به گزارش مشرق به نقل از سایت جامع آزادگان، خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذابهایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده فضل الله ظهوریان است:
تلاش خود را شروع کردم تا هیئت صلیب سرخ را مجاب کنم که طبق قرار داد ژنو، یا باید مرا از اسارت رها کنند یا برای درمان به کشور ثالثی بفرستند. ولی آنها نمی پذیرفتند و طفره می رفتند.
بیست روز از ورود هیئت ویژه ی سازمان ملل گذشت که ناگهان، هیئت صلیب سرخ، بی موقع داخل اردوگاه شدند و به سراغ من، در بهداری آمدند تا رضایت مرا برای انتقال به کشوری ثالث جلب کنند و چون من در آن وضعیت نمی توانستم تصمیم بگیرم، با رهبری اردوگاه، حاج آقا ابو ترابی، مشورت کردم
ایشان گفتند: «اشکالی ندارد. رضایت خود را به آنها اعلام کن تا تو را برای درمان به کشوری دیگر بفرستند.»
قرار شد که کمیتۀ صلیب سرخ، رضایت دولت عراق را جلب کند و از کشوری دیگر بگیرد؛ اما خواست خداوند چیزی دیگر بود. آن ها مرا در جمع یک گروه بیست و هشت نفری از بیماران و معلولین اسیر ، به ایران فرستادند.
بهتر است موضوع دیگری هم بازگو کنم: یک سال از فلج شدن من گذشته بود و همه می دانستند که معالجه ی من امکان ندارد.
«جمعه» سرباز عراقی که باعث فاجعه شده بود، در بهداری به سراغم آمد و گفت: «ظهوریان! از شما خواهشی دارم.» برایم بسیار تعجب آور بود که «جمعه» این گونه سخن می گوید. گفتم: «چه خواهشی؟» گفت: «باید مرا ببخشایی!» به او گفتم: «خدا تو را ببخشاید. من چه کاره ام.» جمعه گفت: «اگر تو نبخشی خدا هم نمی بخشد.» در جوابش گفتم: یک شرط دارد و آن اینکه از این به بعد کسی را مورد اذیت و آزار قرار ندهی.» او گفت: «باید فکر کنم.» و از بهداری بیرون رفت. یک ساعت دیگر، «جمعه» برگشت و گفت: «قبول دارم.» من هم به او گفتم: «اگر تو به عهد خود وفا کردی من هم می بخشم.»
آن سرباز بعثی عراقی با اینکه سنی مذهب بود گفت: «اگر آزاد شدی پیش امام رضای خودتان برو!» و من هم در جوابش گفتم: «ان شاءالله.»
تلاش خود را شروع کردم تا هیئت صلیب سرخ را مجاب کنم که طبق قرار داد ژنو، یا باید مرا از اسارت رها کنند یا برای درمان به کشور ثالثی بفرستند. ولی آنها نمی پذیرفتند و طفره می رفتند.
بیست روز از ورود هیئت ویژه ی سازمان ملل گذشت که ناگهان، هیئت صلیب سرخ، بی موقع داخل اردوگاه شدند و به سراغ من، در بهداری آمدند تا رضایت مرا برای انتقال به کشوری ثالث جلب کنند و چون من در آن وضعیت نمی توانستم تصمیم بگیرم، با رهبری اردوگاه، حاج آقا ابو ترابی، مشورت کردم
ایشان گفتند: «اشکالی ندارد. رضایت خود را به آنها اعلام کن تا تو را برای درمان به کشوری دیگر بفرستند.»
قرار شد که کمیتۀ صلیب سرخ، رضایت دولت عراق را جلب کند و از کشوری دیگر بگیرد؛ اما خواست خداوند چیزی دیگر بود. آن ها مرا در جمع یک گروه بیست و هشت نفری از بیماران و معلولین اسیر ، به ایران فرستادند.
بهتر است موضوع دیگری هم بازگو کنم: یک سال از فلج شدن من گذشته بود و همه می دانستند که معالجه ی من امکان ندارد.
«جمعه» سرباز عراقی که باعث فاجعه شده بود، در بهداری به سراغم آمد و گفت: «ظهوریان! از شما خواهشی دارم.» برایم بسیار تعجب آور بود که «جمعه» این گونه سخن می گوید. گفتم: «چه خواهشی؟» گفت: «باید مرا ببخشایی!» به او گفتم: «خدا تو را ببخشاید. من چه کاره ام.» جمعه گفت: «اگر تو نبخشی خدا هم نمی بخشد.» در جوابش گفتم: یک شرط دارد و آن اینکه از این به بعد کسی را مورد اذیت و آزار قرار ندهی.» او گفت: «باید فکر کنم.» و از بهداری بیرون رفت. یک ساعت دیگر، «جمعه» برگشت و گفت: «قبول دارم.» من هم به او گفتم: «اگر تو به عهد خود وفا کردی من هم می بخشم.»
آن سرباز بعثی عراقی با اینکه سنی مذهب بود گفت: «اگر آزاد شدی پیش امام رضای خودتان برو!» و من هم در جوابش گفتم: «ان شاءالله.»