کد خبر 331229
تاریخ انتشار: ۶ مرداد ۱۳۹۳ - ۱۲:۵۶

زخم گلوله تیربار بود یا کالیبر چهل و پنج، نمی دانم؛ هر چه بود بدجوری رانم را شکافته بود. یکی از بچه ها یک کرم نشانم داد که از توی زخم پایم بیرون زده بود و روی زمین می لولید. بالا آوردم و همه هق زدند.

گروه جهاد و مقاومت مشرق: خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذاب‌هایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده رسول کریم آبادی است:

در حال خودم بودم که صدای اذان مرا به هم ریخت؛ اذانی خوش که ماه ها نشنیده بودم. مگر این جا اذان هم می گویند؟! یعنی عراقی ها این جا اذان پخش می کنند؟! همه به همه نگاه می کردند. دارم خواب می بینم؟! خدایا چه اتفاقی افتاده که عراقی ها از رادیو اذان پخش می کنند؟! اذان آن قدر دلپذیر بود که آسمان دلمان باریدن گرفت. دلتنگی عجیبی دل ها را تکاند. بچه ها یکی یکی از خواب بیدار می شدند. چشمان شان را می مالیدند و برای لحظاتی، مات و متحیر به هم نگاه می کردند. نفس ها در سینه حبس شده بود. صدایی از کسی بر نمی خاست، مبادا آهنگ خوش اذان را از دست بدهند. هیچ کس در باورش نمی گنجید که این اذان غریبانه، صدای یک اسیر در بند است.

روی زمین افتاده بودم؛ روی سیمان سخت. دست های زخمی ام را به کف کشیدم و تیممی به جا آوردم. تمام لباسم خونی بود. نه آبی بود برای وضو، نه مهری برای سجده و نه توانی برای ایستادن. اصلاً نماز ممنوع بود. بچه ها یکی یکی تیمم کردند و ناگهان همه وجودم لرزید. موذن آن اذان خوش، در انتهای راهرو سعید بود. سعید مفتاح، از بچه های گردان یا رسول. اهل آمل. خدایا! این سعید ماست.

وحشت کردم؛ می دانستم چه عاقبتی داریم و چه پاداش بزرگی دارد این اذان سعید؛ آن حال خوش، آن نماز عارفانه. سعید می خندید. بچه ها حال غریبانه ای داشتند. نماز که خواندم، ناگهان صدای کشیده شدن نرده های آهنی به گوشمان رسید. کلی سرباز ریخت داخل زندان. از همان ورودی راهرو افتادند به جان بچه ها؛ زخمی هایی که روی زمین کنار دیوار سلول ها افتاده بودند را با کابل، باتوم، مشت و لگد می زدند. فرمانده اردوگاه فریاد می کشید: کی اذان گفت؟ هیچ کس صدایش  در نیامد.

گفتند، اگر نگویید چه کسی اذان گفته، همه را تنبیه می کنیم. دهان ها همه قفل شده بود. همه را بیرون کردند و فقط زخمی ها را حسابی داخل زندان زدند. خوش به حال آنهایی که زخمی نبودند. لااقل دست، پا، کمر و شکم شان را سپر قرار می دادند، ولی ما که زخمی بودیم، چه کار می توانستیم بکنیم؟ چه سخت می گذشت. نگاه می کردند ببینند کجایت زخمی و باند پیچی نیست، همان جا را می زدند. من با شورت روی زمین افتاده بودم و تا سینه، همه جایم خونی بود. می زدند توی صورتم، توی سرم. آن صبح چنان حالی از ما گرفتند و چنان کتکی زدند که هیچ وقت فراموش نمی کنم. تا ظهر دست از سر ما برنداشتند. خشمگین و عصبانی از آن اذان، حسابی ما را زدند. اما هیچ وقت نفهمیدند که آن اذان را چه کسی گفت. بچه ها مقاومت کردند و راز سعید را هیچ وقت فاش نکردند. پاداش اذان صبح سعید، تحمل دردهای ناشی از شلاق، مشت، لگد و باتوم بعثی ها بود. اولین صبح اسارت در زندان الرشید با اذان سعید آغاز شد.

بازجویی بود و کتک خوری. هر روز ما یک جورهایی با روز دیگر فرق داشت. به خاطر نوع کتک ها و تنبیهات. روزها می گذشت و لحظه های تلخ و شیرین سپری می شد.

صبح روز هفتم از فرط تب افتادم به هذیان گفتن. سعید می گفت: بدجور سوتی دادی؛ به صدام فحش می دادی، افتضاح.

ظهر بود. تازه به هوش آمده بودم. داغ و گدازنده؛ در تب می سوختم. نیمه جان، نماز ظهر را با همان حال خواندم. در برابر خدا حضور داشتم. باید رنج بکشی تا تازه شوی، تا ناب شوی؛ باید بمیری تا زنده شوی؛ درد بکش که همه ی درد تو برای خدا باشد. نمی دانم سلام نماز را داده بودم یا نه، یک مرتبه گیج شدم و دیگر چیزی نفهمیدم. به هوش که آمدم، بچه ها دوره ام کرده بودند. لب هایم از تشنگی ترک داشت و از درون می سوختم. من که چیزی متوجه نمی شدم. سعید گفت: عصر شده است.

دیگر بوی تعفن گرفته بودم. این را وقتی بچه ها دستشان را جلوی مشامه شان گرفته بودند، فهمیدم. بی رمق و بی حال، با زبانی نزار گفتم، من بو گرفتم.

شعبان صالحی گفت: نه، کی گفته تو بو گرفتی؟ بعد همه دستهایشان را از جلوی بینی هایشان برداشتند.

زخم گلوله تیربار بود یا کالیبر چهل و پنج، نمی دانم؛ هر چه بود بدجوری رانم را شکافته بود. یکی از بچه ها یک کرم نشانم داد که از توی زخم پایم بیرون زده بود و روی زمین می لولید. بالا آوردم و همه هق زدند.

شعبان صالحی، آستین هایش را بالا زد و سعید مفتاح یک نفس عمیق کشید. سعید گفت: دیگر باید ببریمت اتاق عمل. نیک زاد خندید و خودش را کشید سمت سرم. گفتم: شما می خواهید با من چه کار کنید. شعبان صالحی گفت: آقای دکتر مفتاح هستند، بنده دستیارشان و دکتر نیک زاد، متخصص بی هوشی.

گفتم: این که بیشتر به یک محاکمه در دراهرو شباهت دارد تا یک اتاق عمل. پس پنس کو؟ قیچی؟ بی حسی؟

یک پلاستیک که نمی دانم از کجا کش رفته بودند، زیرم پهن کردند. نیک زاد، تکه ای پارچه، که از شلوارم پاره کرده بود را چهار تا کرد و روی هم گذاشت روی دهنم. داشتم خفه می شدم. سعید گفت: از دماغت نفس بکش. شعبان صالحی نشست روی سینه ام و هر دو دستم را زیر زانوهایش محکم چفت کرد. سعید و سه نفر دیگر افتادند به جان ورم کرده ام. سعید با آن دست های بزرگش، چنان رانم را فشرد که خون و چرک فواره زد. درد با تمام شدت، ریخت توی وجودم. جیغ می کشیدم؛ فریاد می زدم. اما نیک زاد جلوی دهنم را دو دستی چسبیده بود. دیگر چیزی نفهمیدم. کرخت شدم. هر کار کردم که به بچه ها بفهمانم دارم شهید می شوم، نتوانستم. بعد بی حس و بی هوش ....

شب شده بود که متوجه شدم، زنده ام. هنوز تب داشتم و درد نم نم مرا ذوب می کرد. ران پایم قدری سبک شده بود. خیلی کم، اما تنم می لرزید و به شدت ضعف داشتم. صدا زدم: سعید، صالحی، نیک زاد، کجایید بچه ها؟

مثل پروانه هایی که از لای شاخه های درخت بید پریده باشند، یکی یکی دو زانوکنارم نشستند و سلام کردند.

گفتم: چه سلامی چه علیکی؟! من را کشتید و خدا دوباره بهم جان داد. به شما می گویند رفیق؟! رفیق هم رفیق های قدیم. چه کردید با من، شما رفیقید یا جلاد...

سعید خندید و نیک زاد کاسه آب را برداشت. گفتم: تشنه ام، چای می خواهم. شعبان لبخندی زد و گفت: قهوه خانه را بستند. گفتم: گرسنه ام، نان می خواهم. سعید اخم هایش را در هم کشید و گفت: سنگ آسیاب را دزدیده اند، آسیابان قهر کرده و نان نداریم. گفتم: می خواهم از دست شما سه نفر شکایت کنم، یک قاضی می خواهم. حسین برومند یک هو گفت: قاضی ما زیر شکنجه عراقی هاست و وقت ندارد به پرونده شما رسیدگی کند .

داد زدم من از دست رفقایم نالانم؛ یک برگ کاغذ می خواهم، به مادرم نامه بنویسم. می خوام صلیب سرخ را ببینم. سعید گفت: بیخودی انرژی ات را هدر نده؛ تو اسیر مفقودالاثری و حق مکاتبه با بیرون را نداری.بعد انگار تازه یخم باز شده باشد، متوجه شدم که توی سنگر نیستیم. ما زندانی هستیم. زندان الرشید. سعید گفت: اگر این کار را نمی کردیم، عفونت همه جای بدنت را می گرفت و عراقی ها زنده زنده خاکت می کردند. این ها که حالی شان نمی شود. گفتم: نمازم، نمازم چی، خواندم؟ هوا داشت تاریک می شد. سعید گفت: باید دیگر نماز مغرب و عشا بخوانی. نماز ظهر را که خواندی.

بعد خیالم راحت شد. هر کدام یواشکی رفتند تا یک گوشه نماز بخوانند؛ چون نماز ممنوع بود. من طبق روال همیشه، با همان وضع که افتاده بودم به پشت. نمازم را بدون وضو، مهر و سجاده خواندم. دیرگ شب شده بود. تا نیمه های شب بیدار ماندم. نفهمیدم کی خوابم برد. فردا صبح باز دوباره همین بساط شد. بچه ها که آمدند، گفتم: دیگر نه، این همه بی رحمی را نمی خواهم. روز اول که نمی دانستم چه بلایی قرار است سرم بیاید. هر چه خواهش و تمنا کردم، نشد. همان برنامه روز قبل، خالی کردن چرک و عفونت با دستهای سعید. بچه ها دست، پا و دهانم را می گرفتند و سعید با دستهایش جوری رانم را فشار می داد که می مردمو زنده می شدم. بیست دقیقه تمام، مرتب دو طرف ران را محکم می فشرد و چرکابه ها بیرون می ریختند. همان باند را می شستند و دوباره خشک می کردند و دور پایم می پیچاندند.

با همان حال داد زدم: خدا! پس نوبت من کی می شود؟ توی قفس با بالهای شکسته، کی می پرم خدا؟ گوشهایم از شدت موج  انفجار صوت می کشید. دستانم همه پیله زده بود. اما از بس که درد پایم همه وجودم را پر کرده بود، دردهای دیگر را نمی فهمیدم. پانسمانم از بس شکسته شده بود، دیگر پوسیده بود. همان پانسمانی که روز اول اسارت، آن سرباز عراقی دور پایم پیچید را هر روز بچه ها می شستند، خشک می کردند ومی پیچیدند روی زخم.

کسی نبود که بگوید من سعید را دیدم که نخندد. حتی یک بار سعید را برای لبخندهایش بردند و حسابی کتک زدند. حالا دیگر عراقی ها هم چشم شان که سعید می افتاد، نیش شان باز می شد. سعید هم که متوجه موضوع شد، هر کجا عراقی ها را می دید، از قصد اخم میکرد. برای دشمن عبوس بود و برای دوست لبخند داشت.

صبح که می شد، سعید مثل جلادهایی که چند محافظ دورش را گرفته باشند، می خندید و می آمد. رعشه می افتاد توی تنم. داد می زدم سعید! تو را به خدا نیا. بدون هیچ ابراز پزشکی می افتاد به جانم. سه چهار نفری، چرک های تبله شده پایم را خالی می کردند. می مردم و زنده می شدم.

بعد ا زنماز ظهر، غذایم لقمه نان سمونی، کاسه آب تفتیده و یک خرمای خشک بود، بعد از آن هم زار و نزار در انتظار نماز مغرب می ماندم. ده روز متوالی سعید خندید و من گریه کردم. تب داشتم و درد. نمی دانستم تلخی اسارت بر جانم نشسته بود یا دوری از خط مقدم. همه درد ما این بود که کنار بچه ها نبودیم. دلم بدجوری برای سنگر کمین تنگ شده بود. هر چند خود اسارت هم یک مبارزه با دشمن بود.

کمی که از عفونت پایم را کشیدند، از روز دهم، شکل درمان تغییر کرد. سعید، صالحی، نیک زاد و محمد خراسانی شده بودند پرستار من و هر روز و شب، زخم ها را با آب و صابون می شستند و خشک می کردند.

*سایت جامع آزادگان

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس