سید جعفر میرباقری در 28 خرداد سال 1344 در خانوادهای مذهبی دیده به جهان گشود؛ او در اوایل انقلاب با اینکه 13 سال بیشتر نداشت اما در پخش اعلامیه حضرت امام و شرکت در راهپیماییها فعال بود. در هنگام حکومت نظامی به جرات می توان گفت اولین فردی بود که صدای تکبیرش به گوش میرسید.
او پس از یک ماه تعلیم در پادگان، به جبهه سوسنگرد اعزام شد و مدتی در جبهه ماند و در تاریخ 27 دی ماه 1359 در منطقه عملیاتی مالکیه در سن 15 سالگی به درجه رفیع شهادت نائل آمد و پیکرش را در هشتم بهمن ماه همان سال در بهشت زهرا، قطعه 24، ردیف 63، شماره 17 به خاک سپردند.
متن گفتگو با مادر سید جعفر میرباقری به شرح زیر است:
*** کردار و رفتار سید جعفر در میان فرزندانم خاص بود/ ازهمان کودکی علاقه عجیبی به مسجد، نماز و روزه داشت
سید جعفر صبح روز 28 خرداد در سال 1344 متولد شد؛ جعفراولین فرزندم بود ودرکل7 فرزند داشتم. بنده معتقدم که تمام شهدا خاص بودند و حتی کردار و رفتار سید جعفردر میان فرزندانم خاص بود واینکه میگویند خداوند گلچین میکند پس واقعا باید لیاقت داشته باشند تا خداوند آنها را قبول کند، و جعفر در بین فرزندان این بنده حقیر، همانند گل بود.
من خودم در یک خانواده مذهبی بزرگ و از همان 9 سالگی مقلد آیت الله بروجردی بودم و پس از رحلت ایشان مدتی را مقلد آیت الله حکیم وبعد هم مقلد امام خمینی (ره) شدم؛ به دلیل اینکه سادات هستیم بسیار نسبت به ولایت و ائمه تعصب داریم واگر شرمنده جدمان نشویم سادات حسنی و حسینی هستیم که 24 پشتمان به امام سجاد مربوط میشود؛ بنده از کودکی عاشق قرآن بودم تاجاییکه صدای قرآن را میشنیدم بی اختیار اشک میریختم، 15 سال سن داشتم که در وحیدیه «ام جزء» قرآن را خوانده بودم.
سید جعفر نیز دریک خانواده مذهبی رشد کرد و ازهمان کودکی علاقه عجیبی به مسجد، نماز و روزه داشت؛ 8ساله بود که به مسجد میرفت و در هییتی شرکت کرده بود که با امام جماعت مسجد محمدی در مجیدیه در کنار ایشان عکس انداخته بود. سید جعفر دارای فطرت کاری و هم اخلاق بسیار خوبی داشت. از 6 سالگی ایشان کار میکردند و زمانیکه وارد کلاس اول ابتدایی شدند با فروش آلاسکا سعی میکردند کمک خرج خانواده باشند چونکه خانواده غنی نبودیم ولی خوب نمیتوان گفت صرفا به خاطر نیاز مالی بود، بلکه ایشان فطرت کاری داشتند.
در خانه بسیار آرام بود و شیطنت بی مورد نمیکرد و از نظر وضعیت درسی هم خوب بود؛ ما یک سوپر مارکتی کوچک در مجیدیه داشتیم که یک روز بعدظهر در مقابل مغازه یک ماشین سید جعفر را زیر میگیرد و آن شخصی که مشاهده گر بوده میگفت که به سختی از زیر ماشین بیرون آوردنش که مشکلاتی هم برایش به وجود آمد ولی خواست خداوند بود که تا زمان جنگ بماند که با آن وضع فجیع هم به شهادت برسند. زمانیکه 9 سال سن داشت در خیابان رسالت در تعویض روغنی کار میکرد و سپس به منطقه 15 در منزل برادر شوهرم ساکن شدیم و بعد که 10 ساله شد، توانستیم یک خانه کوچک را خریداری کنیم.
***سید جعفر مونس و مشاور من بود/ 10 سال سن داشت که تدریس قرآن را در محل آغاز کردم
زمانیکه سید جعفر 10 سال سن داشت تدریس قرآن را در محل آغاز کردم که از احالی مختلف میآمدند که ایشان نیزبه چندتا از پسربچههای محلهمان آموزش قرآن میدادند. از سن 10 سالگی نماز خواندن را شروع کرد و روزهاش را تا جاییکه میتوانست میگرفت، اخلاق بسیار خوبی داشت؛ جعفر مونس و مشاور من بود، بسیار فهیم، عاقل و اجتماعی بود. بعضی از اوقات درخصوص حجاب افرادی که میآمدند برای آموزش قرآن به من میگفت که به آنها تذکردهم که حجابشان را حفظ کنند. خط ومشی سید جعفر همین بود تا زمانیکه انقلاب شد و 13 سال سن داشت.
قبل از انقلاب بسیار معتقد به ولایت و مجتهدین بودم و به دلیل اینکه توضیح المسائل و نوارهایی که از امام خمینی (ره) را دراختیار داشتیم، بسیار سخت زندگی میکردیم. ما در منزل یک اتاق داشتیم که بنده ضبط را روشن میکردم و در را میبستم و نوار آیت الله مطهری را با صدای آهسته گوش میکردم که کسی متوجه نشود تاجاییکه رساله حضرت امام را این حقیر و اقواممان دفن کرده بودیم؛ یک سری از همان اعلامیه و نوارها را در نایلون قرار داده بودم و به خانمی که برای آموزش قرآن به منزل ما میآمد دادم و گفتم که رفت و آمد در منزل ما زیاد است و از او خواستم که نوارها و اعلامیه را پیش خودش نگه دارد. مدتی نگه داشت و بعد آمد و گفت که میترسم و نمیتوانم دیگر نگه دارم زمانیکه برای حساب سال خدمت آیت الله پسندیده (ره) رفته بودیم از ایشان پرسیدم که مقلدم آقای خمینی (ره)هستم ورساله ایشان را با توجه به شرایط حاکم در جامعه نمیتوانم استفاده کنم، آیا از رساله آیتالله گلپایگانی میتوانم استفاده کنم؟ که ایشان هم گفتند مشکلی نیست و حدود 15 سال از رساله آیتالله گلپایگانی استفاده میکردم.
اوایل انقلاب سید جعفر بسیار فعال بود و من خودم نیز برای انقلاب بسیار تبلیغ میکردم؛ در محل یک خانواده منافق داشتیم که البته بعدها شناسایی شدند. زمانیکه برای خرید به بیرون رفته بودم با یک آهن محکم در سر من کوبیدند که من فقط صدای آهن را شنیدم که از آن زمان پرده گوش من پاره شد و از لحاظ شنوایی مشکل دارم به سختی خودم را به منزل رساندم و تا مدتها تمام بدن من بی حس بود؛ یک همسایه داشتیم که شغلش کفاشی ودارای 6 فرزند بود وزمانیکه در کوچهها برای شعار دادن حرکت میکردیم، بلندگو را دردست میگرفت و از ما حمایت میکرد و تا دوکوچه بالاتر هم میرفتیم که بعد میدیدیم به ساواک اطلاع دادن و میریختن در محله و هر کسی جایی پنهان میشد. سید جعفر به همراه برادرم سید حسین برای پخش اعلامیه میرفتند. یک بار از روی دیوار باغی بالا رفتند و میخواستند اعلامیهها را در باغ بریزند که یکی از مامورین پای آنان را کشانده بود پایین و خدا بسیار به هردوی آنان رحم کرده بود. دو مرتبه هم پیش آمده بود که بچهها را درراهپیمایی گرفتند و یا دخترانی که برای آموزش قرآن آمده بودند را بردند و در نیمه راه رهایشان کردند.
*** اصلا نگران نبودم که سید جعفر به جبهه برود شهید میشود؛ مشوقش بودم
اصلا نگران نبودم که اگر سید جعفر به جبهه برود ممکن است که شهید شود بلکه خودم مشوقش بودم، وقتی حکومت نظامی شد اولین نفر بود که صدای الله اکبر را بلند سر میداد و لاستیک آتش میزدند و حتی یک شب را برای فرار از دست ساواک به منزل یکی از شهدا به اسم باباخانی رفته بود.
17 شهریور رفتیم راهپیمایی که همه ما به منزل برگشتیم، ساعت 4 بعدظهر شد وسید جعفر هنوز برنگشته بود من کاملا قطع امید کرده بودم که دیدم به خانه برگشت و گفت که کنار کلانتری میدان خراسان وقتیکه آن جا در مقابل مامورین شاه سنگر گرفته بودیم تیراندازی شد و تیر از کنار گوش من رد شد ولی به من اصابت نکرد.
هنوز جنگ شروع نشده بود که سید جعفر گفت به من الهام شده که با یک وضع فجیعی کشته میشوم که همینطور هم شد. زمانیکه سید جعفر شهید شد به کفن خودم پیچاندم.
ایشان از سال57 تا 59هم درس میخواند و هم تابستانها کار میکرد؛ زمانیکه 15 سالش تمام شد، اولین سالی بود که روزه و نماز برایش واجب شده بود که آن سال با وجود اینکه هوا خیلی گرم بود، تمام روزههایش را گرفت و پیش برادرم در لوله کشی کار میکرد، خیلی لاغر شده بود بعد از ماه رمضان عکس انداخت و به من گفت که هر وقت من کشته شدم این عکس را به حجله من بزنید به خاطر اینکه من برای رضای خدا روزه گرفتم و لاغر شدم. یک ماه، ماه رمضان را در منزل مراسم و شبهای عید فطر احیا داشتیم و چونکه منزل ما کوچک بود در همان محل یک خانه را خریداری کردیم و تقریبا چند ماهی را آنجا بودیم؛ همسرم خیلی توان کار کردن نداشتند و سید جعفر بسیار کمک میکرد و آخرین شغلی که به آن مشغول شد در مغازه پسر عموم در بخش توزیع برنج و روغن حیوانی بود.
ما خانوادگی خیلی اهل مزاح بودیم البته نه به معنای تمسخر دیگران؛ شبهای چهارشنبه سوری سید جعفر در محله خودمان چادرسرش میکرد و به درب منازل همسایهها برای قاشق زنی میرفت.
در وصیت نامهاش بسیارسفارش امام را داشتند که من میروم تا فدای اسلام شوم تا اسلام باقی بماند و امام را تنها نگذارید و همچنین یکی دیگر از وصیتنامههایش درباره حفظ حجاب بوده است.
ما مرگ را درخانواده یک امر واقعی میدانیم؛ زمانیکه جنگ شروع شد ایشان داوطلبانه رفتند؛ سال 59 در دبیرستان ابوریحان در قیاسی مقطع دوم نظری بود که وقتی جنگ شروع شد تنها دوماه به دبیرستان رفت و در آن زمان هنوز بنیاد شهید و پایگاه مالک اشتر نبود و سید جعفر از طریق مسجد ولیعصر(عج) برای اعزام به جبهه اقدام کرد.
وقتیکه رفت خودش را معرفی کند قبولش نکردند ویک شب اخباراعلام کرد که زیر 18 سال را به جبهه نمیبرند، دیدم چشمانش پر از اشک شد گفتم چرا ناراحتی؟ گفت اگر من میرفتم جای یک مرد متاهل را میگرفتم؛ گفتم ایشالله سرباز امام زمان باشی. هیچ کس نمیدانست که 8 سال جنگ طول خواهد کشید. بعد که به مسجد ولیعصر (عج) رفت، گفتند که اگر رضایت نامه بیاورد میتوانند اعزام کنند. خاطرم هست که شهید باباخانی که40 روز بعد از سید جعفر به شهادت رسیدند زمانیکه سید جعفر را دیدند نگاهی به قد وقوارش کردند و بعد هم شناسنامه را دیدند و گفتند که تازه 15 سالش تمام شده است.
بنده پدرش را راضی کردم که با رفتن سید جعفر به جبهه موافقت کند. یک ماه تعلیم دیدند و بعد از تعلیم به سوسنگرد اعزام شدند و یکماه نیز در آن جا ماندند؛ پس از یکماه که به مرخصی آمدند به خاطر علاقه زیادی که به کوه داشتند به همراه دوستانشان با همان لباس جبهه مرتب به کوه میرفتند. رفتیم به مسجد هدایت در لاله زارکه امام جماعتشان آیت الله طالقانی بودند و ازآنجا اعزام شدند برای پادگان حر(باغ شاه) یعنی همان پادگانی که پدرشان در آنجا دوره آموزشی سربازی را گذرانده بودند.
*** از خداوند خواستم تا آخرین نفس ما را از ائمه و قرآن و ولایت فقیه جدا نکند/ حاضرم جانم را برای رهبری بدهم
سال 59 روزی 5 تا تک تومانی را برای کرایه ماشین به سید جعفر میدادم تا به دبیرستان برود ولی او پیاده میرفت و همین مبلغ را هم پس انداز کرده بود وبرای خودش لباس خریده بود. به قدری شوخ طبع بود که ما حتی در مراسم ختمش دایما در حال خندیدن بودیم. در مشکلات زندگی غمخوار و قدردان زحمات من بود. بنده از خداوند خواستم تا آخرین نفس ما را از ائمه و قرآن و ولایت فقیه جدا نکند، حاضرم جانم را برای رهبری بدهم. لباسی که من آخرین بار برایش خریده بودم یک کت بود که البته بلندتر خریده بودیم که سال آینده نیز بتواند بپوشد و چونکه نوبود بعدها به جنگ زدهها دادیم. همیشه سعی میکرد مسافت طولانی را با صلوات طی کند.
الحمدالله نماز شب سید جعفر ترک نمیشد وگاهی اوقات تا 12 شب بیرون بود از او میپرسیدم چرا تا این وقت شب بیرون هستی؟ میگفت که باید با دوستانم صحبت کنم تا آنها را به راهی که خدا پسند است، هدایت کنم. به من گفته بود که اگر مرا دوستداری باید دوستان مرا هم دوست داشته باشی و هروقت که درب منزل آمدند باید به آنها احترام بگذاری. دوست صمیمی جعفر شهید علی اکبر علی گارداش بود که دوسال از سید جعفر بزرگتر بود و مادرش در خانه سی متری چند فرزند را بزرگ و دو شهید تقدیم اسلام کرده بود.
بعد از بار اول که به سوسنگرد اعزام شده بود ده روز به مرخصی آمد که واقعا روزهای خاصی بود، در آن زمان به دخترم 6 ماهه باردار بودم که حتی سید جعفر خبرهم نداشت که بعد از سه ماه خداوند زینب سادات را که مداح اهل بیت است به من عطا کرد. شهادت سید جعفر بسیار روی خواهرش تاثیر گذاشته بود. دی ماه سال 59 زمانیکه قرار بود برای بار دوم به سوسنگرد اعزام شود همگی برای بدرقه به راه آهن رفتیم که کنار قطار باز هم مزاح میکردند و همان جا به من گفت که مادر من خیلی نسبت به شما مدیون هستم وان شاالله سعی میکنم زحمات شما را جبران کنم و ما این صحبتها را همیشه با مزاح رد وبدل میکردیم.
***شهادت سید جعفر برای من افتخاری است
بنده هدفم از همیاری پسرم به جبهه این بود که خداوند به خوبی او را قبول کند. با یکی از دوستان صمیمیاش به نام سید محسن هاتف که در پادگان حر باهم بودند به منطقه اعزام میشوند؛ سیدمحسن برایم تعریف میکرد که به تهران بازمیگردد ولی سید جعفر و چند نفر دیگر میمانند و حتی فرمانده میگوید شما بچه هستید و ادامه ندهید و بازگردید که قبول نمیکنند و به منطقه مالکیه در سوسنگرد اعزام میشوند و آن زمانی بود که بنی صدر خیانت کرده بود که از طریق سپاه برای ما خبر می آوردند وما درجریان اخبار قرار میگرفتیم، سید جعفر همان شب اعزام محاصره و در ساعت 12:30 27/10/59 با وضع خیلی بدی به شهادت میرسند.
دوشب قبل از شهادت سید جعفر خواب دیدم که در اتاقی بزرگ که مملوء از لباس عروس و تاج است، لباس عروس را برتن میکنم و تاج را برسرم میگذارم و عروس عموم که سادات هستند به جلوی درب اتاق آمدند و از من سوال میکنند که خبر داری سید جعفر شهید شده است؟ گفتم خیر خبر ندارم. گفت سید جعفر و 10 نفر دیگر شهید شدند که جنازههایشان را آوردند. از خواب بیدار شدم به فرزندانم گفتم بعد به مجلس قرآن رفتم. دوروز بعد از خواب منتظر خبر بودم و بعدظهر زمانیکه از مجلس قرآن به خانه برمیگشتم دیدم در محل همسایهها جلوی درب منزل ما هستند و به یکدیگر خبر شهادت سید حسین را میدهند عمومی من به پزشک قانونی رفتند و تنها ازدستان رشید سید جعفر توانستند ایشان را شناسایی کنند، چونکه صورتش کاملا متلاشی بود.
زمانیکه به منزل رسیدم همسایهها به حالت خاصی نگاهم میکردند و منتظر بودند که من چه عکس العملی را نشان میدهم؛ رفتم داخل دخترم گفت که وجیه سادات ( زن عموی مادرم که در راهپیمایی 22 بهمن به شهادت رسیدند و قبل از انقلاب پوشیه و روبند میزدند) با شما کار داشتند با گفتن این جمله دیگر مطمین شدم؛
کنار منزل ما نجاری بود که در منزل را زدند و این آقا گفت که از بسیج آمدند و خبر دادند که سید جعفرزخمی شده است منم گفتم که حبیب آقا آن موقع که جعفر را فرستادم به جبهه و رضایت دادم انتظار چنین روزی را هم داشتم سید جعفر شهید شده به من دروغ نگویید که زخمی شده است و این برای من افتخاری است. این جمله را که گفتم حبیب آقا گریه کردند ولی من به زمین افتادم و سجده گفتم.
*** سید جعفراولین شهید اقوام و محل بود/ افتخار میکنم که خداوند ایشان را عاقبت به خیر کردند
کنار منزل ما منزل مادر شهید گرجی بود، زیر بغل مرا گرفت و فکر کرد که من حالم خراب شده است، هرکدام از اقوام که میآمدند، میگفتند که من شوکه شدم و هنوز متوجه شهادت سید جعفرنشدم در صورتیکه الحمدالله به لطف خداوند خیلی هم متوجه بودم و گفتم که شناسنامه و کفن را آماده کنید چونکه تا آن زمان هنوز امام دستور نداده بودند که شهدا را غسل ندهید و با لباس دفن کنید؛ یکی از اقوام به منزل ما آمدند و گفتند سید جعفر سر در بدنش نیست و سرش را جدا کردند من گفتم حرف کسی و قبول نمیکنم باید خودم ببینم. سید جعفراولین شهید اقوام و محل بود. صبح به بهشت زهرا رفتیم و جنازه را در محل نیاوردند مستقیم به بهشت زهرا بردند زمانیکه خواستیم وارد غسالخانه خانه شویم گفتم باید بدن سید جعفر را ببینم که بعضیها ممانعت کردند که شما نمیتوانید طاقت بیاورید؛ گفتم من باید ببینمش رفتم ودیدم که صورتش متلاشی شده است دستم را روی سینش گذاشتم و گفتم سلام مرا به حضرت زهرا(س) برسان و از غسالخانه خانه بیرون آمدم.
زمانیکه سید جعفر را در قطعه24، نزدیک قطعه شهید مصطفی چمران دفن میکردند من با چند تن از دوستان رفته بودیم در یک قبر خالی دیگر خوابیده بودیم که همان موقع در حال دفن کردن بدن سید جعفر بودند به پدرم گفتم که من باید به فکر خودم باشم سید جعفر که به بهشت میرود؛ سید جعفر همیشه به من میگفت سعی کنید حجله نزارید و خرج حجله و.... را به مستمندان بدهید و مردم را ارشاد کنید و برای من گریه نکنید.
صبح فردای آن روز وقتی به کنار مزارش رفتیم چند بسیجی که تقریبا سنشان شاید بالای سی سال بود آمدند و پرسیدند که مادر این شهید کیست؟ که مرا معرفی کردند بعد گفتند که شما خبردارید که سید جعفردر پادگان حر به 400 نفر آموزش قرآن میدادند. ما وقتی که میگفتیم کوچک ترین عضو گروه بایستد سید جعفر بلند میشد و وقتی میگفتیم بزرگترن فرد گروه یک شخص 70 ساله بلند میشد که کنار سید جعفر میایستادند؛ به من گفتند که به نظر شما حیف مغزشان نبود که اینطور متلاشی شود؟ گفتم آیا از مغز سید شهید مصطفی خمینی متفکر تر بود؟ گفتند آخر سنش کم بود؟ گفتم از قاسم الحسن سنش کمتر بود؟ برای من افتخاری بود وقتی شنیدم کوچکترین فرد گروه یعنی سید جعفر قرآن تدریس میکرده است.
افتخارمیکنم که خداوند ایشان را عاقبت به خیر کردند و بعد از شهادت سیدجعفر در دبیرستان ابوریحان چند جلسهای را سخن گفتم؛ بعد از آن درهفتم سید جعفر در بهشت زهرا و شب چهلم در بهشت زهرا برعلیه بنی صدر صحبت کردم که فامیلهایم پشت سرم حرف زدند که چون یک شهید داده به حدی رسیده که پشت سررییس جمهور (بنی صدر) صحبت میکند که البته آنها از خیانتهای بنی صدر مطلع نبودند و ما خبرداشتیم و صحبتهایم بر علیه ایشان ضبط و پخش هم شد و بعد از آن هم در مساجم و مدارس و پایگاه مالک اشتر نیز سخنرانیهایی داشتیم و حتی زمانیکه به دیدار همسر شهید بهشتی رفتیم من از طرف بسیج محل برای صحبت کردن انتخاب شدم.