ميخواستم بگويم هشدار را به فرياد
آنقدر صبر کردم تا اتفاق افتاد
در زير پا تلف شد صفري که با تقلا
ميخواست سر برآرد از لابهلاي اعداد...
ما تشنه و فراموش، بيهمزبان و خاموش
ساقي! تو همتي کن، برخيز، باغت آباد
راهي نشانمان ده، ما سرسپردگانيم:
يا پيش پاي معشوق، يا روي نطع جلاد
سطري نمانده بود از سرمشقهاي پيشين
«از حفظ مينويسيد» اين بود درس استاد
*
«يادم تو را فراموش» اين رسم زندگي بود
آنقدر زنده مانديم تا مرگ يادمان داد