*خانم افراز، از رسول بگویید. چگونه فرزندی بود؟
ما سه سال پس از انقلاب، سال 1361 ازدواج کردیم. رسول فرزند دومم است و در 20 آذر ماه سال 65 در زمان بحبوحههای جنگ که پدرش هم در منطقه در حال دفاع بود، به دنیا آمد. معمولاً بچهها کمتر پدرشان را میدیدند، زمانی که بچهها خیلی کوچک بودند از آنجاییکه مدت زیادی پدر خود را نمیدیدند، پیش میآمد که بچهها، پدر خودشان را عمو صدا میکردند. یعنی پدرشان همیشه جبهه بود و بچهها خیلی کم ایشان را میدیدند. رسول بر عکس پسر بزرگم، روح الله، بچه خیلی آرام و ساکتی بود و شیطنت نمیکرد. از همان دوران کودکی هم خیلی بچه بااعتقاد و مؤمنی بود. ما تا زمانی که جنگ تمام شود تهران بودیم و پس از اتمام جنگ رفتیم کرج. البته سال 66 که اواخر جنگ هم بود یک مدتی به دزفول رفتیم. رسول رشتهاش در دبیرستان ادبیات و علوم انسانی بود و در دانشگاه مدیریت میخواند و در 27 آبان 1392 در نزدیکی حرم حضرت زینب (س) به شهادت رسید.
اگر از حریم اهل بیت(ع) در سوریه دفاع نشود، همان دشمنان فردا به مرزهای ما حمله خواهند کرد
* وقتی پسرتان تصمیم گرفت داوطلبانه برای دفاع از حرم حضرت زینب (س) به سوریه برود مانع از رفتنش نشدید؟
از همان اول هم اهداف ما در زندگی انقلاب، امام و اسلام بود. البته من از همان اولش به این راه اعتقاد داشتم. اصلا موقعی که میخواستم ازدواج کنم کسانی که به انقلاب و جبهه و شهادت اعتقادی نداشتند را قبول نمیکردم. سال 61 وقتی هم که همسرم برای خواستگاری آمدند یکی از شرایط من برای ازدواج این بود که معتقد به انقلاب و دفاع مقدسی باشد که به وجود آمده و خودش هم بخواهد که در این جنگ شرکت کند. ایشان هم همینطور بود. برای همین وقتی پسرم این راه را انتخاب کرده بود نه تنها ما ناراحت نبودیم بلکه تشویقش هم میکردیم. اگر از حریم اهل بیت(ع) در سوریه دفاع نشود، همان کسانی که الان در سوریه به جرم و جنایت مشغولاند فردا به مرزهای ما حمله خواهند کرد.
خودم او را راضی کردم که وصیت نامه بنویسد
* قبل از رفتنش وصیت نامه هم نوشته بود. چطور این قدر به شهادتش اطمینان داشت؟ چه وصیتهایی کرده بود؟
او وصیتش را ابتدا شفاها به من میگفت. چون وصیتنامه نوشتن برایش مقداری سخت بود. ولی من به او میگفتم که باید بنویسی (شوخیهای اینطوری باهم داشتیم) میگفتم این راهی که تو میروی خطر دارد اگر اتفاقی برایت بیفتد باید وصیتنامه داشته باشی. میگفت من که زبانی همه چیز را برای شما گفتم. اما من میگفتم یک موقع آدم چیزهایی را فراموش میکند و زبانی فایده ندارد. خلاصه او را راضی کردم وصیتهایش را بنویسد.
پس از شهادتش از گوشه و کنار میشنویم که چقدر به اطرافیانش کمک کرده و طلب دارد
وقتی آماده رفتن شد، چیزهایی را روی کاغذ نوشت و به من داد و رفت. آمادگی عجیبی پیدا کرده بود. شب تا صبح بیدار بود و در حال نوشتن. حتی وصیت تصویری هم با پسرخالهاش داشته و جلوی دوربین صحبت کرده اما چون بغضش گرفته نتوانسته بیشتر از پنج دقیقه صحبت کند. بدهیهایش را صاف کرد، در وصیتنامهاش اصلاً از طلبهایش چیزی ننوشته است و فقط به صورت زبانی به من گفت که اگر من برگشتم که هیچ اگر برنگشتم چنانچه بدهکارها بضاعت مالی داشتند و خودشان آوردند بدهند که دادند و گرنه شما کاری نداشته باشید. ما پس از شهادتش میشنویم که چقدر به اطرافیانش کمک کرده و چقدر طلب دارد.
اگر 100 پسر هم داشتم با رفتنشان به سوریه مخالفت نمیکردم
اتاقش یک قفسه کتابی داشت که دیگر جوابگوی حجم کتابهایش نبود. پیشنهاد دادم که در اتاقش یک کمد دیواری درست کند تا بزرگتر باشد، به همین منظور قفسه کتاب را خالی کرد و کتابها چند ماهی در گوشه اتاق جمعآوری شده بود. من یک روز به شوخی به او گفتم که اگر برایت اتفاقی بیفتد، اینجا میخواهیم مراسم برگزار کنیم، اینطوری که نمیشود؛ کمد را درست کن و این کتابها را از روی زمین جمع کن. همان روز رفت و سفارش طبقات کمد را داد و تا صبح در حال اندازهگیری و نصب طبقات آن بود. فرش اتاقش را هم شسته بود. پسرم مهیای رفتن بود.
* اگر پسر دیگرتان هم بخواهد به سوریه برود شما به ایشان اجازه میدهید؟
بله؛ حتما. اگر صد تا پسر هم داشتم و در این راه به سوریه میخواستند بروند مخالفتی نداشتم، فدای آقا امام زمان(عج). اینها همه سربازان آقا امام زمان(عج) هستند.
خدا خودش او انتخاب کرد و خودش هم برد
*وقتی دلتنگ فرزند شهیدتان میشوید چه میکنید؟
من سعی میکنم خودم را مقاوم کنم و وقتی دلم برای بچهام تنگ میشود به یاد راهی که رفته است میافتم و میگویم که شکر خدا این راه را رفته است. سعی میکنم زیاد گریه نکنم که مبادا پسرم ناراحت شود. ما در راه رضای خدا بچه مان را دادیم و البته ما کارهای نبودیم و هرچی بود لطف خدا بود. خدا خودش انتخاب کرد و خودش هم برد.
* زهرا کریمی