دورادور او را می دیدم که جلوی در مسجد ایستاده. هرکس سوالی می کرد، او هم با حوصله جواب سوال هایشان را می داد. اما باز هم آنها رهایش نمی کردند و همین، کار مرا سخت کرده بود. آخر آنها دست بردار نبودند و تا جلوی خانه اش او را بدرقه می کردند. یک شب هم که موقعیت پیش آمد، من نتوانستم کاری بکنم.

بعد از ابلاغ دستور، مثل سایه همه جا دنبال او می رفتم و برنامه هایش را کنترل می کردم تا بتوانم در بهترین موقعیت او را از پا درآورم.

معمولا ساعت پنج یا شش بعد از ظهر از محل کارش خارج می شد. همان دوستش که صبح ها به دنبالش می آمد، او را بر می گرداند. ولی او به خانه نمی رفت. از همان جا مستقیم می رفت به مسجد محله شان.

آن جا در کتابخانه ی مسجد هم فعالیت داشت. برای بچه محصل ها، کلاس تقویتی و عقیدتی – سیاسی می گذاشت. تا آخر شب مسجد بود. بعد هم که می خواست به خانه بیاید، جوان های مسجد دورش را می گرفتند. معلوم بود خیلی قبولش دارند، مثل پروانه دورش می گشتند.

دورادور او را می دیدم که جلوی در مسجد ایستاده. هرکس سوالی می کرد، او هم با حوصله جواب سوال هایشان را می داد. اما باز هم آنها رهایش نمی کردند و همین، کار مرا سخت کرده بود. آخر آنها دست بردار نبودند و تا جلوی خانه اش او را بدرقه می کردند. یک شب هم که موقعیت پیش آمد، من نتوانستم کاری بکنم.

آن شب، بعد از این که بچه های مسجد رهایش کردند، او به داخل خانه رفت. می خواستم برگردم که دیدم از خانه خارج شد. ساکی در دست داشت.

نمی دانم چرا همان جا کار را تمام نکردم؟ فقط می دانم که حس کنجکاویم گل کرد. تعقیبش کردم؛ هم به قصد سر در آوردن از کارش، هم به قصد انجام عملیات. پیش خودم گفتم : «امشب دیگه باید کار رو یکسره کنم.»

سر خیابان، سوار یک تاکسی شد. من هم گاز موتور را گرفتم و تعقیبش کردم. چند خیابان آن طرف تر پیاده شد و داخل کوچه ای رفت. کوچه ای بود تاریک و خلوت. بهترین موقعیت برای انجام عملیات فراهم شده بود؛ اما باز هم یک جور کنجکاوی کاملا بچه گانه، مانع شد که او را بزنم.
چند کوچه را پشت سر گذاشتیم. محله به نظرم بسیار آشنا می آمد. مقابل در چوبی و غبار گرفته ی خانه ایستاد. بالای سر در خانه، پلاکارد و روی دیوار آن اعلامیه ای چسبانده بودند. از داخل حیاط چراغی سوسو می زد. در زد و وارد خانه شد. من هم جلوتر رفتم، دقت کردم. پلاکارد و اعلامیه مربوط به یک شهید بود.

 به عکس روی اعلامیه دقیق شدم. خودش بود؛ همان کارگر ساختمانی، که چند روز قبل کامران ترورش کرده بود. همان جا خشکم زد. چند دقیقه ای که گذشت، آمد بیرون. دستش خالی بود. خواستم کار را یکسره کنم، اما ... نمی دانم چرا نشد؟

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس