گروه جهاد و مقاومت مشرق- پیرزن نگاهی به سنگ قدیمی مزار پسرش انداخت و در حالی که سعی می کرد بغضش را پنهان کند رو به ما گفت: « این قبر خالیه! ... پسرم هنوز برنگشته ». مادر شهیـد با حس و حال قشنگش، دل ما را هوایی خاطره های خاکی تفحص کرده بود و ما شرمنده تر از همیشه مبهوت یک عمر انتظار او شده بودیم ...
مادر بر فراز منبر احساسات پاک خویش روضۀ سکوت سر داده بود. کمی بعد چند جملۀ ساده نفس کشیدن را برای ما مشکل کرد. حسین خاکسار به مادرش گفته بود: اگر اسیر شدم، منتظرم نباشید ... ولی مگر می شود که مادر چشم به راه فرزندش نماند؟ نه! بخدا که این امر نشدنی است.
آخرین جملۀ مادر حسین، جان ما را به آتش کشید. پیرزن گفت که: « شنیدم قراره از مرز شلمچه شهید بیارن. میخوام برم اونجا شاید حسین من هم اومده باشه ». با خودم گفتم که این آتش به این سادگی ها سرد شدنی نیست ولی، گاهی یک نشانۀ کوچک هم دل بزرگ این پیشتازان صبر را آرام می کنـد. بگذارید حرف آخر را همین اول بگوییم. حرفی که بی شک گفتن و شنیدنش ، سخت است و جانکاه.
حرف ما با مادرانی است که فرزندانشان در گوشه و کنار این سرزمین آرمیـده اند و ما آنها را بنام شهید گمنام می شناسیـم. با مادرانی که امام خامنه ای صبر و شکیبایی آنها را ستودند. با مادرانی که چشم ها خیسشان آبروی انقلاب ماست. با مادرانی که سرمایه های فرهنگی ایران هستند و بهانۀ نزول رحمت خدای رحمان ... اما نه! حرف زدن با مادران چشم به راه کار ما نیست. ما دل هم صحبتی با چشم های خشکیده و سینه های سوخته را نداریـم.
راستی در محلۀ شما هم شهیـد گمنام دفن کرده اند؟ شاید بد نباشد که در هنگام زیارت قبور این عزیزان یادی هم از قامت تا شدۀ پدران و چشمان به خون نشستۀ مادرانشان بکنیـم. مادری در هُرم فراق می سوزد تا شعله های دل گرفتگی ما، فروکش کنند. شرح این حکایت باشد برای بعد. یادم افتاد که در غربتکدۀ کهف الشهداء، از مادر شهید مجید ابوطالبی پرسیدیم با پیکر پیدا شدۀ پسرت چه خواهی کرد؟ مادر شهیـد با دلی مطمئن و کلامی مقتدر گفت که « مجیـد همینجا بماند بهتر است ». بین خودمان بماند، حالا یک چشم پیرزن در بهشت حضرت زهرا (س) به دنبال فرید و چشم دیگرش در محلۀ ولنجک حیران مجید است.
زیاده بر این حرفی نیست جز اینکه یادی هم از پدران شهدای گمنام بکنیـم. در اصفهان وقتی که دست مصنوعی شهید صداقتی را به دست های چروکیـدۀ پدرش دادیم، بغض چندسالۀ پیرمرد به یکباره شکست بی پروا از نگاههای غریبه، دردهای دلش را گریست. آری! پدرا و مادران چشم به راه حرف های ناگفتۀ بسیاری دارند که شاید هرگز شنیـده نشود.
به احترام عظمت این عزیزان، دست ادب بر سینه می گذاریم تا عالم بداند شهادت افتخار ابدی ایرانیان است.
*حمید بنا
کد خبر 317351
تاریخ انتشار: ۲۲ خرداد ۱۳۹۳ - ۰۸:۵۳
- ۰ نظر
- چاپ
پیرزن نگاهی به سنگ قدیمی مزار پسرش انداخت و در حالی که سعی می کرد بغضش را پنهان کند رو به ما گفت: « این قبر خالیه! ... پسرم هنوز برنگشته ». مادر شهیـد با حس و حال قشنگش، دل ما را هوایی خاطره های خاکی تفحص کرده بود و ما شرمنده تر از همیشه مبهوت یک عمر انتظار او شده بودیم ...