دانش آموخته فلسفه در تهران ، همکاری با نشریات مختلف از جمله سروش جوان، همشهری، کار و کارگر، ابرار و... چاپ چندین کتاب شعر و راهاندازی جلسات مختلف شعر و جشنوارههای متعدد گوشهای از فعالیتهای رضا محمدی شاعر شناختهشده افغانستانی در ایران است
زندگی محمدی در ایران مثل تمامی مهاجرین بالا و پایین داشته اما همانطور که در ادامه خواهید خواند عجیب عاشق ایران است و با افتخار فریادش میزند. در تب و تاب جام جهانی مطلبی در یکی از شبکه های اجتماعی نوشته بود که با این جمله شروع میشد:" اول از همه بگویم که در جام جهانی با همه جانم طرفدار ایرانم. هنوز هم ما مردم یک مملکتیم. دوستش دارم ولو یک طرفه باشد."
لحن نوشتاری رضا محمدی در متن حفظ شده است
گفتگوی تسنیم با رضا محمدی با میل او تقدیم میشود به دکتر هادی سعیدی کیاسری و مهندس محمد حسن ملک مدنی.
آقای محمدی،شما سالهای سال پیش به ایران آمدید، چند سالی در کشور ما زندگی کردید و حالا هم چند سالی است که در ایران نیستید. دوست داریم از اینجا شروع کنیم که اساسا دست روزگار چه طور شما را به ایران رساند؟ و اساسا چرا ایران؟
محمدی: رشته ای بر گردنم افکنده دوست...می برد هر جا که خاطر خواه اوست...فکر نکنم من در این تصمیم نقشی داشتم.از قدیم قبل از ساخته شدن مرزها پدر پدر من در مشهد خانه و قبری خریده بوده برای زیارت و بعد در جوار رحمت به آرامش ابدی خوابیدن. فکر میکرد دنیا هنوز به همان روال قدیم است.
هر چند وقت می آمدند زیارتی و بعد با سلام و صلوات برمیگشتند.بعد ها که جنگ شد، نمیدانست که دنیا عوض شده، گفت میرویم همان جا...همه جا که ویران باشد..شهریاریست در شهر مقدس که بمبها و موشکها جرات جسارت به آستانش را ندارند... پدرم می گفت نه، پاکستان؛ که کار و بار و آزادی بیشترست، اما بالاخره پدرکلان پدرکلان است دیگر.
شما سالها در ایران زندگی
کردید. بارها در جشنواره های مختلف مورد تقدیر قرار گرفتید، کتاب چاپ
کردید، کلی شاگرد داشتید و خلاصه در فضای فرهنگی ایران در سالهای زیادی
شریک بودید. اگر الان به عقب برگردید و یک مرور کوتاه از دوران زندگی در
ایران داشته باشید به یاد چه می افتید؟
از مرورم در ایران به یاد درخت های سپیدار مشهد...دوستان خوب...کوچه ها و شعر... می افتم...به یاد خوب ترین چیزها...
از تلخترین و شیرینترین خاطره های حضور در ایران برایمان بگویید.
خوب ترین خاطرات که ...زندگی است پر از خوب و بد؛ خوب و بدش با هم خوبند، به گفته استاد معلم، در محضری که عزت آیینهدار نازست...لطف تو عین قهرست قهر تو عین نازست...خوبترین خاطرات من شعرخوانی در دانشگاه اصفهان و فرهنگسرای خاوران بودند. در هر دو چندهزارنفر برای لحظاتی طولانی برای شعرخوانی دست زدند و خیلیها گریستند، شاید کریدتش بیشتر از من به خود شعر برسد... خانه آقای پهلوان نصیر هم مدام خاطره انگیز بوده برایم..بهترین دوستانم را یافتم...رادیو فرهنگ و کار با آقای سعیدی هم...کلا صحبت با دکتر کیاسری همه اش خاطره است... دانشگاه و یافتن شاعران تازه... کارگاه شعر جوان و نقد آثار بیش از چند صد نفر در چندسال که حالا هر کدام شخصیتی شده اند ..همکارانم در سروش جوان...همه خاطرات خوبند...بدش هم...از بودن در اردوگاه سفیدسنگ و ورامین و... روز جشنواره شهرداری تهران بود، شب به من زنگ زدند از جشنواره که اول شدهام، صبحش هم مسوولین جشنواره آقای فرهنگی و آقای جعفریان لیست داوری را به من نشان دادند که امتیازم از همه بیشتر بود، بعدازظهر من نفر دوم دومها شده بودم. گفتند آقای فلانی گفته درست نیست یک افغانی اول شود، این از زجر اردوگاه هم زجر آورتر بود، البته آقای فلانی کم به من لطف نکرده بودند.اما منظورم نگاه کلیست...از عامی و دانا که یک جور نمیشود توقع داشت، قصه گل به تن حلاج زدن جنید را شنیدید که حلاج گفت از همه سنگ های مردم به اندازه گل جنید رنجور نشدم و دردم نیامد، به هر حال ما شاعران و اهل فرهنگ که سیاسی نیستیم، حافظ و مولانای ما یکیست و مرز برایمان مسخره است...جمهوری شعر بزرگترین جمهوری هاست..با هیچ سیاستی نمیشود تقسیممان کرد.
..من چند روز قبل مهمان یک لردی بودم در انگلیس.چند تا وزیر هم مهمان قلعه قدیمی آقای لرد بودند.بعد یکی گفت تو که افغانی چرا اسمت ایرانیست. یعنی رضا...قبل از من وزیر کشور انگلیس گفت اینها یک کشور و یک فرهنگند...و یک مردم...طبیعی است اسم هاشان شبیه باشد.یک شاعر ولزی گفت نه، ما شاعران کلا یک قبیله ایم. گفت مثلا اسم من اصلا افریقایی است، از اسم یک شاعر افریقایی گرفته شده، دیدم راست هم میگوید من و او مدتها میتوانستیم با هم حرف بزنیم انگار فامیل و خویشیم...حالا با یک شاعر همزبان که بیشتر خویشم.فکر کنید... مولانا الان بیاید ایران..بگویند تو خارجی هستی یا سنایی یا رودکی یا بیدل یا حافظ و سعدی را در افغانستان خارجی بگویند...خندهدارست.
ما چیزهایی زیادی شنیدهایم از رزمندگان افغان که در جنگ ایران حضور پیدا کردند و شهید شدند و یا تلاشها و همدلیهای افغانستانیها با بحرانهای تاریخی ایران مثل زمین لرزه یا حتی میشنویم که در اوایل انقلاب خیلی ها به کمک انقلاب ایران میشتابند. اگر به گذشته هم برگردیم که دیگر این پیوندها سر به فلک میزند. امروز چه اتفاقی در حال افتادن است. ایرانیها و افغانها امروز چه گونه به یکدیگر نگاه میکنند؟
من فکر میکنم بعد از یک دوره فترت و دوری حالا فاصلهها دارند کم میشوند. ایرانیهای بسیاری به افغانستان رفتهاند و بالعکس...به هر حال سیاستمداران نقش منفی، زیاد بازی کردند.ما به هم محتاجیم جدا از هر چیزی. آقای کرزی میگفت تهران خانه دوم افغان هاست و کابل خانه دوم ایرانیها.من دعوت میکنم ایرانیهایی که به افغانستان نرفتهاند، یکبار بروند.هرات و بلخ و کابل را ببینند، ریشه های هم را دریابند...البته که کتابهای درسی در ایران بهخصوص خیلی مقصر بودهاند.مثلا می نوشتهاند مولانا یا ابوعلی سینا متولد بلخ بوده بعد میگفتند بلخ شهریست در خراسان. هنوز هم همین طورست خجالت میکشیدند بگویند در افغانستان..
من یک وقت به چند تا دوست در تالیف کتب درسی که آدمهای خیلی مومنی بودند گفتم شما مدیونید..دینداری شما عیب دارد دارید به یک ملت دروغ می گویید... میگفتند منظور ما خراسان بزرگ است.اینها دروغ بافتن است.در انگلیس حتی دشمنانشان را به نیکی یاد میکنند..من کتابهای درسی بچه هام را می خواندم، می دیدم حتی ویلیام فاتح را که از فرانسه امده بود و انگلیس را گرفته بود فاتح می نویسند و به نیکی یاد می کنند.درباره همین حکومت دوازده یا هفت ساله افغانها در اصفهان دروغ گفتهاند که حتی به طفل یکساله تجاوز میکردهاند؛ در حالی که الان تحقیقات میگوید این قبیله خلجهای مهاجر در قندهار بودند و با حاکم گرجی مشکل داشتند، از کشور دیگری هم نبودند از داخل مملکت بر علیه شاهی ظالم قیام کرده بودند. بعد قصه هرات و مشهد را کاملا دروغ ساختهاند. قصه نادر افشار هم.نادر همه سردارانش افغان بودهاند.برای همین هم بعد از مرگش احمد خان ابدالی حاکم خراسان شد و پسرش را در مشهد نگه داشت.یا مثلا نمی گویند این همه پایتختهای ایران در افغانستان چه میکرده...غزنی و هرات و بلخ و غور هر کدام بیش از نیم تاریخ ایران، پایتخت بودهاند...خب یک مملکت بوده هنوز هم هست..دوره مثلا کیانیان در بلخ را کاملا سانسور میکنند..پس این جمشید که نوروز را ساخته در کجا بوده پایتختش؟ فریدون کجا بوده؟ حتی حاضرند بگویند عراق بوده و افغانستان نه...
الانش هم همین است..من به عنوان کسی که در ایران بزرگ شدهام، شاعر محبوب خیلیها بودهام، درس داده ام، صدها شاگرد داشتم و ایران عشق من است برای گرفتن ویزا ماهها اذیت میشوم.یک دفتری ساختهاند در دولت آقای احمدینژاد، باید پنجاه پوند برای هر نفر به آن دفتر بدهیم الکی. و صد و هشتاد پوند به خود سفارت.مثلا یک خانواده پنج نفری مثل ما باید حدود هزار و صد پوند بدهیم که ویزا بگیریم.خانمم که مثل من عاشق ایران نیست، میگوید خب فقط با پول ویزای این می توانیم برویم ترکیه.الان صد و ده هزار افغان در انگلیسند.حدود کلا یک میلیون در اروپا.و یک میلیون بیشتر در امریکای شمالی...اینها به قصد آموختن فرهنگ به ایران میآیند همه هم دوست دارند بروند ایران برای تعطیلات که بوی کشور خودشان را می دهد.
جدا از سخت گیری بروکراتیک و پول گزاف، در سفارت از سوی برخی افراد به آنها توهین میشود. میگویند شما افغانها چه می خواهید از ایران. بعد هم کلی سوالهای عجیبغریب، خب یارو می گوید به جهنم نمی روم، می روم ترکیه.هم احترام دارم هم عزت. الان تعداد افغانهایی که ترکی یاد گرفتند درین سی سال، دویست برابر افزایش داشته...خب...من برای آمدن به هزار نفر واسطه شدم..آقای جعفریان کلی زحمت کشید...باز نشد...بالاخره یک اقای خوبی در کابل دیدم حمیدی...گفت من عذرخواهی میکنم، از شما نباید این همه سخت گیری می شد.برادرم فوت کرده بود در ایران و تا من بعد از طی این مراحل رسیدم.سه ماه گذشته بود..بیمارستان و اینها که هیچ...البته که من احمق نیستم دلگیر شوم.از خانه پدری کسی دلگیر نمی شود
فکر کنم حالا دیگر واضح است که شما چرا ایران را ترک کردید. آقای محمدی یک سوال دارم اگر امروز به شما بگویند که شرایط حضور قانونی شما در ایران فراهم است چه تصمیمی میگیرید؟
گذشته دیگر گذشته...به هر حال روزی این بازیهای سیاسی تمام میشود و من حتما برمیگردم.
تاریخ و حافظه مشترک خیلی از مهاجرین افغان در همه این سالها با تاریخ ایران رقم خورده است و یکی شده است. دوست داریم کمی از این حافظه مشترک برایمان بگویید. از مواقعی که شما در ایران بودید و موقعیتهای تاریخی برجسته ای برای ایران اتفاق افتاده است. دوست داریم از این شریک بودن در تاریخ و حافظه کمی برایمان بگویید.از این نمونه های که خودتان شاهدش بودید.
مثلا بازی ایران و استرالیا، یا ایران و آمریکا... من غش کرده بودم... بازی ایران و استرالیا از شدت هیجان بعد از گل خداداد عزیزی آنقدر بالا پریدم که شیشه شکست و بخشی از گوشت پای راستم را برد، خون فواره زد و تا هنوز هم این زخم هست. چندین روز بستری ماندم.یا مثلا انتخاباتها.. یا جنگ... هر روز در مدسه فحش میدادیم به ریگان.حافظه مشترک خیلی هست، همه دوستان من ایرانی بودند.هنوز هم بخش عمده دوستانم ایرانیاند. از وقتهایی که ایرانیها برای من و اتقافات افغانستان غصه میخوردند...همین الان قصه داکتر عبدالله. ایرانیهای دوست با من یا حتی غیردوست بسیاری هستند که براشان مهم است...باخت عبدالله..خب همه اینها حافظه مشترک تاریخی است.
جناب محمدی دوست دارم صریح بپرسم. مهمترین مشکل شما در مدت حضور در ایران چه بود ؟
مهمترین مشکل من افغانی بودن...ترس از پلیس و برخورد با پلیس. مدام از دیدن پلیس میترسیدم و میگریختم. یکبار در بازگشت ازیک شب شعری پلیس بیخود مرا نگه داشت دربین بچههای شاعر ایرانی.گفت بده کارت شناسایی ات را شازده. بچه ها گفتند ایرانیست...و بعد کلی جنجال... پلیس شروع کرد به بی احترامی و می خواست بزند. البته بچه ها پلیس را زدند.بعد همه ما را بردند کلانتری.بچه ها آزاد شدند که زده بودند و من دوشب همانجا ماندم. با الیاس علوی یکبار از مسیر زابل به مشهد می آمدیم بعد از یک کنگره شعر. در راه هر گاه به ایستگاه پلیس می رسیدیم یک ضبط صوت داشتیم روشن می کردیم و شوپن می شنیدیم و یک کتاب شعر هم دستمان می گرفتیم. یکبار در یکی از این ایستگاه ها خواب مانده بودیم، دو تا خانم ایرانی پشت سر ما نشسته بودند ظاهرا متوجه بودند.گفتند آقا ضبطتتون رو روشن کنید رسیدیم به ایست بازرسی...حالت غمباری بود پر از شیطنت و شادابی.
ما فکر میکنیم بخش بزرگی از این مشکلات به گردن رسانههاست. تصویر ارائه شده در رسانه های ایران از مردم افغانستان به شدت معیوب است . یا تنها کارگران مشاغل سخت هستند یا در فقر خانمان سوز دست و پا می زنند.نه فرهنگی و اهل ادبی و متخصصی و ... شما چند سالی در ایران بودید و از نزدیک این فضا را مشاهده کردید.فکر میکنید چرا چنین تصویری ارائه میشود؟
خب طبیعی است...تصویر ترکها از ایرانیها هم مهاجران است. طبیعی است. البته که رسانهها بخصوص و بعد دولت هم خیلی نقش داشته. رسانه ها از چهره فرهنگی و آداب و رسوم و احساسات انسانی مهاجرین هیچ وقت نگفتند. مطبوعات حتی عار میدانستند وارد زندگی مهاجرین شوند.وارد زندگی مردم فقیر ایران هم نمیشدند.رسانه ها کمی اشرافیاند..کمی هم چاشنی ملی گرایی قرن بیستمی هم نقش داشته و البته دولت که همه چیز را به گردن مهاجرین میانداختند و البته خود مهاجرین هم نقش داشتند. نخواستند خود را نشان بدهند. من به زور و پررویی خودم را ثابت کردم. بقیه خیلی سرشکسته و بی اعتماد به نفس بودند.از طرفی دولت هم سیاستهای بدی داشت.قانونی است در ایران که افغانها فقط در هشت شغل پایین حق کار دارند.خیلی شرم آورست.نمیتوانند رستوران افغانی داشته باشند.نمی توانند فستیوال فرهنگی داشته باشند و در کارهای خوب کار کنند..برای همین آدمهای لایقتر از ایران به خارج رفتند..به اروپا.
حالا که همه این اتفاقات افتاده است. شما سالهای سال با همه این مصائب در ایران بودید و البته که با همه آن شیرینیها که برایمان گفتید. حالا فرض کنید فرزندانتان از ایران بپرسند. ایران را برای بچه هایتان چطور توصیف میکنید؟
هر روز برایشان مثل وطن خودشان توصیف میکنم.امیدوارم تا بزرگ شدن آنها همه چیز خوب شود و واقعا وطن مشترکی باشد. هر دو کشور برای هر دو ملت...هر دو کشور...در انگلیسی وقتی میگویند کجایی هستی، جواب هر دو ملت یکیست، پرشین...و پرشین به معنی هر دو کشور هست.
حتی برای خود ما عجیب است آقای محمدی...این همه عشق به ایران از کجا می آید؟
ایرانیهای مثل من هم همین حس را به افغانستان دارند.به هرات و بلخ و غزنین.طبیعی است.مرزهای مصنوعی دیگر برای ما نباید معنی داشته باشد.شعرهای مرا به سوئدی مترجمین ایرانی ترجمه کردهاند و همین جا هم مرا با شاعران پرشین می شناسند.نمی شود برای بلاهت چند شوم همه روم را بد دانست.
نبودن شما در ایران ، برای ما تلخ و غمبار است. دوست داریم به آینده ای فکر کنیم که دانه های تسبیح ما با نخ مشترکی دوباره به هم وصل شده اند. این آینده کی قرار است فرا برسد؟
من فکر نمی کنم زیاد دور باشد. بخیر به زودی...شاید دهه آینده...همین الان هم در فضای مجازی بین بسیاری از مردم دو کشور یگانگی به وجود آمده...