تکفیریهای وحشی، این بار اما یکی از فرزندان استان فارسی اباعبدالله را به شهادت رساندند؛ عبدالله اسکندری؛ مدیرکل سابق بنیاد شهید استان و یکی از فرماندهان پرافتخار نیروی زمینی سپاه. او که پس از افتخار حضور در جبهههای جنوب ایران علیه صدام و حامیانش، اینبار به خط مقدم جبهه مقاومت؛ سوریه رفته بود، با افتخاری بزرگ به شهادت رسید؛ افتخاری که این روزها میشود با آن از در باغ شهادت گذشت و ماندگار شد؛ مدافع حرم حضرت زینب(س).
والله قسم میروم
اگر اشتباه نکنم اواخر بهمن ماه ۹۲ بود، در ادامه باز نویسی عملیات کربلای ۴ و ۵ که در مشهد انجام گرفته بود. به اتفاق محسن، قاسم و جعفر و چند نفر دیگر از بچه ها در خانه یکی از عزیزان رزمنده کار مشهد را ادامه دادیم و آقای پیروی هم با آنکه حال مساعدی نداشت و آسیب های جنگ او را ناتوان ساخته بود برداشت صوتی و تصویری آنرا انجام میداد. از اواسط جلسه حاج عبدالله وارد شد. و از آنجا به بعد با تعریف های زیبایش از دوران دفاع مقدس همه را مجذوب خود کرده بود. در آخر جلسه بحث به جنایات تکفیریها در سوریه کشیده شد. حال عجیبی داشت. خیلی دلش می خواست به سوریه رفته و از حریم بی بی زینب (س) دفاع نماید. در آخر جلسه در حالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت: به والله قسم اگر ببینم باب شهادت در هر گوشه از جهان باز شده است. با آغوش باز به آنجا رفته و تا شاهد شهادت را در آغوش نکشم باز نخواهم گشت.
خاکی، صمیمی، مجاهد
داخل شیار منتهی به رودخانه میمه موسیان در منطقه عملیاتی محرم به پیش میروم، گرمای کشنده هوا همه را به داخل سنگرها کشانده و هیچ جنبنده ای آن اطراف حرکتی نمیکند. سایه ارتفاع ۱۰۰ هم کم کم در زیر خودش گم میشود.حس میکنم (توُکوُم) مغزم در داخل جمجمه ام تکان میخورد. دلم می خواهد هرچه زودتر به سنگر بچه های شناسایی رسیده تا اطلاعاتی از آنها در رابطه با کمینی که چند ساعت قبل خورده اند به دست آورم. چپیه ام را بیشتر روی سرم میکشم تا آفتاب گرمایش را کمتر در سرم فرو کند. کم کم به سنگر نزدیک میشوم. قبل از آنکه به سنگر برسم صدایی مرا به داخل سنگر فرا میخواند.گویی که سالهاست مرا میشناسد و با من سلام علیک گرمی می کند.
با تعجب او را نگاه میکنم، چهره اش نا آشناست اما مهربانی از ان به بیرون می تراود. با انکه به نظر میرسد چند سالی از من بزرگتر باشد، اما چنان گرم و خودمانی بر خورد میکند. که برایم تازگی دارد. قبل از آنکه بخواهم روی زمین بنشینم به سرعت چپیه ام را بر میدارد. آنرا با آب خنکی آغشته کرده و به روی سرم میکشد و شروع به باد زدن من میکند و با دست دیگر لیوان شربت آبلیمویی که با خاکشیر قاطی کرده است را به دستم میدهد و می گوید: بخور وگرنه گرما زده میشی! آنقدر یک رنگ و صمیمی است که یادم میرود برای چه کاری آنجا آمده ام. «راستی سوسنگرد یادته؟ ما اولین بار اونجا همدیگر رو دیدیم» این صدای او بود که مرا از ادامه فکر کردن بیرون آورد. با تعجب نگاهش کردم. پرنده خیالم به ان روزهای خونین در سوسنگرد نشست و مقاومت عجیب بچه ها در آن شهر. بعد از گپ اولیه ماجرای کمین خوردن بچه ها را در کمین برایم تعریف کرده که بسیار سنجیده و با دقت بود.