به گزارش گروه اجتماعی مشرق، قلبش داشت از جا کنده میشد. پشت در اتاق به دیوار تکیه داده بود. پاهایش میلرزید و از استرس نمیتوانست قدم از قدم بر دارد. تلاشهایش به نتیجه رسیده و او میتوانست پس از ۲۲سال مادرش را ملاقات کند و او را در آغوش بگیرد.
دستگیره در را گرفت و آرام آن را چرخاند. زن میانسالی در انتهای اتاق روی تختخواب نشسته بود و از پنجره به بیرون نگاه میکرد. بغض راه گلویش را گرفته بود. بغضش را فرو خورد با صدایی آهسته گفت: مادرم شاه بانو پسرت آمده.
ماجرای زندگی مهدی بدر جوان اردبیلی و دوری ۲۲ساله او از مادرش داستان تلخی دارد که شاید دل سنگ را هم به درد میآورد. مهدی فرزند سوم خانواده بدر بود که در شهرستان گرمی اردبیل زندگی میکردند. او ۲ ماه بیشتر نداشت که پدرش تصمیم گرفت با دختر جوانی ازدواج کند و این شروع بدبختیهای ۳ فرزند و مادر شد.
با ازدواج مجدد پدر آتش اختلافات او با شاه بانو همسر اولش نیز بالا گرفت و کار به جایی کشید پس از ۵سال هر دو تصمیم گرفتند از یکدیگر جدا شوند. طلاق آخرین راه زوج گرمی بود اما شاه بانو مادر مهدی نمیدانست پس از طلاق زندگی روی سختتری از خود را به او نشان خواهد داد.
شاه بانو بعد از طلاق به خانه پدرش بازمیگردد اما خانه پدری هم نتوانست سرپناهی برای شاه بانو باشد. اوضاع بد اقتصادی پدر و بیکاری او و از طرفی درآوردن خرج چند فرزند باعث شد که شاهبانو ۲۰ساله آواره خانه دوست و آشنا شود.
زندگی هر روز برای دختر جوان سختتر و سختتر میشد و دیگر هیچکس حاضر نبود او را در خانهاش راه دهد و از او مراقبت کند و سرانجام این آوارگیها با تحویل شاه بانو به بهزیستی توسط پدرش پایان یافت و او زندگی جدیدی را در آسایشگاه به دور از خانواده و فرزندانش آغاز کرد.
از این جای ماجرا را مهدی بدر برای بازگو میکند: من در آن زمان ۴ یا ۵سال بیشتر نداشتم که فهمیدم مادرم شخص دیگری است و کسی که با او زندگی میکنم نامادریام است. همیشه دوست داشتم مادر واقعیام را ببینم. وقتی کوچکتر بودم دیدن مادر واقعیام همیشه برایم آرزو بود. من و دو برادر دیگرم کودکی خوبی را پشتسر نگذاشتیم. پدرم همیشه عصبانی بود و دست بزن داشت.
نامادریام هم از او بدتر. ۱۵سالم بود که دیگر تحمل شرایط خانه برایم غیرممکن بود به همین خاطر تصمیم گرفتم من هم مثل حسین و محسن قید درس خواندن را بزنم و به سراغ کار بروم. از گرمی به اردبیل رفتم و مشغول کار شدم. مدتی در ساندویچی بودم و مدتی نیز در قهوهخانه کار کردم. دوران خیلی سختی بود. از یک طرف اینکه چرا پدرم هیچوقت با ما مهربان نبود و از طرف دیگر بیخبری از مادر واقعیام زندگی را برایم سختتر کرده بود.
به دنبال مادر
وی در ادامه میگوید: همان ۱۵سالگی در این فکر بودم مادرم را پیدا کنم اما فرصتش پیش نمیآمد تا اینکه ۱۸ساله شدم. وقتی برای خواستگاری به خانه دختر مورد علاقهام رفتم آنها از من سراغ مادر اصلیام را گرفتند و آنجا بود که به خودم قول دادم هرطوری که شده مادرم را پیدا کنم و او را به خانه خودم بیاورم تا درکنارمان زندگی کند.
۲سال در اردبیل کار کردم و این درحالی بود که در این مدت از دو برادرم نیز که به تهران آمده بودند هیچ خبری نداشتم و آنها را هم گم کرده بودم. بعد از اینکه مقداری پول جمع و جور کردم با خودم گفتم الان وقتش رسیده هر طوری که شده مادرم را پیدا کنم. اما اینکه از کجا و چطوری باید ردی از مادرم پیدا میکردم را نمیدانستم.
اولین سرنخ
مهدی میگوید: تنها چیزی که به دست آورده بودم این بود که اسم مادرم شاه بانو بالایی است. هر کجا را که به ذهنم میرسید گشتم و از هر کسی که میشناختم سراغ مادرم را گرفتم اما هیچ فایدهای نداشت و حتی نتوانستم کوچکترین اثری از مادرم به دست آورم. پس از گذشت ۳سال دیگر هیچ امیدی نداشتم. از خدا خواستم کمکم کند تا مادرم را پیدا کنم.
آن موقع در یک قهوهخانه کار میکردم. یک روز که درحال کار کردن بودم یکی از مشتریها که مرد سن و سال داری بود به من گفت: من همسایه پدر بزرگت هستم و او را میشناسم. سریع آدرس خانه پدربزرگم را در شهر گرمی گرفتم و به آنجا رفتم. وقتی به مقابل خانه پدربزرگم رسیدم فکر کردم دیگر به مادرم رسیدهام اما اینطور نشد وقتی از پدربزرگم سراغ مادرم را گرفتم او به من گفت مادرم چند روز پیش مرده است اما باز هم باورم نشد.
ملاقات پس از ۲۲ سال
وقتی خانواده مادرم نیز به من کمک نکردند خیلی ناامید شدم. در این چندسال آنقدر سراغ مادر از مردم گرفته بودم که بیشتر مردم داستان زندگیام را میدانستند و همین هم بود که سرانجام باعث شد مادرم را پیدا کنم. یک روز در یکی از مجالس عزاداری زنانه یکی از همسایهها با زنی درد دل کرده بود. داستان جستوجوی من را برایش تعریف کرد. این زن وقتی داستان زندگی من را شنید گفت که خالهام است یعنی خواهر شاه بانو.
من خالهام را دیدم و توانستم سراغ مادرم را بگیرم. خالهام به من گفت که پدربزرگم مادرم را به بهزیستی گرمی میسپارد. چند سال بعد مادرم را از بهزیستی گرمی به اردبیل منتقل میکنند. مدارکم را برداشتم و به بهزیستی رفتم. مسئولان بهزیستی وقتی در جریان ماجرای من قرار گرفتند کارهای ملاقات من و مادرم را فراهم کردند.
لحظه دیدار مادرم را هیچ وقت فراموش نخواهم کرد چرا که بهترین لحظه زندگیام بود. من مادرم را پس از ۲۲سال پیدا کردم و حالا او را به خانهام آوردهام و دوست دارم بقیه عمرم را در کنار او باشم.
مخاطبان محترم گروه اجتماعی مشرق می توانند اخبار، مقالات و تصاویر اجتماعی خود را به آدرس shoma@mashreghnews.irارسال کنند تا در سریع ترین زمان ممکن به نام خودشان و به عنوان یکی از مطالب ویژه مشرق منتشر شود. در ضمن گروه اجتماعی مشرق در صدد است با پیگیری مشکلات ارسالی شما از طریق کارشناسان و مشاوران مجرب پاسخی برای ابهامات مخاطبان عزیز بیابد.
منبع: شهروند
دستگیره در را گرفت و آرام آن را چرخاند. زن میانسالی در انتهای اتاق روی تختخواب نشسته بود و از پنجره به بیرون نگاه میکرد. بغض راه گلویش را گرفته بود. بغضش را فرو خورد با صدایی آهسته گفت: مادرم شاه بانو پسرت آمده.
ماجرای زندگی مهدی بدر جوان اردبیلی و دوری ۲۲ساله او از مادرش داستان تلخی دارد که شاید دل سنگ را هم به درد میآورد. مهدی فرزند سوم خانواده بدر بود که در شهرستان گرمی اردبیل زندگی میکردند. او ۲ ماه بیشتر نداشت که پدرش تصمیم گرفت با دختر جوانی ازدواج کند و این شروع بدبختیهای ۳ فرزند و مادر شد.
با ازدواج مجدد پدر آتش اختلافات او با شاه بانو همسر اولش نیز بالا گرفت و کار به جایی کشید پس از ۵سال هر دو تصمیم گرفتند از یکدیگر جدا شوند. طلاق آخرین راه زوج گرمی بود اما شاه بانو مادر مهدی نمیدانست پس از طلاق زندگی روی سختتری از خود را به او نشان خواهد داد.
شاه بانو بعد از طلاق به خانه پدرش بازمیگردد اما خانه پدری هم نتوانست سرپناهی برای شاه بانو باشد. اوضاع بد اقتصادی پدر و بیکاری او و از طرفی درآوردن خرج چند فرزند باعث شد که شاهبانو ۲۰ساله آواره خانه دوست و آشنا شود.
زندگی هر روز برای دختر جوان سختتر و سختتر میشد و دیگر هیچکس حاضر نبود او را در خانهاش راه دهد و از او مراقبت کند و سرانجام این آوارگیها با تحویل شاه بانو به بهزیستی توسط پدرش پایان یافت و او زندگی جدیدی را در آسایشگاه به دور از خانواده و فرزندانش آغاز کرد.
از این جای ماجرا را مهدی بدر برای بازگو میکند: من در آن زمان ۴ یا ۵سال بیشتر نداشتم که فهمیدم مادرم شخص دیگری است و کسی که با او زندگی میکنم نامادریام است. همیشه دوست داشتم مادر واقعیام را ببینم. وقتی کوچکتر بودم دیدن مادر واقعیام همیشه برایم آرزو بود. من و دو برادر دیگرم کودکی خوبی را پشتسر نگذاشتیم. پدرم همیشه عصبانی بود و دست بزن داشت.
نامادریام هم از او بدتر. ۱۵سالم بود که دیگر تحمل شرایط خانه برایم غیرممکن بود به همین خاطر تصمیم گرفتم من هم مثل حسین و محسن قید درس خواندن را بزنم و به سراغ کار بروم. از گرمی به اردبیل رفتم و مشغول کار شدم. مدتی در ساندویچی بودم و مدتی نیز در قهوهخانه کار کردم. دوران خیلی سختی بود. از یک طرف اینکه چرا پدرم هیچوقت با ما مهربان نبود و از طرف دیگر بیخبری از مادر واقعیام زندگی را برایم سختتر کرده بود.
به دنبال مادر
وی در ادامه میگوید: همان ۱۵سالگی در این فکر بودم مادرم را پیدا کنم اما فرصتش پیش نمیآمد تا اینکه ۱۸ساله شدم. وقتی برای خواستگاری به خانه دختر مورد علاقهام رفتم آنها از من سراغ مادر اصلیام را گرفتند و آنجا بود که به خودم قول دادم هرطوری که شده مادرم را پیدا کنم و او را به خانه خودم بیاورم تا درکنارمان زندگی کند.
۲سال در اردبیل کار کردم و این درحالی بود که در این مدت از دو برادرم نیز که به تهران آمده بودند هیچ خبری نداشتم و آنها را هم گم کرده بودم. بعد از اینکه مقداری پول جمع و جور کردم با خودم گفتم الان وقتش رسیده هر طوری که شده مادرم را پیدا کنم. اما اینکه از کجا و چطوری باید ردی از مادرم پیدا میکردم را نمیدانستم.
اولین سرنخ
مهدی میگوید: تنها چیزی که به دست آورده بودم این بود که اسم مادرم شاه بانو بالایی است. هر کجا را که به ذهنم میرسید گشتم و از هر کسی که میشناختم سراغ مادرم را گرفتم اما هیچ فایدهای نداشت و حتی نتوانستم کوچکترین اثری از مادرم به دست آورم. پس از گذشت ۳سال دیگر هیچ امیدی نداشتم. از خدا خواستم کمکم کند تا مادرم را پیدا کنم.
آن موقع در یک قهوهخانه کار میکردم. یک روز که درحال کار کردن بودم یکی از مشتریها که مرد سن و سال داری بود به من گفت: من همسایه پدر بزرگت هستم و او را میشناسم. سریع آدرس خانه پدربزرگم را در شهر گرمی گرفتم و به آنجا رفتم. وقتی به مقابل خانه پدربزرگم رسیدم فکر کردم دیگر به مادرم رسیدهام اما اینطور نشد وقتی از پدربزرگم سراغ مادرم را گرفتم او به من گفت مادرم چند روز پیش مرده است اما باز هم باورم نشد.
ملاقات پس از ۲۲ سال
وقتی خانواده مادرم نیز به من کمک نکردند خیلی ناامید شدم. در این چندسال آنقدر سراغ مادر از مردم گرفته بودم که بیشتر مردم داستان زندگیام را میدانستند و همین هم بود که سرانجام باعث شد مادرم را پیدا کنم. یک روز در یکی از مجالس عزاداری زنانه یکی از همسایهها با زنی درد دل کرده بود. داستان جستوجوی من را برایش تعریف کرد. این زن وقتی داستان زندگی من را شنید گفت که خالهام است یعنی خواهر شاه بانو.
من خالهام را دیدم و توانستم سراغ مادرم را بگیرم. خالهام به من گفت که پدربزرگم مادرم را به بهزیستی گرمی میسپارد. چند سال بعد مادرم را از بهزیستی گرمی به اردبیل منتقل میکنند. مدارکم را برداشتم و به بهزیستی رفتم. مسئولان بهزیستی وقتی در جریان ماجرای من قرار گرفتند کارهای ملاقات من و مادرم را فراهم کردند.
لحظه دیدار مادرم را هیچ وقت فراموش نخواهم کرد چرا که بهترین لحظه زندگیام بود. من مادرم را پس از ۲۲سال پیدا کردم و حالا او را به خانهام آوردهام و دوست دارم بقیه عمرم را در کنار او باشم.
مخاطبان محترم گروه اجتماعی مشرق می توانند اخبار، مقالات و تصاویر اجتماعی خود را به آدرس shoma@mashreghnews.irارسال کنند تا در سریع ترین زمان ممکن به نام خودشان و به عنوان یکی از مطالب ویژه مشرق منتشر شود. در ضمن گروه اجتماعی مشرق در صدد است با پیگیری مشکلات ارسالی شما از طریق کارشناسان و مشاوران مجرب پاسخی برای ابهامات مخاطبان عزیز بیابد.
منبع: شهروند