اسمش علی پیروزمند است؛ یک گاری دارد با چند سیلندر گاز که میگوید از مردم قرض گرفته و با پر کردن گازپیکنیکی، روزانه یکی دو هزار تومانی دستش را بگیرد یا نگیرد. کنار دستشویی عمومی بازار، روزگار میگذراند و همینها.
راضی نمیشود؛ میگوید: «میترسم بیایند و از همین جا هم بیرونم کنند و توالتشوری را هم از من بگیرند. قبلا خیلی اذیتم کردند.» با وساطت همسایهاش که مکانیکی سر خیابان است، بالاخره رضایت میدهد. بهش میگویند:«با اینها حرف بزن، از خودمانند، بچههای جهادند.» با نشان جهاددانشگاهی بالای برگه ماموریت خبرگزاری نرم میشود، میگوید: « توی جنگ مو هم تو جهاد کار میکردُم.» جهاد سازندگی را میگوید.
به همه بیاعتماد است، تا نیمه کوچه میرود و برمیگردد و باز میگوید: « نه صبر کنید به حاجی هم اطلاع بدهم نگوید بهم نگفتی.» میرود و با حاجی برمیگردد که عطار بازار جمشیدآباد و بازنشسته سپاه است. حاجی که لرزان و به سختی به عصای پیری تکیه داده هم میگوید: «باهاشان حرف بزن، چه اشکالی دارد.» بعد آرام و درگوشی میگوید: «خواستیم بگذاریمش خادم مسجدی جایی شود، ولی موفق نشدیم. فقر بهش فشار میآورد.»
پیروزمند میرود سمت دستشوییها. میگوید: «از مسئولان کی حاضر میشود این وضعیت را تحمل کند؟ مردم میآیند رد میشوند دو تا حرف هم به من میزنند ولی مجبورم اینجا بمانم، وقتی این آلونک نبود، توی همین توالت میخوابیدم. الان توی کوچه روی زمین نماز میخوانم، کی اهمیت میدهد؟»
شکایتی ندارد که زنش طلاق گرفته و رفته، میگوید که بالاخره او هم آبرو داشت و با فقر چه جور سر میکرد؟
غصه میخورد که دو نوه دو ساله دارد و حتی نمیداند اسمشان چیست. میگوید: «دخترهای دوقلویم روز 22 بهمن سال 62 به دنیا آمدند. نمیخواهم اسباب سرافکندگی دخترهایم جلوی شوهرهایشان باشم.»
راه میدهد و در آلونک حلبی را تا آخر باز میکند، خرت و پرت سالها از سقف و در و دیوار پلیتی آویزان است. جا به جا رد پای موشها دیده میشود و بوی نا و گرما و دستشویی کناری نفس را بند میآورد.
دستگاه پخش کوچکی روشن است و بازیگران سریال یوسف پیامبر با گریمها و لباسهای مجلل بازی میکنند، تصویرهای رنگی و باشکوه سریال وصله جوری برای سر و وضع آن گوشه چرکمرده و به هم ریخته نیستند. با شوخی آبادانی میگوید:«یخچال هم دارم، تازه از سوئد برام آوردنش!» یخچال عهد عتیق به زور نفس میکشد و بیشتر کمد اوراقی است که پشت در آهنی به زور چپانده شده است.
سر ظهر است؛ لابهلای صحبتها، کسبه بازار میآیند با نگاهی زیر چشمی رد میشوند و میروند دستشویی، آدم معذب میشود ولی عامو عادت دارد. جا و مکان و نانش را از سرایداری همین دستشویی دارد.
از اول جنگ تعریف میکند که در مسجد فعالیت میکردند و آرام آرام صداهایی از عراق آمد و بعد خبرشان کردند که خبرهایی دارد میشود. آبادان محاصره شد و بچههای مسجد قدس در شهر ماندند و جنگیدند.
میگوید:«من در جهاد کار کردهام،از سال 61 تا 63 هم در صدا و سیمای آبادان کار میکردم، رئیس آن موقع مرا بیرون کرد چون دزد نبودم. خدا برایش خوش نخواهد. خیاط هم هستم، مردانهدوز، زنانهدوز، کتدوز. ولی از بیماری دیگر نمیتوانم کار کنم.» با پز هم میگوید: «40 سال سیگار میکشیدم، یک روز گذاشتم کنار و از آن روز تا الان چهار سال است که دیگر سیگار نمیکشم.»
شاکی است که به خانواده شهدای آبادان سالهای 60 زمین شهری دادند و چون او پول نداشت که زمین را بسازد، آن را از خانوادهاش پس گرفتند و گفتند چرا پی نزدید و او هر چه گفت پول ندارم بسازمش، فایدهای نداشت و همان زمین صدقه سر برادر شهیدش هم از دست او و خانوادهاش رفت.
میگوید: «نمیدانم در تهران و اصفهان و شیراز و مشهد هم خانوادههای شهدا را میگذارند سرایدار دستشویی عمومی بشوند؟» و آخر سر میگوید: « فقط میخواهم به مردم بگویم اگر همه چیزشان را از دست دادند، ایمانشان را از دست ندهند.»
*افسانه باورصاد