گروه فرهنگی مشرق، سعدی افشار که شش دهه خنده بر لب مردم آورد، یک سال پیش لباس سرخ سیاه بازیاش را درآورد و با جامهای سپید، دست فرشته مرگ را گرفت تا برای همیشه رها شده باشد.
تن رنجورش را که از پوکی استخوان و ناراحتی ریوی رنج میبرد به دستان مهربان مرگ سپرد تا «عمو سعدی»، اردیبهشتاش را در بهشت آغاز کند و خاموشی، تسکینی باشد برای همه تنهاییها و رنجهایش.
سختیهای زندگی، کودکیاش را ناتمام گذاشت و مجبور شد برای کمک به مادر و فرار از فقر سرکار برود.
او درباره علاقهمندیاش به سیاه بازی گفته است: «عروسی یکی از میوهفروشهای محلمان بود و من هم آن شب آنجا بودم. برای اولینبار نمایش سیاهبازی را دیدم. خدا بیامرز محمود یکتا سیاه شده بود و تا صبح مردم را خنداند. صدای خیلی قشنگی هم داشت و اهل همان محل بود. با خودم گفتم چه خوب است آدم بتواند مردم را بخنداند. »
در سیزده سالگی برای اولینبار خود را دوده لوله بخاری سیاه کرد و شصت سال سیاه ماند تا در سالهای دورتر نماد سیاهبازی ایران شود.
او که در سالهای کهنسالی هنوز آن خاطره را در ذهن داشت، در توصیف آن شب گفته است: «صدای کفزدنها متوالی که تمام نمیشد و همان کف زدن را که هنوز پس از 60 سال دنبالش هستم. به هر حال خیلی خوشحال شدم که توانستم مردم را بخندانم. شاید این بزرگترین لذتی بود که از ابتدای عمرم تا آن زمان چشیده بودم. »
شروع کار بازیگری
سعدی در توضیح اولین تجربه بازیگریاش گفته است: «شروع کار بازیگری من از بنگاه «شایان» بود. یک روز شخصی به اسم «حسین آقا» که در اراک معروف به «حسین جگرکی» بود به بنگاه شادمان آمد و از من خواست نقش پسربچه را در نمایش الاغسوار بازی کنم.
نمایش هم از این قرار بود که شخصی سوار یک الاغ حلبی میشد و در وسط مراسم الاغ را به حرکت درمیآورد. این الاغهای حلبی طوری ساخته شده بودند که شخصی میتوانست سوار آنها شود و آنها را راه ببرد.
شب، خسته و کوفته همین که به اراک رسیدیم، مرا به یک مراسم عروسی بردند. اول نمایش سیاهبازی شروع شد. پس از آن نوبت به نمایش الاغسوار رسید. سوار الاغ شدم و یک دور، دور خانه که خانه بزرگی هم بود چرخیدم. دور دوم، ناگهان سر الاغ کنده شد و افتاد یک طرف. یک دفعه دیدم میانه عروسی دعوا شد، حالا نمیدانم صاحب عروسی واقعا فکر کرده بود این الاغ واقعی است یا داشت فیلم درمیآورد. داد و بیداد میکرد که این الاغ چون غذا نخورده سرش جدا شده من و الاغ را با هم تو طویله انداخت و گفت بگذار الاغ یک یونجه سیری بخورد تا حالش خوب شود، در حالی که من از ترس در طویله داشتم میمردم و نمیدانستم چه کار کنم.
خلاصه انگار همراههای من، آنها را قانع کرده بودند که این الاغ حلبی است و صاحب مراسم رضایت داد با الاغ از طویله بیرون بیاییم. وقتی آمدم بیرون حالم گرفته بود؛ گفتم من دیگه نیستم چرا من را باید بیندازند بغل این کاه و یونجهها.
در تمامی مدتی که در بنگاههای شادمانی کار میکردم، هیچگاه هدف اصلیام یعنی سیاه شدن و ورود به عرصه نمایشهای سیاه بازی را از خاطر نبردم. با یکی از دوستانم که از همکارانم در این بنگاهها بود، گاهی اوقات به دیدن نمایشهای سیاه بازی میرفتیم. در برخی از این نمایشها سیاهها با حمله کردن و ترساندن بازیگران دیگر مردم را میخنداندند. در اصطلاح به آنها سیاه شلاقی یا کتکی میگفتند اما من به این نوع بازیگری علاقهای نداشتم بنابراین به دیدن نمایشهای سیاههای معروف آن زمان رفتم.
اولینبار در یکی از عروسیهای خیابان سیروس سیاه شد. نمایشی به اسم «جاسوس پرتغالیها» بود. قصهاش درباره عثمانیها و حمله پرتغالیها بود و کارگردانی آن را «حسن شمشاد» برعهده داشت. اولینبار با چوبپنبه سیاه شدم، یعنی چوب پنبهها را میسوزاندند و از دوده آن استفاده میکردند. به این ترتیب بسیار خوشحال و خرسند بودم و این همان آرزوی قلبیام بود.»
سال گذشته چند روز بعد از درگذشت سعدی افشار از محمود استادمحمد دیگر هنرمند تئاتر که به سعدی بسیار علاقه داشت، خواستیم درباره او بگوید.
استاد محمد که خود فقط چند ماه بعد از سعدی افشار درگذشت، درباره او گفت: «اهمیت سعدی در این بود که او نظر تکنیک تحت تاثیر گذشتگان خود نبود و به هیچوجه تکنیکهای بدن، حرکت و شیرین کاریهای حرکتی نسل قبل از خود را ادامه نداد. سعدی در تحول تبدیل تخت حوضی به صحنه، هوشمندانه موفق شد که برای تماشاگر تئاتر برصحنه تئاتر بازی کند نه بر تخت حوض و برای میهمانان عروسی و دیگر مراسمها.
سعدی به خوبی تفاوت تماشاگر تخت حوضی و عروسی را با تماشاگر تئاتر و صحنه دریافت، این تفاوت را هم خوب درک کرد و هم به خوبی توانست به مرحله عمل برساند که تماشاگر تئاتر با تماشاگر تخت حوضی بسیار متفاوت است و به تکنیک حس و فنون دیگری نیاز دارد.
سعدی یک درک تاریخی از رقص باباکرم داشت که رقصاش از قر کمر و بازی کردن و چرخشهای رقصگونه شکل نگرفته بود، بلکه بنیان رقصاش به سماع پیری به نام باباکرم میرسید. آنچه در سعدی عاشقانه دوست میداشتم، رقص او بود که رقص سماع گونه بود و تصنع توریست پسند دراویش قونیه را نداشت. »
استادمحمد که خود سخت بیمار بود دل نگران تنهایی و رنج سعدی بود و گفته بود: «سعدی خیلی تنها بود، دوره اخیر که با بیماریاش همراه شد، مدام به تنهاییاش فکر میکردم به اینکه هیچ کس را ندارد که به عنوان پاره تن و جگر گوشه غماش را بخورد و در بیماریهای طولانی مدت این غمخواری خیلی اهمیت دارد و سعدی همیشه تنها بود.
خدایا در این لحظات کسانی که انواع و اقسام کج رفتاریها، کج آیینیها را با سعدی انجام دادند امروز چه جوابی به خود میدهند؟ چگونه میتوانند به خودشان جواب بدهند که این همان سعدی است که 20 سال پیش وقتی در تئاتر «نصر» روی صحنه میرفت آنان که به جز حق مدیریت، درصد نویسنده کارگردان میگرفتند، درست در زمانی که واضح بود سعدی دیگر توش و توان چابکیهای سیاه را ندارد آنقدر به خاطر مطامع خود، او را به جشنوارههای رنگارنگ در پاریس و لندن فرستادند و او طفلک اصلا نمیدانست بابت این سفر قراردادی دارد. مگر کسی به سعدی قرارداد نشان میداد. سرآخر پولی کف دستش میگذاشتند و او خیلی بزرگوارتر از آن بود که حتی سوال کند.
آنها که با او کار کردهاند میدانند حتی یک بار نشد که پشت صحنه بد کسی را بخواهد، گلایه کند، نگاه سراسر خیرش را از کسی دریغ کرده باشد و امسال نوروز فقط گلایه کرد، به ویژه از کسانیکه او را ملعبه و به بهانه او پول جمع کردند. سعدی تصمیم گرفت بمیرد، به همین دلیل میگفت مرا به خانهام ببرید چون میدانست دیگر تمام خواهد شد اما اینها به خودشان چه جواب میدهند؟»
سعدی افشار در آخرین سالهای زندگیاش تنها بود، اما در مرگ تنها نماند. محمود استادمحمد که سوم مرداد سال گذشته درگذشت، به فاصله اندکی همراهیاش کرد تا «سلطان سیاه» در مرگ تنها نباشد.
منبع: کتاب «عالیجناب سیاه» نوشته لاله عالم
تن رنجورش را که از پوکی استخوان و ناراحتی ریوی رنج میبرد به دستان مهربان مرگ سپرد تا «عمو سعدی»، اردیبهشتاش را در بهشت آغاز کند و خاموشی، تسکینی باشد برای همه تنهاییها و رنجهایش.
سختیهای زندگی، کودکیاش را ناتمام گذاشت و مجبور شد برای کمک به مادر و فرار از فقر سرکار برود.
او درباره علاقهمندیاش به سیاه بازی گفته است: «عروسی یکی از میوهفروشهای محلمان بود و من هم آن شب آنجا بودم. برای اولینبار نمایش سیاهبازی را دیدم. خدا بیامرز محمود یکتا سیاه شده بود و تا صبح مردم را خنداند. صدای خیلی قشنگی هم داشت و اهل همان محل بود. با خودم گفتم چه خوب است آدم بتواند مردم را بخنداند. »
در سیزده سالگی برای اولینبار خود را دوده لوله بخاری سیاه کرد و شصت سال سیاه ماند تا در سالهای دورتر نماد سیاهبازی ایران شود.
او که در سالهای کهنسالی هنوز آن خاطره را در ذهن داشت، در توصیف آن شب گفته است: «صدای کفزدنها متوالی که تمام نمیشد و همان کف زدن را که هنوز پس از 60 سال دنبالش هستم. به هر حال خیلی خوشحال شدم که توانستم مردم را بخندانم. شاید این بزرگترین لذتی بود که از ابتدای عمرم تا آن زمان چشیده بودم. »
شروع کار بازیگری
سعدی در توضیح اولین تجربه بازیگریاش گفته است: «شروع کار بازیگری من از بنگاه «شایان» بود. یک روز شخصی به اسم «حسین آقا» که در اراک معروف به «حسین جگرکی» بود به بنگاه شادمان آمد و از من خواست نقش پسربچه را در نمایش الاغسوار بازی کنم.
نمایش هم از این قرار بود که شخصی سوار یک الاغ حلبی میشد و در وسط مراسم الاغ را به حرکت درمیآورد. این الاغهای حلبی طوری ساخته شده بودند که شخصی میتوانست سوار آنها شود و آنها را راه ببرد.
شب، خسته و کوفته همین که به اراک رسیدیم، مرا به یک مراسم عروسی بردند. اول نمایش سیاهبازی شروع شد. پس از آن نوبت به نمایش الاغسوار رسید. سوار الاغ شدم و یک دور، دور خانه که خانه بزرگی هم بود چرخیدم. دور دوم، ناگهان سر الاغ کنده شد و افتاد یک طرف. یک دفعه دیدم میانه عروسی دعوا شد، حالا نمیدانم صاحب عروسی واقعا فکر کرده بود این الاغ واقعی است یا داشت فیلم درمیآورد. داد و بیداد میکرد که این الاغ چون غذا نخورده سرش جدا شده من و الاغ را با هم تو طویله انداخت و گفت بگذار الاغ یک یونجه سیری بخورد تا حالش خوب شود، در حالی که من از ترس در طویله داشتم میمردم و نمیدانستم چه کار کنم.
خلاصه انگار همراههای من، آنها را قانع کرده بودند که این الاغ حلبی است و صاحب مراسم رضایت داد با الاغ از طویله بیرون بیاییم. وقتی آمدم بیرون حالم گرفته بود؛ گفتم من دیگه نیستم چرا من را باید بیندازند بغل این کاه و یونجهها.
در تمامی مدتی که در بنگاههای شادمانی کار میکردم، هیچگاه هدف اصلیام یعنی سیاه شدن و ورود به عرصه نمایشهای سیاه بازی را از خاطر نبردم. با یکی از دوستانم که از همکارانم در این بنگاهها بود، گاهی اوقات به دیدن نمایشهای سیاه بازی میرفتیم. در برخی از این نمایشها سیاهها با حمله کردن و ترساندن بازیگران دیگر مردم را میخنداندند. در اصطلاح به آنها سیاه شلاقی یا کتکی میگفتند اما من به این نوع بازیگری علاقهای نداشتم بنابراین به دیدن نمایشهای سیاههای معروف آن زمان رفتم.
اولینبار در یکی از عروسیهای خیابان سیروس سیاه شد. نمایشی به اسم «جاسوس پرتغالیها» بود. قصهاش درباره عثمانیها و حمله پرتغالیها بود و کارگردانی آن را «حسن شمشاد» برعهده داشت. اولینبار با چوبپنبه سیاه شدم، یعنی چوب پنبهها را میسوزاندند و از دوده آن استفاده میکردند. به این ترتیب بسیار خوشحال و خرسند بودم و این همان آرزوی قلبیام بود.»
سال گذشته چند روز بعد از درگذشت سعدی افشار از محمود استادمحمد دیگر هنرمند تئاتر که به سعدی بسیار علاقه داشت، خواستیم درباره او بگوید.
استاد محمد که خود فقط چند ماه بعد از سعدی افشار درگذشت، درباره او گفت: «اهمیت سعدی در این بود که او نظر تکنیک تحت تاثیر گذشتگان خود نبود و به هیچوجه تکنیکهای بدن، حرکت و شیرین کاریهای حرکتی نسل قبل از خود را ادامه نداد. سعدی در تحول تبدیل تخت حوضی به صحنه، هوشمندانه موفق شد که برای تماشاگر تئاتر برصحنه تئاتر بازی کند نه بر تخت حوض و برای میهمانان عروسی و دیگر مراسمها.
سعدی به خوبی تفاوت تماشاگر تخت حوضی و عروسی را با تماشاگر تئاتر و صحنه دریافت، این تفاوت را هم خوب درک کرد و هم به خوبی توانست به مرحله عمل برساند که تماشاگر تئاتر با تماشاگر تخت حوضی بسیار متفاوت است و به تکنیک حس و فنون دیگری نیاز دارد.
سعدی یک درک تاریخی از رقص باباکرم داشت که رقصاش از قر کمر و بازی کردن و چرخشهای رقصگونه شکل نگرفته بود، بلکه بنیان رقصاش به سماع پیری به نام باباکرم میرسید. آنچه در سعدی عاشقانه دوست میداشتم، رقص او بود که رقص سماع گونه بود و تصنع توریست پسند دراویش قونیه را نداشت. »
استادمحمد که خود سخت بیمار بود دل نگران تنهایی و رنج سعدی بود و گفته بود: «سعدی خیلی تنها بود، دوره اخیر که با بیماریاش همراه شد، مدام به تنهاییاش فکر میکردم به اینکه هیچ کس را ندارد که به عنوان پاره تن و جگر گوشه غماش را بخورد و در بیماریهای طولانی مدت این غمخواری خیلی اهمیت دارد و سعدی همیشه تنها بود.
خدایا در این لحظات کسانی که انواع و اقسام کج رفتاریها، کج آیینیها را با سعدی انجام دادند امروز چه جوابی به خود میدهند؟ چگونه میتوانند به خودشان جواب بدهند که این همان سعدی است که 20 سال پیش وقتی در تئاتر «نصر» روی صحنه میرفت آنان که به جز حق مدیریت، درصد نویسنده کارگردان میگرفتند، درست در زمانی که واضح بود سعدی دیگر توش و توان چابکیهای سیاه را ندارد آنقدر به خاطر مطامع خود، او را به جشنوارههای رنگارنگ در پاریس و لندن فرستادند و او طفلک اصلا نمیدانست بابت این سفر قراردادی دارد. مگر کسی به سعدی قرارداد نشان میداد. سرآخر پولی کف دستش میگذاشتند و او خیلی بزرگوارتر از آن بود که حتی سوال کند.
آنها که با او کار کردهاند میدانند حتی یک بار نشد که پشت صحنه بد کسی را بخواهد، گلایه کند، نگاه سراسر خیرش را از کسی دریغ کرده باشد و امسال نوروز فقط گلایه کرد، به ویژه از کسانیکه او را ملعبه و به بهانه او پول جمع کردند. سعدی تصمیم گرفت بمیرد، به همین دلیل میگفت مرا به خانهام ببرید چون میدانست دیگر تمام خواهد شد اما اینها به خودشان چه جواب میدهند؟»
سعدی افشار در آخرین سالهای زندگیاش تنها بود، اما در مرگ تنها نماند. محمود استادمحمد که سوم مرداد سال گذشته درگذشت، به فاصله اندکی همراهیاش کرد تا «سلطان سیاه» در مرگ تنها نباشد.
منبع: کتاب «عالیجناب سیاه» نوشته لاله عالم