شهیدان، یاران، دوستان، دردآشنایان، ای شما که شبها را در میان سنگرهای شلمچه تا به صبح در کنار یکدیگر چشم برهم نمینهادیم تا دشمن بهفکر شیطنت نیفتد.
ای پاکان که صبحها، در سنگر پیشانی فاو، در سنگر و کانال پیشانی مهران، باهم دیدهبآنروز بودیم ...
ای شما که میدانید امروزه چه میکشیم. شما خوب میدانید که بر ما چه گذشته است و میگذرد. شما از دل ما خبر دارید. مگر میشود روزها، ماهها و سالهایی باهم همسنگر بوده باشیم، آنوقت فراموشتان شود که در این کنج دنیا، دوستانی داشتهاید؟
پاتوق حمید داودآبادی و شهید مصطفی کاظم زاده، بعد از 32 سال جدایی
شهیدان، ما آمدیم.
به هر کوی و برزن که نامی و نشانی از شما بود. دیوارهای گچی اتاقهای پادگان دوکوهه را با حرصوولع برانداز کردیم تا یادگاریای از شما بر آن ببینیم.
به حسینیهی شهید حاجهمت رفتیم، همانجا که شبها نمازشب برپا میداشتید، زمین را بوسیدیم و بوییدیم. در زمین صبحگاه، آنجا که در دل سیاه شب، یکه و تنها با معبود و معشوق خویش راز دل میگفتید، فریاد زدیم، سوز و گدازمان سنگریزهی پادگان را به جوشش درآورد ولی شما نبودید، و شاید بودید و نیامدید!
شلمچه را، خاکهای سرخش را، جادههای پُر از ترکش و آهنینش را، وجب بهوجب جستیم تا بلکه نشانی از شما یافت شود. در میان خاکریزها و سنگرهای قدیمی همه جا را قدمشمار کردیم اما آنجا نیز نبودید و شاید بودید و نیامدید.
همهی عشق و حالم از دار دنیا شده است مُشتی خاک شلمچه که خون شما آن را سیراب کرده است، و تکه پارههایی از لباس شما که در مقتلگمنامتان یافت میشد؛ و چند آهنپاره و ترکش که چه بسا بدن مطهر شما را دریده باشد.
نه، داشت فراموشم میشد. آن سربند را هم بر آنها افزودهام. همان سربند سبزرنگ یاحسین شهید را که تابستان سال 65 از میدان مین فکه، بهیادگار، عاریت گرفتم. میان سیمهای خاردار بر بالای سر جنازهای بهظاهر نامعلوم ولی پر آوازه، خونین و سوراخ از ترکش خفته بود.
پس شد خاک شلمچه، چند ترکش بدریخت و کریه، چند گلولهی زنگزده دوشکا که معلوم نیست سینهی کدامینتان را دریده است، و سربند سبزخونین یاحسین شهید.
همهی عشق وصفای من، همهی آنچه را که امیدوارم با خود به دیار باقی ببرم، همین است و بس. نزدیک بود فراموشم شود، تربت کربلا را، آن مُهر مقدسی را که عزیزی از آن دارالشفای آزادگان هدیه آورده است، توتیای چشم کرده و بر آن جمع پاک افزودهام.
فکر میکنید با آنها چه میکنم؟ هرگاه یاد شمایان میافتم، هر لحظه بغض میخواهد مرا خفه کند و من یقهی دنیا را میگیرم، هرگاه تابوتهای چوبین استخوانهایتان را از جنوب و غرب میآورند، عقدهی دل با آنها میگشایم. مینشینم، آلبوم عکسهایم را، همان را که فقط به تصاویر پاک شما شهیدان مزّین است میگشایم، آرامآرام، سعی میکنم بگریم. آری سعی میکنم بگریم، چون پس از رفتن مولا و سرورتان، امام راحل، حوضچه چشمانم هم خشک شدند و دیگر دلشان به گریه نمیرود.
شهیدان، بیایید.
میدانم میخواهید گله کنید. حق هم دارید. میدانم هرگاه شما را میآورند و میبرند، گروه گروه و هزار هزار، چه میگذرد.
بگذارید هیچ نگویم. بگذارید با همین سوز و داغ بسازم. بگذارید عقدهی دل نزد شما که درد آشنایید، نگشایم. میدانم میخواهید شِکوِه کنید که وقتی شما را میآورند، کسی عین خیالش نیست. چندی پیش در یکی از شهرستانها بودم. صدتای شما را میخواستند بیاورند و آوردند، باورم نمیشد اینقدر مظلوم باشید. نه خیابانی را شهرداری آب و جاروب کرد، نه دیوارها از نوشتهها سنگین شد و نه میخ پلاکارتهای رنگین، سینهی درختی را خراشید. یادم نمیرود هرگاه یکی از آقایان و اکابر میخواهد به ناکجاآبادی برود، چهها که نمیکنند.
بگذارید زبان در کام بگیرم.
میدانم، شما را میآورند ولی همان اکابر در تشییع شما شرکت نمیکنند.
مگر این حرف خودتان نیست که شما به آمدن آنها نیازی ندارید، بلکه آنها باید محتاج آمدن شما باشند؟
شهیدان، خودتان میدانید چرا باز دست به قلم بردم. آگاهید چرا دوباره زبان به شِکوِه گشودم. مگر میشود انسان بداند و بشنود شما چه کردهاید و برای چه رفتهاید، ولی بیاهمیت به خود مشغول باشد؟
آخ که استخوانهای سبکتان که راهمان را و وظیفهمان را بسی سنگین میکند، آتش به جانم میزند. وقتی پیکرهای مطهر بر جای ماندهتان را در شرق دجله، در جزایر مجنون دیدم، سوختم. از همان سوختنی که هنگام بر جای نهادن پیکر هاتف، بوجاریان، ابوالحسنی، یوسف و ... بر جانم افتاد.
وقتی سیمای سرخگون شما را دیدم، آنگونه که مظلومانه سرهای سرافرازتان هدف تیر خلاص قرار گرفته بود، چه میتوانم بگویم؟ درست چون مولا و سرورتان اباعبدلله الحسین (ع)، پوتین از پایتان بهدر آورده و هرچه داشته و نداشتید، به غارت بردند. مگر میتوان پیکرهای مطهرتان را پشت سر یکدیگر در میدان مین، درحالی که نوار سفیدرنگ معبر را سرخ کرده است، دید و لب بربست؟
شهیدان، باز میگویم، شما بیایید.
ما را پای آمدن لنگ است. ما را غُل و زنجیر در قدم است. ما را یارای گام زدن نیست.
مگر نه اینکه ما برجای ماندگانیم و وا مانده!
پس به شما امید داریم که دستمان را بگیرید.
بگذارید دنیا با همهی تجملات و زیباییهایش، بشود مال همانها که هست ونیستشان را بهپایش میریزند.
ما عشقمان شما هستید و خدای شما.
ما اگر آقایمان، آقا سیدعلی را نداشتیم که تا حالا دق میکردیم. خیلیشانس آوردیم کسی هست زخم دلمان را مَرهَم نهد.
شهیدان، نمیخواهم بگویم باب شهادت را بگشایید، که آن فقط برشما مفتوح بود و بر ما دیواری است بلند و دستنیافتی. دلمان را آرام بخشید. بیایید. به دیدنمان، به دلجوییمان.
باور کنید این روزها بیشتر از هر زمان دیگر محتاج شماییم.
تا شما را و خدایتان را داریم، سراغ که برویم؟
بیایید و ما را در بزم خوشتان بهعنوان تماشاچی راه دهید.
بیایید، هرگونه که پسندتان است. در خواب یا بیداری، در بیداری که محال میبینم. در خواب بیایید. باور کنید شبها را فقط به این نیّت و آرزو که شما را در رویاهایمان ببینیم، سر بر بالش مینهیم.
مگر نه اینکه در سالگرد هرساله هر کدامتان ـ که برای ما سالگرد ندارد، هر روز که میگذرد آن را به ایام فراق شما میافزاییم و حساب روزهای جداییمان را از شما داریم ـ قسمتان میدهیم که به سراغ ما بیایید که سخت دلسوختهایم.
درست است اخلاص و صداقت را، آن روزهای خوش باهم بودن را، از دست دادهایم، ولی باورکنید در قلب سیاه گشتهمان، هنوز برای شما پاکان جایی هست تا در آن سکنا گزینید.
مگر میشود با غبار و ابرهایی هرچند تیره، خورشید را محو کرد؟
شهیدان، میدانم هرچه بخواهم بگویم، برایتان تکراری است. از روزهای پایان جنگ، از همان لحظات که میان ما و شما فاصله انداختند، دهها، صدها و بلکه هزاران بار این حرفها را زدهام، ولی باورکنید همه آنچه میگوییم فقط از درد فراق است و نه چیز دیگر. پس:
شهیدان، بیایید ما هستیم.
دی 1373