به گزارش مشرق به نقل از فارس، در سال هاي دفاع مقدس به دليل ازدحام مجروحين بعضا مجبور مي شدند آنها را به شهرهايي ببرند که آنها در آن ساکن نيستند. اين باعث مي شد که خانواده ها براي پيدا کردن فرزندانشان دچار مشکل شوند:
*روايت حسين دخانچي
در عمليات بدر، گردان ما خط شکن بود و بايد به فرماندهي «مصطفي کلهري» در مسير شرق دجله عمليات صورت ميداد.بعد از اينکه در جزيره مجنون عمليات شروع شد ما خط را شکستيم و حدود سي کيلومتر مسير آبي را پشت سر گذاشتيم و واردمنطقه شديم. قرار بود از پل رد بشويم و آن را منفجر کنيم و چون اين اتفاق نيفتاد وعراقيها پاتک سنگيني شروع کردند ما هم در مسير همان پل پدافند کرديم.
عراقيها تعداد زيادي تانک آورده بودند و پاتکشان تا يکي دو روز ادامه داشت. هر چند ساعت يک بار پاتکشان را به اصطلاح بچهها «آب چپق» ميکردند و ميآمدند جلو، آتش سنگيني ميريختند روي ما و بر ميگشتند و ماجرا تکرار ميشد.
ما که مسير آبي را پشت سر گذاشته بوديم و به همين خاطر از نظر داشتن سلاحهاي سنگين در مضيقه بوديم تنها با آرپيجي هفت وخمپاره شصت دفاع ميکرديم.اسلحه من خمپاره شصت بود. وقتي اوضاع وخيم شد در دلم خدا خدا ميکردم که يک آرپيجي گير بياورم، همان موقع غلامپور که داشت از آنجا رد مي شد آرپيجي هفتي را به من داد و گفت: حسين بيا به دردت ميخوره. انگار ميدانست چقدر خودش از آن بينياز خواهد بود، آرپيجي راگرفتم و بدون معطلي به قسمتي رفتم که فرماندهان و بيسيمچيهايشان آماده بودند براي گرفتن گلوله آرپيجي. وقتي رسيدم ديدم همه شهيد شدهاند و روي يکي از آنها هم پوشاندهاند. از شلوارش فهميدم شهيد کلهري است.
بند آرپيجي آغشته به خون تازه بود. فهميدم بايد صاحبش شهيد شده باشد که غلامپور آن را به من داد. در ضمن خيلي هم به چشمم آشنا بود ولي آن موقع يادم نيامد دست چه کسي ديدهام. با ديدن پيکر شهيدکلهري فهميدم آرپيجي از اوست. به هر حال به محل قبلي برگشتم و روي خاکريز رفته و تانکي را مورد هدف قرار دادم همان موقع متوجه شدم چند عراقي دارند از خاکريز بالا ميآيند و به سمت فرماندهي ميروند. مسير هدفم را عوض کردند و به طرف آنها شليک کردم. آماده شليک بعدي بودم که نارنجکي به طرف من پرتاب شد. و موج انفجارش مرا گرفت و سمت راست بدنم با ترکشهاي نارنجک زخمي شد. از خاکريز پايين آمدم و چون دچار موج گرفتگي شده بودم چند بار دور خودم چرخيدم. نميدانستم دارم به کجا ميروم فقط فهميده بودم به سمت عراقيهايي که از سمت خاکريز بالا ميآمدند شليک ميکردند و تعدادي ديگر از عراقيها از سمت خود من از خاکريز بالا ميآيند و به طرف من نارنجک پرتاب ميکنند اين مطلب را به يکي از دوستانم(شهيد داود يزديان) که حالم را ميپرسيد گفتم و او را روانه آن سمت کردم.
زير آن آتش سنگين داشتم براي خودم راه ميرفتم و دور خودم ميچرخيدم. به هر حال گلوله توپي که بايدميآمد و من را به سرنوشتم گره ميزد آمد و جلوي پايم زمين خورد به هوا رفتم و زمين خوردم.ترکش گلوله به گردنم خورد که انگار همان باعث قطع نخاع گردنم شد چون پس از آن ديگر در هيچ کجاي بدنم حسي نبود. بچهها فکر ميکردند شهيد شدهام به خاطر همين در آن موقعيت مرا عقب نفرستادند. معمولا در اين شرايط زخميها را به عقب ميفرستادند و شهيدان را بعدا انتقال ميدادند. چند ساعتي آنجا بودم وقتي به هوش آمدم چون چشمهايم پر از خاک بود فقط پلک زدم. يکي از بچهها فکر کرده بود دارم شهيد ميشوم. آمد کنارم و گفت: دخانچي مرا ميشناسي؟ من فلاني هستم... يادت نرود مرا شفاعت کني... مرا حلال کنيها... و من که زبانم بند آمده بود نميتوانستم بگويم که زندهام.
به هر حال بعد از مدتي مرا سوار خودرويي که شهيدان را ميبرد، کردند. يادم ميآيد از عقب خودرو خون ميريخت. جاي من بسيار نامناسب بود. سرم کج افتاده بود و توانايي نداشتم آن را بلند کنم و جاي ديگري بگذارم. در جاده هر جا که به دستاندازي ميافتاديم سرم محکم به اين ور و آن ور ميخورد و ضعف ميکردم. و اين باعث شده بود موقع پياه کردن بيهوش باشم. ما را به بيمارستان آيتا... کاشاني بردند و من تا چند روز در حالت بيهوش بودم. وقتي که به هوش آمدم توان حرف زدن نداشتم. به هر حال در آن پنج يا شش روز اول به هيچ طريقي نتوانستم به خانواده خبر بدهيم. نشاني هم همراهم نبود تاکسي آن را بردارد و به خانواده اطلاع بدهد.
بعد از شش روز در کمال تعجب ديدم خانوادهام به ديدنم آمدهاند. آن موقع در موقعيتي نبودم که از چون و چراي قضيه با خبر شوم فقط خدا را شکر ميکردم که آنها مرا پيدا کردهاند.
*روايت مادر حسين دخانچي
چند روزي از عمليات بدر ميگذشت و ما نگران حسين آقا بوديم. يک روز صبح پدرش سر صبحانه گفت: الان حسين کجاست و چه ميکند؟ در جواب گفتم: يا زنده است دارد ميجنگد يا اسير است يا زخمي و يا شهيد. بهتر است برايش دعا کنيم. ايشان ابراز نگراني کرد و از منزل بيرون رفت بدون اينکه چيزي زيادي بخورد. تازه ايشان بيرون رفته بود که زنگ خانه به صدا درآمد، پسر کوچکترم رفت که در را بازکند مدتي نگذشت که آمد و گفت: مامان آقايي که انگار طلبه است آمده با شما کار دارد فکر ميکنم دنبال اتاق ميگردد. تعجب کردم ما اتاق نداشتيم به کسي بدهيم. به هر تقدير رفتم دم در. در را که باز کردم چشمم به جواني رشيد و هيکلمند افتاد که ريشهاي بلندي داشت و کتابي زير بغلش بود.
گفت: شما مادر آقاي حسين دخانچي هستيد؟
گفتم: بله .حسين آقا شهيد شده جوان؟
گفت: نه مادر نگران نباشيد در بيمارستان آيت الله کاشاني اصفهان است. من آنجا بودم نشانياش را گرفتم آمدم شما را خبر کنم خودش نشاني نميداد من طوري نشاني گرفتم و آمدم خدمت شما اول رفتم مغازه حاج آقا نبودند آمدم اينجا.
اصلا يادم رفت از اين جوان نشاني، اسمي و شماره تلفن بپرسم. يعني نميدانم چه طور شد که اصلا به ذهنم نرسيد اينکار را بکنم. ايشان به سرعت خداحافظي کرد و رفت البته دم مغازه هم رفته بود و با حاج آقا صحبت کرده بود.
ما خودمان را به بيمارستان بقيهالله کاشاني اصفهان رسانديم. بيمارستان پر از مجروح بود و حتي فرصت نکرده بودند سر و روي اين مجروحين را از گرد و غبار و خون پاک کنند آن هم پس از چند روز ما که رفتيم به هواي حسين آقا دوستانشان از قم آمدند و به پرستاران آنجا کمک کردند وحتي ميتوانم به جرات بگويم به بعضي جان دوباره بخشيدند البته بعد از خداي مهربان.
ما بعد از آن هيچ وقت آن جوان را نديديم و حسين آقا هم اصلا به يادش نميآورد که نشاني ما را به کسي داده باشد چون تا آن موقع که ما سراغش رفتيم يا بيهوشي بود يا آن قدر بدحال که توان حرف زدن نداشت. به هر حال آن پيک، حسين را به ما بازگرداند و خيلي از مجروحين ديگر را به خانوادههايشان.