گروه جهاد و مقاومت مشرق، روايت انتظار يك مادر شهيد به كارگرداني نرگس آبيار منجر به ساخت فيلم سينمايي شيار 143 شد كه در جشنواره فيلم فجر عنوان بهترين فيلم از نگاه تماشاگران را به خود اختصاص داد.
داستان و دستمايه اصلي اين فيلم برگرفته از زندگي واقعي اختر نيازپور مادر شهيد محمدجعفر رضايي بود؛ حكايتي كه توانست در بزرگترين جشنواره هنري كشور سر و صداي زيادي را ايجاد كند؛ فيلمي كه با بازي هنرمندانه مريلا زارعي در نقش مادر شهيد تأثير زيادي روي ببينندهها گذاشت، متن اصلي فيلمنامه از رمان «چشم سوم» نرگس آبيار رقم خورده است و در واقع شيار 143 راوي حكايت 13 نفر از دانشآموزان بيجار گروس است كه به فرمان امام خميني(ره) راهي ميدان جهاد و جبهه ميشوند. يكي از اين دانشآموزان، شهيد محمدجعفر رضايي است كه زندگينامه وي و مادرش دستمايه ساخت فيلم شيار 143 شد؛ شهيدي كه مادرش 15 سال چشم به راه آمدنش ميشود و مادري كه مريلا زارعي به خاطر بازي در نقش وي سيمرغ بلورين بهترين بازيگر نقش اول زن را در جشنواره فيلم فجر به خود اختصاص داد؛ مادري با پسري مفقودالاثر كه اهل بيجا ر بودند، اما داستان زندگيشان در شيار 143 از كرمان روايت شد و جاي خالي قهرمان اصلي فيلم در همايشها و مراسم تجليل از اين فيلم خالي بود و شايسته بود تا عوامل سازنده شيار 143 بيش از اين به قهرمان اصلي فيلم «مادر شهيد محمدجعفر رضايي» بپردازند و اين موفقيت را مرهون اين خانواده شهيد بيجاري اعلام ميكردند. آنچه در پي ميآيد حاصل گفتوگوي «جوان» با مادري است كه 15 سال راديوي كوچكش همنشين تنهايياش بود تا شايد خبري از محمدجعفر برايش بگويد.
سكانس اول: بيجار گروس
براي ديدار و آشنايي با قهرمان اصلي فيلم شيار 143 راهي بيجار ميشويم. ورودي شهر بيجار سند ولايتمداري مردان اين خطه ميشود و راوي حماسهسراييشان. «ما 13 نفر بوديم» تابلويي است كه به محض ورودمان به اين شهر به استقبال مسافران ميآيد و حكايتگر 13 دوست و همرزمي است كه در دفاع مقدس در جبهه حضور يافتهاند.
بيجار گروس در غرب كشور و از شهرهاي استان كردستان است كه به خاطر فاصلهاش از سطح دريا با نام «بام ايران» شناخته ميشود؛ مردمي با مذهب شيعه و داراي فرهنگ و زبان كردي. در دوران دفاع مقدس 4 هزار و 800 رزمنده از مردم بيجار راهي ميدان مبارزه و جهاد با كفار شدند و در اين ميان 453نفر به جمع شهدا پيوسته و740 جانباز جامانده قافله شهادت شدند. مردمي باصفا از خطه كردستان كه امام خامنهاي در وصفشان در جمع پرشور و صميمي اهالي بيجار گروس در ارديبهشت ماه 1388 با اشاره به مجاهدتهاي مردان مبارز و 13 نفر از دانشآموزان دلاورش فرمودند:«همين الان در گلزار شهيدان، بر سر مزار مقدس چندين شهيد دانشآموز كه از يك مدرسه با يكديگر به ميدان جهاد رفتند و شربت شهادت نوشيدند، بوديم و مزار اين عزيزان را زيارت كرديم. اينها نشانههاى بزرگى است؛ درباره يك مردم، درباره يك قوم، درباره يك شهر.»
سكانس دوم: قهرمان اول، اختر نيازپور
به محض رسيدن به خانه مادر شهيد رضايي حاج خانم با عصاي كوچك و قدخميده كه نشان از سالها صبوري و انتظار دارد به استقبالمان ميآيد و چهره معصوم و نورانياش دلمان را در همين ثانيههاي اول ديدار ميلرزاند. خانهاي كوچك و زيبا؛ خانهاي كه اختر نيازپور هرگز حاضر به ترك آن نميشود. از او ميپرسم چرا اينجا؟! و او ميگويد: اينجا پر است از عطر محمدجعفر. پر است از خاطرات كوچك و بزرگش، اينجاست كه خواب محمدجعفرم را ميبينم!
درون خانه شايد جمع اتاقها به 30 متر هم نميرسد اما دل بزرگ اختر نيازپور آن قدر بزرگ است كه ميهمان كرامتش شويم. او در ادامه ميگويد: محمدجعفر متولد سال 1343 بود و از همان دوران طفوليت علاقه شديدي به انجام فعاليتهاي مذهبي داشت و در پايگاه مسجد سيدالشهدا (ع) فعاليت ميكرد. علاقه شديدي به امام خميني(ره) داشت و در دوران تحصيل جزو دانشآموزان ممتاز دبيرستان طالقاني بود.
سكانس سوم: درود بر خميني
اين مادر 82 ساله با هر جمله بغضهايي پر از دلتنگي و اشك را فرو ميبرد تا نكند خاطر مهمانش مكدر شود؛ مادري كه مونس تنهايياش در سالهاي بيخبري تنها راديوي كوچكي بود كه همواره همراهش بود تا شايد روزي لب بگشايد و نامي از پسرش در ليست اسرا بشنود. براي او كه هيچ چيز اين دنيا نميتوانست جاي خالي محمدجعفرش را پر كند. مادرانههاي اختر نيازپور با زبان شيرين كردي و فارسي برايمان همچنان نقل ميشود:«محمدجعفر علاقه خاصي به كارهاي هنري داشت. مخصوصاً گليمبافي». امروز همه آن بافتهها يادگاري است كه در دستان پينهبسته و چشمان سالها به انتظار نشسته مادر جلوهگري ميكند. روي يكي از قاليچههاي بافتهشده محمدجعفر جمله «درود بر خميني» به شكل نقش برجسته نمايان است. آري محمدجعفر رضايي دور از چشم همگان در حال آمادهسازي خود براي اتصال به صف ياران آخرالزماني نايب مهديفاطمه، خميني كبير بود.
سكانس چهارم: اين 13 نفر...
اينجاست كه با ياد فرزند فضاي اتاق از عشق و محبت مادرانه مملو ميشود، هجران فرزند براي مادر هميشه سخت است حتي اگر آن فرزند شهيد شود و افتخار يك ملت و تاريخ يك مملكت باشد. اختر نيازپور از 13 مرد كوچك شهرشان برايمان روايت ميكند كه با قلبهاي بزرگشان افتخار وطن شدند. حاج خانم ميگويد: اين 13 نفر كه پسر من نيز جزوشان بود، از دانشآموزان يك مدرسه بودند كه با قلبهاي بزرگشان به فتواي امام شركت در جبههها را واجب كفايي دانستند و از آنجا كه ديگر اجازه پدر و مادر شرط حضور در جبهه نبود، راهي شدند. سال 1361 اولين حضورشان در جهاد شكل گرفت. محمدجعفر به همراه تعدادي از دوستانش در دبيرستان طالقاني به جبهه اعزام شدند و آموزشهاي لازم را در يزد گذراندند.
هرچند جلب نظر پدر و خانواده براي محمدجعفر كمي دشوار بود اما آنها كه نجواهاي او را در پس نمازهايش كه از خداي خود طلب شهادت ميكرد، شنيده بودند، با تكيه بر بهرهمندي از اوج ايمان و اعتقاد به درستي صراط منير براي حضور فرزندشان در جنگ و جهاد رضايت ميدهند. آنها نيك ميدانستند كه چيزي جز شهادت در راه خدا محمدجعفر را نميتوانست آرام كند. كمي بعد اختر نيازپور قاب عكس محمد جعفرش را در آغوش ميگيرد. بوسهاي بر پيشاني محمدجعفر ميزند و بغضهاي ترك خورده مجال طغيان مييابد و در حالي كه اشك امانش نميدهند، ميگويد: همزمان با آغاز عمليات والفجر مقدماتي اين 13 نفر، راهي شدند. به خاطر لو رفتن عمليات هم بسياري شهيد و جانباز و اسير شدند. همرزمان و همكلاسيهاي پسرم، محسن الوندي، محمد جعفريخودلان، مهرداد سردارزاده، حسين خسرويان و محمدكمال حبيبي به شهادت ميرسند و محمدباقر سرابي، سيدمحمود بياتغياثي، نعمتالله حاج علي، ابوالفتح نصراللهزنجاني، ابوالقاسم تختي و محمدتقي كريمي به اسارت دشمن بعث درميآيند و محمدرضا شكرگزار به افتخار جانبازي ميرسد اما هيچ كدام از بچهها خبري از پسرم نداشتند و ما ميان همه سالهاي دوري چشم انتظار آمدنش مانديم.
سكانس پاياني: يك مشت استخوان در گلوي خاك
و اينگونه سالهاي چشمانتظاري اختر شروع ميشود تا اينكه تابستان 1376پاياني ميشود بر سالها چشمانتظاري. مادر راديوي كوچك هميشگياش را روي گونههاي خيس خود ميچسباند و ميگويد: «محمدجعفر! مادر جان دلم برايت تنگ شده. من سالها منتظر آمدنت ماندم.» هميشه راديو در دست داشتم و هر جا كه ميرفتم همراهم بود تا شايد روزي ندايي از فرزندم به گوشم برسد. سالها با محمدجعفرم حرف زدم و همه دلتنگيهاي مادرانهام را برايش بازگو كردم. . .
سرانجام آن همه انتظار و هجران چشمهايي است كه به تكههاي استخوان فرزندش كه حالا ديگر از آن همه قد و قامت به اندازه قنداقه دوران بچگياش شده بود، ميافتاد. مادري كه سالها دلش را تنها به عكس محمدجعفرش خوش كرده بود بايد با چند تكه استخوان، پلاك و پوتينهايي كه لابهلاي پارچه سفيد پوشيده شده بودند آرام ميگرفت. محمدجعفر رضايي يك مشت استخوان در گلوي خاك بود و اين معناي حقيقي عاشقي سربازان خميني است. بيستويكمين روز از بهمن ماه 1361 هورالهويزه محل قرار محمد با مولاي خود حضرت اباعبدالله الحسين(ع) شد و 16 سال بعد جسم مطهرش به خانه برگشت. او در پايان به فيلمي كه درباره پسرش ساخته شده هم اشاره ميكند و ميگويد: انگار فيلمي هم ساخته شده اما من هنوز نديدهام.
صغري خيلفرهنگ / منبع : روزنامه جوان
کد خبر 334542
تاریخ انتشار: ۲۰ مرداد ۱۳۹۳ - ۱۱:۵۲
- ۰ نظر
- چاپ
براي ديدار و آشنايي با قهرمان اصلي فيلم شيار 143 راهي بيجار ميشويم. ورودي شهر بيجار سند ولايتمداري مردان اين خطه ميشود و راوي حماسهسراييشان. «ما 13 نفر بوديم» تابلويي است كه به محض ورودمان به اين شهر به استقبال مسافران ميآيد و حكايتگر 13 دوست و همرزمي است كه در دفاع مقدس در جبهه حضور يافتهاند.