در آن سفر، بنی صدر به من گفته بود که در میان هیات اجرایی حزب جمهوری اسلامی یکی از هوادارانش شرکت دارد که گزارش های جلسات حزب را به او می دهد، و این برای من کافی بود که فکر کنم در ساختمانی که او زندگی می کند و جلسات مشترک هیات وزیران و اعضای شورای انقلاب تشکیل می شود، چشم های زیادی را برای مراقبت کردن افراد داشته باشد.

گروه جهاد و مقاومت مشرق: خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذاب‌هایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده سیدمحسن یحیوی از یاران شهید تندگویان است:

 من شاهد عدم همکاری بعضی از مسئولین در مساله ی جنگ با یکدیگر بودم. من دیده بودم که چگونه وقتی که مسئولین در آبادان تقاضای نیروهای کمکی مردمی کرده بودند، تنها پانصد نفر برای دفاع از خرمشهر و آبادان فرستاده بودند، آن هم با صد تفنگ برتو؛ یعنی در مملکتی که ما مخازن تسلیحاتی به آن وسعت و بزرگی داشتیم، تنها اسلحه ای که به این افراد دادند صد قبضه تفنگ برنو بوده، آن هم برای پانصد نفر، دلیل آن عدم تمایل بنی صدر ملعون با تشکل یافتن نیروهای مردمی بود. این تصور در مخیله او می گذشت که روزی با کمک ارتش، علیه نفوذ روحانیت، که از آن به سختی رنج می برده، کودتایی را تدارک ببیند.

 این تفکر باعث شده بود تا از بسیج نیروهای مردمی که قدرت خود را در دفاع از کردستان و بخصوص ماجرای پاوه و سایر نقاط کشور، مثل حوادث گنبد و گرگان و مقابله با کودتای نوژه و سایر وقایعی که در کشور اتفاق افتاده بود، نشان داده بودند؛ جلوگیری شود. بنی صدر از این نیرو در هراس بود، زیرا اطاعت آن نیرو از روحانیت را آشکارا می دید و به هیچ وجه تشکیل این نیروها را به صلاح خود نمی دید.

من در ضمن تماس هایی که با بنی صدر داشتم، به خواسته های درونی اش پی برده بودم و این مسائل در آخرین سفری که با او برای رسیدگی به مناطق زلزله زده خراسان داشتم، کاملاً برایم روشن شده بود.

در آن سفر، ساعت ها با هم به صحبت نشستیم. از دخالت روحانیت در امور شکایت داشت و معتقد بود که آنها وجه ای در میان مردم ندارند و بعد از رحلت امام بساط روحانیت بطور حتم برچیده خواهد شد.

این موضوع را در سخنرانی هایی که برای مردم هر شهری که به آن وارد می شدیم تکرار می کرد و ضمن طرح مسائل داخلی، از آنها می خواست گوش به زنگ باشند و هر موقعی که آنها را به یاری طلبید یاری اش کند.

البته در پایان سفر و برگشت به تهران، چون مطالب مطرح شده از طرف بنی صدر را مخالف با مصالح انقلاب و اسلام می دیدم، تلفنی با "شهید بهشتی"، در وزارت دادگستری، تماس گرفتم و از او قراری برای دیدار خصوصی خواستم. جلسات مشترک هیات دولت و شورای انقلاب مرتباً تشکیل می شد و هر دوی ما در آن شرکت داشتیم، ولی مطالبی را که من می خواستم برای ایشان بازگو کنم مطالبی نبود که در آن جمع بشود مطرح ساخت، بخصوص که خود بنی صدر هم از اعضای جلسه بود.

 در آن سفر، بنی صدر به من گفته بود که در میان هیات اجرایی حزب جمهوری اسلامی یکی از هوادارانش شرکت دارد که گزارش های جلسات حزب را به او می دهد، و این برای من کافی بود که فکر کنم در ساختمانی که او زندگی می کند و جلسات مشترک هیات وزیران و اعضای شورای انقلاب تشکیل می شود، چشم های زیادی را برای مراقبت کردن افراد داشته باشد. به این دلیل از مرحوم شهید بهشتی تقاضای ملاقات در جایی که تنها باشیم را کردم. قرار شد او را در ساختمان حزب جمهوری اسلامی ببینم.

شهید بهشتی با کمی تاخیر وارد شدند. با ورود او جلسه کادر مرکزی حزب تشکیل شد. من تلاشم براین بود که جلسه خصوصی باشد ولی ایشان اصرار داشتند که در آن جلسه هرچه هست مطرح گردد.

 علاوه بر شهید بهشتی"حجه الاسلام هاشمی رفسنجانی"، "حضرت آیت الله خامنه ای" ، آقای میرسلیم" و چند نفر دیگر نیز حاضر بودند. من در حضور جمع به آنها گفتم که "آنچه را که من از این سفر دریافتم، بوی کودتا در کشور علیه روحانیت است و وقت وقوع آن نیز بعد از رحلت امام، که به نظر او ( بنی صدر) قریب الوقوع بود می باشد."

شهید بهشتی از من پرسید: " آیا این را بوضوح از زبان او شنیدی؟"
گفتم: "با این عبارت خیر، منتها آنچه را که می گویم با نتیجه گیری از گفته های او در طول سفر است."

 سعی کردند جلسه را تمام کنند، چون فکر می کردند مطلب به اندازه کافی گفته شده است. من تصمیم داشتم به آنها جریان حضور یکی از جاسوس های بنی صدر، در میان هیات رئیسه حزب را تذکر دهم اما آنها پایان جلسه را اعلام کردند. شاید اگر در آن شب حوصله می کردند و به حرف های من گوش می دادند واقعه انفجار دفتر مرکزی حزب، هرگز اتفاق نمی افتاد.

در آن جلسه، یکی از حاضرین از من پرسید: "نظر شما نسبت به انتخاب رجایی به عنوان نخست وزیر چیست؟ آیا فکر می کنید انتخاب او بی طرفانه بوده است؟"

 شاید دلیل این سوال این بود که اسم من نیز جزء یکی از سیزده نفر کاندیداهای نخست وزیری بود. ( اختلافی بین مجلس شورای اسلامی و بنی صدر در مورد انتخاب نخست وزیر بود، به طوری که افراد تعیین شده از طرف بنی صدر نمی توانستند از مجلس رای لازم را بدست بیاورند و افرادی هم که ازطرف مجلس معرفی می شدند مورد توافق بنی صدر قرار نمی گرفتند. حتی موقعی که بنی صدر دو نفر را برای پست نخست وزیری به مجلس معرفی کرد و مجلس به یکی از آنها که آقای میرسلیم بود رای موافق داد، بنی صدر این نخست وزیر را نخست وزیری تحمیلی برشمرد و باعث بطلان انتصاب ایشان شد. در این رابطه قرار براین شد که آقای بنی صدر صورتی از سیزده نفر کاندیدای مورد نظرش را به مجلس تسلیم کند و مجلس هیاتی را برای رسیدگی به آن لیست تعیین نماید تا پس از رسیدگی به وضع سوابق آنها، یکی را برای نخست وزیری انتخاب کند و آن لیستی بود که من و بعضی دیگر از آقایان، از جمله برادر عزیزمان"شهید رجایی" جزء آن لیست بودیم.)

گفتم: "با اعتقاد من این انتخاب بی طرفانه انجام نگرفته است. بلکه با توجه به نفوذی که حزب جمهوری اسلامی در مجلس دارد این انتخاب انجام گرفته است منتها این تاثیر پذیری یک تاثیر پذیری جبری نیست بلکه به دلیل اعتمادی است که اکثر نمایندگان به حزب جمهوری اسلامی وگردانندگان آن دارند." آن جلسه به همین جا ختم شد.

 باز به یاد می آوردم موقعی که من در اهواز بودم و مرتب به آبادان و ماهشهر سفر می کردم، روزی از دفتر فرماندهی جنگ بازدید می کردم، در آنجا که نشسته بودم، تیمسار فلاحی هم بود. فرماندهان مختلف را جمع کرده بود توی اتاق و فرمانده واحد زرهی با آنها در مورد حمله ای که فردا قرار بود به دشمن بکنند صحبت می کرد و به فرماندهی که مسئول تانک ها بود دستورهایی برای چگونگی ورود به عملیات می داد فرمانده نگاهی به او کرد و گفت: "هر تانک ما بیش از پنج گلوله ندارد." او گفت: "شما تمام تلاش خود را بکنید شاید به لطف خداوند پیروزی نصیب اسلام بشود."

این اختلاف ها و این کمبود ذخیره های جنگی از یک طرف، و خیل عظیم نیروهای دشمن که ما در طول مسیر دیده بودیم از طرف دیگر، در آن سلول تاریک، ذهن من را آشفته کرده بود.
به صحبتی که با فرمانده عراقی در نخلستان های اطراف بصره داشتم، فکر می کردم. موقعی که با ما صحبت کرد، در مورد ایران و آتش بس گفت: "ما اعلام آتش بس کرده ایم، چرا ایران نمی پذیرد؟" به او گفتم: "رهبر انقلاب ما جواب شما را داده است و شما تا موقعی که در خاک ما هستید مذاکره با شما پذیرفته نیست." او سری تکان داد و گفت:"شما نپذیرید، ما هم اهدافی داریم که آنها را به تحقیق خواهیم رساند." این اظهارات، آن مناظر و آن سوابق در داخل برایم دلهره آور بود.

 علاوه بر اینها نیروهای نظامی ما هم در ابتدا، مقاومتی ضعیف در مقابل دشمن داشتند. موقعی که من در آبادان بودم، ـ شاید روز قبل از اسارت بود ـ در اتاق فرماندهی آبادان، وقتی من وارد محوطه شدم، عده ای از افسران و درجه داران در اتاق راهرو جمع شده بودند و با هم مذاکره می کردند که چگونه آبادان را بدون این که در جبهه حاضر بشوند ترک کنند. وضع مایوس کننده به نظر می رسید، و فقط خواست خداوندی تنها بارقه امیدی بود که مرهم ما بود.

به مذاکره ای که با بازجو داشتم فکر می کردم، به مراحل مختلف گفت و گو، و آماده شدن برای پرسش های احتمالی فردا و این نکته که در مقابل پیشنهاد دوستش برای کشتن ما گفته بود که من به اطلاعات آنها نیاز دارم؛ به من این هشدار را می داد که دشمن بنا را براین گذاشته است که پس از گرفتن اطلاعات مورد نیازش، ما را از بین ببرد. در اینجا فکری به خاطرم رسید، فکر این که اگر پیشنهاد مصاحبه در تلویزیون را دادند. بپذیرم و در آن، دو امر را انجام بدهم. از یک طرف جملاتی که بتواند مناظر ملاحظه شده در طول مسیر موجود در آبادان و خرمشهر را بیان کند، در آن گنجانده شود تا اگر دشمن بخواهد این مصاحبه را به خاطر تبلیغات ترتیب دهد لااقل من توانسته باشم پیام خود را به مقامات کشوری برسانم و از طرف دیگر دشمن برنامه مخفی کردن ما را دارد، بدین طریق برنامه دشمن را خنثی نمایم.

 به هر حال افکار متعدد و متفرقه ای به ذهنم خطور می کرد. گوشم را به در چسباندم، شاید صدایی از بیرون بشنوم، امّا صدایی بجز گفت و گوی نگهبان های زندان با یکدیگر به گوش نمی رسید.

*سایت جامع آزادگان

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس