم ایران. بعدش حسابی سرم شلوغ شد. خونهمون مدام تحت نظر ساواک بود. منم دائم این طرف و اونطرف بودم. تو خونه تیمی زندگی میکردیم. گاهی وقتام آخر شب یواشکی میرفتیم سری به خانواده میزدیم تا اینکه یه شب واسه سرکشی رفته بودم خونمون. شب بود. هیشکی خبر نداشت. جلوتر از من ساواکیها اومده بودن تو خونه و گوشه کنار حیاط و روی پشت بام کمین کرده بودن. مادرم با خواهرا و برادرم تحت نظر بودن. کلید انداختم و رفتم تو خونه. پام به حیاط نرسیده بود که دیدم تو محاصره افتادم. من لو رفته بودم. از طرف کی، خبر نداشتم.
تو زندان حسابی کتکم زدن. هیچوقت کم نمیآوردم. با وجودیکه تعداد ساواکیها زیاد بود جلو اونا وایمیستادم. درگیر میشدم. اونا همه با هم میریختن رو سرم. با این وجود تا نفس داشتم بهشون بد و بیراه میگفتم. یکی دو روز بعد از اینکه دستگیرم کردن با سر و صورت خونی انداختنم تو انفرادی. سر تا پا خونی شده بودم، چشمام بزور باز میشد. ساواکیها یکی از بچههای سازمان رو آوردن تا منو شناسائی کند. قضیه برام روشن شد. با طرف تو یه خونه بودیم. با هم که روبهرو شدیم از بس کتک خورده بودم هرچی نگاه کرد منو نشناخت. ساواکیها گفتن یکی دو تا چرخ بزنم. طرف دقیق شد. یه نگاه به کفشم انداخت و یه نگاه به بلوزی که تو تنم بود. اونوقت با خیال راحت گفت: خودشه، اصغر وصالی. ساواکیها ازش پرسیدن از کجا فهمیدی؟!
اون نامرد جواب داد: «از رو کفش کتانی و بلوز ورزشی که پوشیده.»
چند وقت بعد دادگاه تشکیل شد و رژیم واسه من حکم اعدام صادر کرد. تو این فاصله خیلی شکنجه شدم. گشنگی، تشنگی. سلولهای نمدار. شکنجههای روحی و جسمی و وارد کردن شوک الکتریکی باعث شد تا ضعف و مریضی بیاد سراغم. ساواک خیال میکرد همینجوری جون سالم بدر نمیبرم. گزارش کردن که وضع من وخیمه. یه دادگاه دیگه تشکیل شد. از حکم اعدام گذشتن. یه درجه تخفیف دادن و گفتن حبس ابد. از اونجا به بعد من راه خودمو از سازمان جدا کردم. قضیه انحراف بچهها بود. خیلیهاشون زده بودن به بیبندوباری و تسویهحسابهای شخصی. معلوم بود یه عدهشون با رژیم شاه کنار اومده بودن. سازمان از هر کی خوشش نمیومد خرابش میکرد. بهش تهمت میزد که مثلا از شکنجه ترسیدی. بریدی و یا چیزای دیگه. اما این وصلهها به من نمیچسبید. خودشون خبر داشتن اگر روزی ده دفعه هم شکنجه میشدم باز صدام قطع نمیشد. مامورای زندان از دست من عاجز بودن. واسه خاطر همین بریدن یکی مثل من از سازمان، واسه خودشون افت داشت و تنها کاری که میتونستن بکنن ترور و سر به نیست کردنم بود. مثل لبافینژاد یا شریف واقفی.»
*من زن را نمیشناسم
حرفهای اصغر شنیدنی بود و فاصله بین شیراز تا تهران نیز کفاف همه گفتنیهایش را نمیداد. با این وجود دانستم که تا روزهای پیروزی انقلاب و باز شدن درهای زندان به اراده مردم، دوران محکومیت خود را گذرانده است. تا آن زمان هنوز خاطره رفتار تند و خشن اصغر را که در سفرهای کردستان با من داشت، از یاد نبرده بودم. هنگام بازگشت از شیراز از برخوردهای او گله کردم. اصغر در جواب حرفهایم فقط گفت:
«حقیقت رو بخوای، من زن رو نمیشناسم.»
روراستی، صداقت و صراحت کلامش پاسخ قانعکنندهای برای من شد. از آن پس اعمالی که در برخورد با خودم میدیدم، برایم قابل توجیه بود.
*ماجرای خرید حلقه ازدواج
روز پس از ورود به تهران همراه با اصغر عازم بازار شدیم تا حلقه ازدواجمان را خریداری کنیم. مراسم عقد و ازدواج ما روال یک ازدواج معمولی و مرسوم را نداشت. در ماهها و حتی چند سالی پس از پیروزی انقلاب اکثر مراسم ازدواجها ساده و با هزینههای سبک و دور از هرگونه تجملگرایی برگزار میشد. ما نیز بنای خرید کلان نداشتیم. یک حلقه برای من و یک حلقه برای اصغر. پیشنهادش هم از جانب من بود. دلم میخواست نشانهای از پیوندمان داشته باشیم. پول هر دو حلقه را اصغر پرداخت. هرچه اصرار کردم پول حلقهای که برای او انتخاب کردهام را بپذیرد، زیر بار نرفت. گفتم: «باید پول حلقه تورو من بدم.»
اصغر گفت: «لازم نکرده. پولت رو نگهدار.»
گفتم: «مثلا رسمِ.»
جواب داد: «نخیر.»
گفتم: «اصلا میدونی چیه. من خودم دلم میخواد پول حلقه رو بدم.»
گفت: «فرقی نمیکنه.»
صمیمیت اصغر جایی برای کشمکش و پرداختن به چنین حرفها و رسم و رسومهای معمول را نمیداد. با این حال من نسبت به پرداخت پول حلقه اصرار کردم و تا رسیدن به خانه همچنان جر و بحث میکردیم. مراسم عقد با حضور تعدادی از فامیل نزدیک هر دو طرف برگزار شد. یک مراسم ساده و بدون بوق و کرنا.
*زندگی مشترک من و اصغر آغاز شد
زندگی مشترک من و اصغر آغاز شد. حقوق اصغر جوابگوی اجارهبهای یک خانه مناسب نبود. من نیز هنوز به طور رایگان با روزنامه همکاری میکردم. ناگزیر مدتی را در یک خانه مصادرهای که متعلق به عوامل فراری رژیم شاه بود و سپاه به ما واگذار کرده بود، سر کردیم. اغلب روزها در خانه نبودیم. اصغر به شدت گرفتار کارهای خود بود و من هم سرگرم کار روزنامه و مطالعه و کلاسهای فوق برنامه. هر روز تا غروب آفتاب در دفتر روزنامه به انتظار آمدنش میماندم و وقتی از راه میرسید، با هم راهی خانه میشدیم. اغلب غذای آماده میخوردیم. من از آشپزی سررشتهای نداشتم و اصغر هم با آنچه بود، میساخت.
تشدید درگیریهای کردستان از جمله منطقه مهاباد و اعزام اصغر وصالی و بچههای گروه دستمال سرخها پایان این دوره از زندگی ما بود.
*همراه دستمال سرخها راهی منطقه شدیم
سردبیر روزنامه تمایلی به اعزام من به مهاباد که مرکز عمده درگیری بین عوامل وابسته به رژیم عراق و گروههای ضددولتی با نیروهای ارتش و سپاه پاسداران بود، نداشت. اما من یک بار دیگر دوربین و وسایل مورد نیاز خود را برداشتم و همراه دستمال سرخها راهی منطقه شدیم. علاوه بر بچههای گروه دستمال سرخها یک گردان نیروی پاسدار همراه محمد کوثری و علی آزاد با ما همراه شدند. همگی سوار دو فروند هواپیمای 130 نظامی شدیم و به سمت ارومیه حرکت کردیم. نخستین کسی که در فرودگاه ارومیه به استقبال ما آمد؛ امام جمعه این شهر بود. روحانی میانسالی بود که یک تفنگ کلاشینکف بر دوش انداخته بود و قطار فشنگی هم بر کمر داشت. مدام این سو و آن سو میدوید.
شخصیتش برای من جالب بود. فرصتی پیدا شد تا قدری با او حرف بزنم. لهجه شیرین ترکی داشت و با آب و تاب تمام از حضور خود در عملیاتهایی که جهت پاکسازی منطقه از لوث ضدانقلابیون انجام شده بود، صحبت میکرد.
اصغر یک مبارز مسلمان بود و یکی از علل درگیری او با رژیم شاه، دایر کردن مراکز فساد و توسعه مراکز تهیه و توزیع مشروبات الکلی از طرف دولت وقت بود. به همین جهت یکی از تحرکات عمده اصغر بمبگذاری و به آتش کشیدن کارخانه آبجوسازی کرج بود که طراحی و اجرای این عملیات به عهده اصغر بود و از این حادثه به عنوان یک خاطره کارساز و خوب یاد میکرد.
*حساب تو از امثال فالاچیها سواست
از لابهلای حرفهای اصغر دریافته بودم که او علاقه چندانی به رشتههای هنری ندارد. البته بیتفاوت نبود و مرا در کاری که انجام میدادم، تشویق میکرد. وقتی بحث اوریانا فالاچی پیش میآمد و کار ما با هم مقایسه میشد، اصغر میگفت:
«خیلیها میخواستن اوریانا فالاچی، اوریانافالاچی بشه. پشتش بودن، ازش حمایت کردن و حالا شده همین که میبینی. خیلی از دولتها و شخصیتها براش امکانات جور کردن. پس زیاد هم هنر نکرده اما تو با اون فرق میکنی. با این شرایط و با این امکانات راه افتادی اومدی تو این منطقه. خودت خواستی که این بشی. حساب تو از امثال فالاچیها سواست.»
*دعوای مفصل من و اصغر
سادهپوشی اصغر را دوست داشتم. اما علاقمند بودم گاه تغییری در سر و وضع خودش بدهد. او اغلب یک شلوار سربازی با یک پیراهن ساده به تن داشت. گاهی نیز یک اورکت نظامی روی پیراهن خود میپوشید. در هر شرایطی لباس او همین بود. حتی مواقعی که دور از کردستان بودیم. با خلق و خویی که در وی سراغ داشتم نمیتوانستم با صراحت از او بخواهم تا در سر و وضع ظاهری خود تغییری بدهد. در بازگشت به تهران فرصتی دست داد. به مناسبت سالروز تولد اصغر به بازار رفتم. دو عدد پیراهن. یک کیف دستی و یک شلوار برای او خریدم و به وی هدیه کردم. اصغر بسیار خوشحال شد و من خوشحالتر. پس از برگزاری یک ازدواج ساده، برای مدتی در خانهای که از طرف سپاه در اختیار ما گذاشته شده بود، زندگی کردیم. در این فاصله اصغر و گروه دستمال سرخها دائم در تهران بودند. از طرفی مادرم و برادرم ساکن تهران شده بودند. خانهای را اجاره کرده بودند و داشتند زندگیشان را سر و سامان میدادند. مادرم جهت رسیدگی به خانه و زندگی که در شیراز داشتیم پشت هم رفت و آمد میکرد. با این حال از اینکه خانوادهام به من نزدیکتر شده بودند خوشحال بودم. من نیز کما بیش در روزنامههای مختلف مشغول به کار بودم. اغلب شیفت بعدازظهر را میپذیرفتم. پیش از ظهر به کار در خانه و کلاسهای فوق برنامه و مطالعه میپرداختم. بعدازظهر هم با اصغر به خانه باز میگشتیم. اصغر در اطلاعات سپاه مشغول بود و ماموریتهای خاصی را دنبال میکرد. این ماموریتها تا پاسی از شب به طول میانجامید. گاه در شرایطی قرار میگرفت که امکان دسترسی به تلفن نداشت و من ساعتها در دفتر روزنامه در انتظار او میماندم. اولینبار که چنین اتفاقی افتاد، بیش از چهار ساعت انتظار کشیدم و در بازگشت به خانه دعوای مفصلی با او کردم.
*اصغر، من میروم چون میبینم در اینجا هر روز با خدا بیگانهتر میشوم
یکی از شبها که به خانه برگشتیم، در و پنجره خانه را باز دیدیم. وارد خانه شدیم. همهچیز درهم ریخته شده بود. هیچچیز دزدیده نشده بود، ولی کمد لباس و سایر وسایل را بیرون ریخته بودند. به نظر میآمد هدف از این تهاجم به دست آوردن مدرک و یا شی بخصوصی بوده است. فروردین همان سال رضا مرادی و سایر بچههای گروه دستمال سرخها از جمله عباس مقدم، عباس اردستانی، علی تیموری و اسماعیل لسانی راهی سنندج شدند. یک بار دیگر ضدانقلاب در آن منطقه ایجاد آشوب و بلوا کرده بود. اصغر به دلیل موقعیت کاری که داشت نتوانست در کنار بچهها باشد. از طرفی مایل به رفتن رضا مرادی هم نبود. مدام موقعیت خانوادگی رضا و نیازی که اعضای خانه به او داشتند را گوشزد میکرد. اما رضا بیقرار بود و چون نمیتوانست رودرروی اصغر بایستد و حرف فرماندهاش را زیر پا بگذارد، بی خبر عزم سفر کرد و در نامهای که به جا گذاشته بود رفتن خود را با این کلمات توجیه کرده بود:
«اصغر، من میروم چون میبینم در اینجا هر روز با خدا بیگانهتر میشوم. میخواهم بروم و به او نزدیک شوم و خلاء روحی خودم را پر کنم. دلم میخواهد هر چه زودتر به الله بپیوندم.
اصغر، اغلب بچهها شهید شدهاند. محسن نوروزی، منصور اوسطی، جهانگیر جعفرزاده، امیر تفرشی و... بالاخره یک روز هم نوبت من و تو میرسد.» در قسمت دیگر نامهاش هم وصیت کرده بود: «اصغر، اگر کشته شدم نکند به مادرم سرنزنی، چون مادرم علاقه خاصی به تو و خواهر دارد.»