حسنی سعدی میگوید: در این عملیات،افتخار جانشینی گردان ادغامی شهید باهنر با گردان دوم تیپ تکاور «ذوالفقار» را داشتم.دو طرف ما را تیپهای «نور» و «بیت المقدس» میپوشاندند.مأموریت اصلی،تصرف پادگان حمید و جفیر،ایجاد اختلال در پشتیبانی و قطع ارتباط نیروهای دشمن در محورهای پادگان حمید با جبهۀ خرمشهر، و انهدام دو لشکر اصلی دشمن یعنی لشکرهای ۵ و ۶ زرهی بود. بعد از تمامی شناساییها و تهیه مقدمات کار،با اصغر ایرانمنش تقسیم کار کردیم.
مأموریت گردان در شکستن خط دشمن،تصرف خط اول و تصرف خاکریز دوم و انهدام نیروهای آن و پاکسازی خط دوم با شعاع یک کیلومتر مشخص شد.ایرانمنش در پذیرش هر کدام از ماموریتها اعلام آمادگی کرد. من هم گفتم برایم فرقی نمیکند کدام مأموریت را انجام دهم. قرعه انداختیم و مأموریت شکستن خاکریز و خط اول دشمن به عهده ایرانمنش افتاد و او با اشتیاق توصیفناپذیری از این قرعه استقبال کرد. شب عملیات فرا رسید.نماز مغرب و عشا را به جماعت خواندیم. مرحوم حاج آقا حقیقی، یکی از علمای بزرگ کرمان نیز حضور داشتند. شنیدم که پس از حرکت ما به سوی دشمن، ایشان محاسن مبارک را روی خاک و جای پای رزمندگان گذاشته و برای نصرت اسلام و پیروزی آنان دعا کرده است.
عملیات آغاز شد. چاشنی «اژدر بنگال» برای گشایش معبر مفقود شد اما معبر به تدبیر دیگری گشوده شد.با فریاد اللهاکبر و شجاعت و جسارت رزمندگان اسلام،آتش پر حجم دشمن خاموش شد و خاکریز دشمن سقوط کرد. هر قدم از خاک پاک میهن در معبر عملیات را خون شهیدی رنگین و متبرک کرده بود. با فریاد اللهاکبر و راهنمایی، نیروها را به خاکریز دوم کشاندیم. تیپهای نور و بیتالمقدس به علت برخورد با باتلاق و رودخانه و... موفق به تصرف اهداف از پیش تعیین شده نشدند. نیروهای ما از ساعت شروع عملیات تا ساعت 11:30 ظهر فردای روز ۱۰ اردیبهشت ۶۱ با دشمن درگیر بودند.
در این چند ساعت، تعدادی از نفربرهای دشمن به آتش کشیده شدند و تعداد قابل توجهی از نیروهای آنها کشته و اسیر شدند و ما به امید رسیدن نیروهای کمکی مقاومت میکردیم. فرماندهی، ارسال نیروهای کمکی و تقویت مواضع تصرف شده و حفظ مناطق آزاد شده را پیشبینی کرده بود، ولی شرایط عکس این تدابیر و امیدها بود. اهداف از قبل تعیین شدۀ تیپ ثارالله تصرف شده بود در حالی که مواضع طرفین از نیروهای خودی خالی بود. پاتک دشمن، همزمان با سپیده صبح آغاز شد و زد و خورد در آن نقطه تا ساعت 11:30 ادامه داشت ولی خالی بودن دو جناح، عدم پاکسازی دقیق مناطق پشت سر با طول چهار کیلومتر، شناسایی پی در پی هلی کوپترهای دشمن و ارسال نشدن نیروهای کمکی به علت شرایط خاص، ماجرا را در آن نقطه و ساعت به نفع دشمن تمام کرد.
از این به بعد فصل جدیدی در زندگی ما آغاز شد. عدهای از رزمندگان شهید شدند و به وصال حق رسیدند و گروهی نیز با جراحت و یا سالم اسیر شدند. بیسیم چیمان که جمعی «تیپ ۵۸ ذوالفقار» بود، شهید شد. گوشی بیسیم دست من بود و با پشت خط، بسیار تند و احساسی صحبت میکردم. برادری به نام عرب آن سوی بیسیم مخاطبم بود. در همان حال، با یکی از دو نیروی پیادهٔ عراقی درگیر بودم. یک خشاب ۴۵ فشنگی روی سلاحم بود و آخرین فشنگها را شلیک کردم. ناگهان، از پشت سر، برادری به نام رحیم طالقانی که از سپاه کرمان بود، گفت: حسنی، من تیر خوردم. نگاه کردم. تیر نزدیک قلبش خورده بود و خون با فشار زیاد از زیر لباس بیرون میزد. پرسید: چکار کنم؟ گفتم: اشهدت را بگو. خیلی آرام شهادتین را گفت و ادامه داد: خشابهای من را هم بزن. در موقعیت بدی قرار گرفته بودیم، از پشت سر، بچهها یکی یکی شهید میشدند و از طرف مقابل هم امنیت نداشتیم. فشنگهایم تمام شده بود. در آخرین دقایق سلاح خالی را به طرف نیروی عراقی گرفتم.
نیروی عراقی با دیدن تفنگم به سرعت پایین رفت و این حرکت دو و سه بار تکرار شد. در حالی که چشمهایم مواظب دشمن بود، دستم را به پشت سر دراز کردم و به رحیم طالقانی گفتم خشابهایت را بده. پاسخی نشنیدم. برای لحظهای به عقب برگشتم. طالقانی شهید شده بود. از کمر روی زانو خم بود. دست بر سینهاش گذاشتم و او را به پشت خواباندم. سپس خشابها را از جیب خشاب بیرون آوردم و فشنگها را شلیک کردم، در حالی که گروه زیادی از عزیزان همرزمم شهید، عدهای زخمی شده و نیروهای کمکی هم نرسیده بودند. البته سیاهی شاد کنندهای از دور میدیدم ولی با شدت آتش دشمن آنها هرگز نتوانستند به کمک ما برسند در همین لحظات ناگهان تیری به سمت راست شکمم اصابت کرد. تیر، فانوسقه، لباس و شکم را درید و خون بیرون زد. با چفیه زخم را بستم، اما خون همچنان روان بود مقدار قابل توجهی خون، لباسها و قسمتی از بدنم را فرا گرفت. سوزش زخم، درد، ضعف، خستگی و بیخوابی همه به سراغم آمده بودند. رمقی در بدنم حس نمیکردم؛ اما میتوانستم پاهایم را تکان بدهم متوجه شدم که رفتنی نیستم، فرکانس بیسیم پی. ار. سی ۷۷ همراهم را بهم زدم.
نیروهای دشمن دیگر از خاکریز عبور کرده بودند و تقریباً اسیر شده بودیم. با اسلحه تهدید شدیم که دستمان را بالا بگیریم. دستم را محکم روی شکمم گذاشتم و لنگان و افتان و خیزان، در حالی که احساس میکردم دنیا روی سرم خراب شده، حرکت کردم. دستهایم را روی سرم نگذاشتم. بالا هم نگرفتم، نجفی، بسیجی هرمزگانی هنوز مقاومت میکرد. هیچ مهمات و فشنگی نداشت. با سنگ و کلوخ به جان عراقیها افتاده بود و در حالی که محاصرۀ کامل شده بود، تسلیم نمیشد. یکی از نیروهای دشمن با شلیک چند تیر او را به شهادت رساند. نوشتۀ پشت پیراهنش هنوز در خاطرم است:«مسافر کربلا».
لحظاتی قبل از این ماجرا، دو نفر گفتند: ما میخواهیم برگردیم. یکی به آن دو گفت: میل خودتان است. ولی تیربار از پشت سر شما را میزند. آن دو چند قدمی برنداشته بودند که هدف تیر قرار گرفتند. تیرها که به بدن پاکشان خورد، از زمین کنده شدند، سپس از پای افتادند. اسحاق یحییزاده، بسیجی تکابی هنوز نارنجکی با خود داشت، دقایقی از اسارتمان نگذشته بود که دور هم جمعمان کردند، زخمی، مجروح و سالم. نفربر و تانک خود را هم برای تهدید گرداگرد ما به حرکت در آوردند.
نیروهای پیاده دشمن هم اطراف ما حلقه زده بودند. ناگهان اسحاق ضامن نارنجک را کشید و آن را وسط نیروهای دشمن و خودی انداخت. چند نفر از دو طرف زخمی شدند. یکی از نیروهای دشمن در حالی که به شدت از ناحیه دهان زخمی شده و خون از صورت و دهانش جاری بود، «گلنگدن» تفنگ را کشید و همۀ ما را به رگبار بست. قصد داشت همه را بکشد، ولی چند نفر از دوستانش محکم او را گرفتند و از ادامه تیراندازی منعش کردند. سپس زخمیها را با نفربر و سالمها را پیاده به سوی مقر فرماندهی حرکت دادند. مقر به مقر، گروه به گروه ما را پیاده کردند. تمام نیروهای مستقر در پایگاهی که ما پیاده شدیم، دورمان حلقه زدند. خیال میکردند با اسارت ما چند نفر، لشکری را به اسارت گرفتند. نمیدانستند در برابر گروه اندک ما، ۱۹۰۰۰ نفر از نیروهایشان در همین عملیات به اسارت درخواهد آمد.