گروه جهاد و مقاومت مشرق - میدانی آدم وقتی جوان است، وقتی خیلی جوان است، طبیعی است که با مویزی گرمیاش شود و با یک غوره سردىاش! اما وقتی پایش میرسد به مثلا دهه سوم زندگیاش، به وضوح یک سری بدیهیات در چشم و عقلش روشن میشود که تا همین چند سال پیش، نه که به چشمش نمیآمدهاند که میدیدهشان اما از بعدی ورای بعد عقل و منطق!
و خوب یادم هست که وقتی در سال ٨٧ برای تهیه گزارشی به نمایشگاه قرآن رفته بودم - آنروزهای نسل سوم کیهان - در یکی از غرفهها سید رائد موسوی را دیدم و گل از گلم شکفت که یاد حاج احمد و همراهانش وزیدن گرفته است و همین هم شد که نشستم پای صحبتهایش و لاجرم از همان بعد احساسی سالهای خیلی جوانی پرسیدم و پاسخ درخورشان را هم بالطبع شنیدم.
قصه اما از همین شب ١٤ تیر سال جاری یعنی ١٣٩٣ شروع شده و میشود. بدیهی است که من در تمام این سالها با پیروی از علایق درونیام؛ کتابها و حتی مصاحبهها و یادداشتهای زیادی از این چهار دیپلمات ربوده شده خوانده و تأمل کرده و البته مویهها و اشکها کرده و ریختهام که قطعا همه این اعمال و سکنات در نتیجه همان بعد سالهای خیلی جوانی مذکور بوده است. بعدی که حالا در پس خالی شدن عقدههای ناشی از فراغ این مرد بزرگ، دارد روی دیگری از خودش را برایم نمایان میکند. بعدی که میتواند به راحتی کمر ذهن پرسشگرِ بی جوابم را به راحتی خرد کند!
قصه از اینجا شروع می شود که گم شدن حاج احمد متوسلیان و همرزمانش دیگر نمیتواند با خواندن و تورق "وقتی که کوه گم شد" و "مرد" و حتا "همپای صاعقه"، تسکینی باشد. که وقتی داری غوطه میخوری در خاطرات روزهای جنگ سپهبد شهید صیادشیرازی، ناگهان میرسی به آنجا که میگوید: "رفتیم سراغ حضرت امام گزارش بدهیم که در سوریه چه کرده ایم و باید بکنیم. امام به گزارش گوش دادند و یکباره فرمودند: این نیروها که بردید آنجا، اگر خون از دماغ شان بیاید، من مسئولیتش را قبول نمیکنم، بگویید سریع برگردند. من تا آن روز دستوری به این قاطعیت و صریح، مستقیما از امام نشینده بودم که فرمانده کل قوا به ما مستقیم دستور بدهد چه بکنیم. فرمودند بگویید سریع برگردند. ما اصلا تعجب کردیم و بلافاصله با سوریه تماس گرفتیم و گفتیم: گردان سریع آماده حرکت شود و برگردد."
و بعد هم میرسی به سخنرانی معروف امام(ره) بعد از اعزام بدون اجازه نیروهای ایرانی به سوریه، آنجا که میگوید: "راه قدس از کربلا میگذرد" و در ادامه نقشه آمریکاییها را برای بازی گرفتن کادر نظامی جمهوری اسلامی ایران افشا میکند و میگوید: "آمریکاییها دنبال این هستند که «صدام» را در این طرف سر جای خودش نگه دارند و ایران را که از نظر آنها خیلی اهمیتش بیشتر از لبنان و جاهای دیگر است، برای آنها محفوظ بماند. این نقشه این است که «بگین» را وادار کند به اینکه تو حمله کن به لبنان، لبنان که تو حمله کردی، ایران حساسیت نسبت به او دارد و همه قوایش را متمرکز میکند در اینکه تو را از بین ببرد و اگر ایران از جنگ عراق غافل بماند، عراق کار خودش را انجام میدهد و ایران در اینجا هم نمیتواند کاری بکند، نقشه این است."
و درست همین جاهاست که سؤالات سر ریز میشود؛ که به راستی چرا هنوز چندی از آزادسازی خرمشهر نگذشته که فرماندهان قویترین تیپ موفق و بزرگ نظامی ما، وارد خاک سوریه میشود؟! و قصه اینجا پر رنگتر میشود که میفهمی این دستور اعزام بدون آگاهی و اذن امام بوده است! پس چه کسانی و با چه هدفی اینگونه بی فکر و برنامه ریزی تاکتیکی، نظامی این سفر را تدارک دیده بودند؟! که اصلا مگر میشود این سفر با این چشم انداز مطرح شده بزرگ، بی برنامه ریزی انجام گرفته باشد؟! پس آیا این برنامه ریزی از ابتدا با قصد اضمحلال این تیپ قوی بوده است؟!
اگر نبوده است و باید هنگام مطرح کردن این تئوری زبان به کام گرفت؛ پس چرا بعد از اینکه امام دستور برگشت نیروها را از سوریه به ایران میدهد باز این قوی ترین و کارآمدترین فرمانده است که علیرغم دستور امام، دستور ماندن در خاک سوریه را تحویل می گیرد و باقی میماند؟! و چرا او به همراه سید محسن موسوی و تقی رستگار و کاظم اخوان راهی لبنان شده و اصلا چه کسی دستور رفتن او را به این مأموریت میدهد؟! و چرا ما هنگام یاد کردن از این ٤ تن، به همگی لقب دیپلمات میدهیم؟! و چرا هر بار و به هر طریقِ مبهمی خبرهای ضد و نقیضی میشنویم؟! و ... الخ!
بله! قصه از اینجاها و خیلی جاهای ناگفته دیگر شروع میشود که احتمالا در دهه چهارم زندگیام - به شرط حیات - میفهمم که به جایی هم ختم نخواهد شد البته اگر حاج احمد تا آن موقع نیامده باشد که حالا باید اعتراف کنم؛ دیگر نه مثل سابق دست به قلم میشوم و مینویسم که؛ "حاج احمد نیا که بیایی که چه چیز را ببینی" و نه از نبودنش انبوه غم دلم را فرا میگیرد که این را در میان کوههای تو در توی مریوان، در لابه لای برفهای استخوان سوز تته، در هیاهوى آن فتح عظیم در فتح المبین و در گرماگرم فریادها و شور بیتالمقدس، در دلتنگیهای بزرگ پیشمرگان و همه مردان کُرد، خوب دیده و فهمیدهام که؛ کوه هرگز گم نمیشود...
*خبرگزاری تسنیم-لیلا سادات باقری
کد خبر 325074
تاریخ انتشار: ۱۶ تیر ۱۳۹۳ - ۱۱:۵۵
- ۰ نظر
- چاپ
قصه از اینجا شروع میشود که درجریان گم شدن متوسلیان میرسی به سخنرانی امام بعد از اعزام بدون اجازه نیروهای ایرانی به سوریه، که میگویند: «راه قدس از کربلا میگذرد» و در ادامه نقشه آمریکاییها را برای بازی گرفتن کادر نظامی افشا میکنند.