کد خبر 340848
تاریخ انتشار: ۱۱ شهریور ۱۳۹۳ - ۱۰:۳۱

جناب رئيس، به خدا قسم مرا بي‌جهت اينجا آورده‌اند. من عاقل هستم. اتهام من سياسي است. من روزنامه‌نويس هستم. مرا اشتباهي به اينجا آورده‌اند. رئيس‌الوزرا از دوستان نزديك من است. من به زودي آزاد مي‌شوم. اما حالا كه قرار است مدتي در خدمت شما باشم، خواهش مي‌كنم يك اطاق تميز در اختيار من بگذاريد. افسر خنده‌اي كرد و گفت: مي‌دانم عزيزم، همه آدم‌هايي كه اينجا هستند عاقلند.

گروه تاریخ مشرق- در دوران كابينه كوتاه‌مدت سيدضياءالدين طباطبايي، روزنامه‌ها و نشريات زيادي توقيف شدند. هر روزنامه‌اي زبان به انتقاد مي‌گشود، توقيف مي‌شد. يكي از اين روزنامه‌ها «نوروز» نام داشت كه تحت مديريت شخصي به نام يحيي سميعيان فعاليت مي‌كرد. روزنامه نوروز، روز 20 فروردين 1300 در پي چاپ گزارشي تحت عنوان «غارتگران مفتخور» كه در آن به عملكرد مسئولان حكومتي اعتراض شده بود، به دستور دولت سيدضياء توقيف و مدير آن دستگير شد. با اين حال قضيه به همين جا خاتمه نيافت و سميعيان مدير روزنامه يك هفته بعد يعني در روز شنبه 27 فروردين 1300 از زندان نظميه به «دارالمجانين» محل نگاهداري ديوانگان فرستادند. بهتر است ماجرا را از زبان سميعيان بشنويم. سميعيان سرگذشت خود را براي دكتر علي بهزادي صاحب‌‌امتياز و مديرمسئول مجله «سپيدوسياه» چنين نقل كرده است:

«پس از آنكه مرا به نظميه بردند در آنجا بدون هيچ سئوال و جوابي مرا به محبس شماره 2 يعني زندان سياسي انفرادي انداختند. من پنج روز در اين زندان ماندم. پنج روز فراموش نشدني. روز ششم دو نفر نظامي مرا از نظميه تحويل گرفتند و به حكومت نظامي بردند. حاكم نظامي تهران در آن زمان كلنل كاظم‌خان سياح بود. كلنل كاظم كه مردي تحصيل‌كرده و با ادب بود تا مرا ديد با عتاب گفت: اين چه كاري بود كردي؟ گفتم: من كاري نكردم!

گفت: مي‌دانم تو نكردي، ولي بگو چه كسي اين مقاله را نوشته؟ اوالآن دارد براي خودش آزاد مي‌گردد، ولي شما گرفتار هستيد.

گفتم: چون به نويسنده قول داده‌ام نامش را فاش نكنم، به شما هم نمي‌گويم. شما به خاطر يك مقاله پنج روز مرا به زندان انفرادي انداختيد. ديگر چه كاري مي‌توانيد با من بكنيد؟ كلنل كاظم‌خان با تمسخر گفت:

خيال كردي كارت تمام شده؟ اما اين طور نيست. رئيس‌الوزراء درباره شما دستوراتي صادر كرده كه ناچارم آنها را اجرا كنم. شما حالا با مأموران برويد. من هم مي‌روم شايد راه نجاتي پيدا كنم! راه نجات؟ معلوم مي‌شد هنوز هم با من كار دارند!

او رفت و دو مأمور مرا گرفتند، سوار يك درشكه كردند و به كميسري (كلانتري) شهرنو بردند و در آنجا مرا با يك يادداشت تحويل رئيس كميسري دادند. وقتي رئيس كميسري يادداشت را خواند. نگاهي به سرتاپاي من انداخت و گفت:

- از ظاهرتان نمي‌آيد، ديوانه باشيد؟ مگر چه كارهاي ديوانگي از شما سر زده كه دستور داده‌اند فوراً شما را به دارالمجانين تحويل بدهيم؟ جواب دادم: «چه ديوانگي بالاتر از اينكه، در اين كشور بي‌حساب و كتاب روزنامه‌نويسي مي‌كنم!» يك لحظه به سرم زد، اداي ديوانه‌ها را درآورم، اتاق را به هم بريزم و داد و فرياد راه بيندازم، ولي ترسيدم كارم خراب‌تر شود. پس آرام ماندم و منتظر سرنوشت شدم. رئيس كميسري دو نفر آژان را صدا كرد، گفت: يك درشكه بگيريد و اين آقاي محترم را به دارالمجانين ببريد، ولي كاملاً مراقب باشيد كه وسط راه فرار نكند! قلبم فروريخت تا اين لحظه باورم نمي‌شد، موضوع آن قدر جدي باشد كه مرا به دارالمجانين بفرستند. بي‌اختيار فرياد كشيدم: چه گفتيد؟ دارالمجانين؟ مي‌خواهيد مرا به دارالمجانين ببريد؟ من به آنجا نمي‌روم. مرا به همان محبس نمره 2 برگردانيد.

رئيس كميسري پوزخندي زد و گفت: آقاجان اينجا با كسي شوخي نمي‌كنند. اين دستور صريح جناب رئيس‌الوزرا است كه شما را بي‌درنگ به دارالمجانين تحويل بدهيم. اگر شما با ميل و رضا تشريف نمي‌بريد، مختاريد، ولي ما هم براي چنين مواردي قواعدي داريم و مي‌دانيم چطور شما را به آنجا ببريم! باز خواستم مقاومت كنم، فرياد بكشم، مردم را به كمك بخواهم، خودم را معرفي كنم، ولي فكر كردم هرگونه مقاومت، كار را خرابتر مي‌كند و اتهام جنون را مسجل مي‌سازد. پس بهتر آن دانستم كه تسليم قضا و قدر شوم، و تسليم قضا و قدر شدم.

از آنجا باز مرا سوار درشكه كردند و به دارالمجانين بردند. دارالمجانين هم در محله شهرنو بود و يك صاحب‌منصب قشون (افسر ارتش) رياست آنجا را بر عهده داشت. مشاهده محيط ترسناك دارالمجانين باعث شد كه يكباره قدرت اراده‌ام را از دست بدهم. ناچار شروع به خواهش و تمنا كردم.

جناب رئيس، به خدا قسم مرا بي‌جهت اينجا آورده‌اند. من عاقل هستم. اتهام من سياسي است. من باسواد هستم، من شاعر هستم، من روزنامه‌نويس هستم. مرا اشتباهي به اينجا آورده‌اند. رئيس‌الوزرا از دوستان نزديك من است. كلنل كاظم‌خان دنبال كار من است. من به زودي آزاد مي‌شوم. اما حالا كه قرار است مدتي در خدمت شما باشم، خواهش مي‌كنم يك اطاق تميز با وسايل راحت براي زندگي در اختيار من بگذاريد. افسر خنده‌اي كرد و گفت: مي‌دانم عزيزم، مي‌دانم. همه آدم‌هايي كه اينجا هستند عاقلند. خيالتان تخت باشد. دستور مي‌دهم يك اتاق رو به آفتاب، تر و تميز و با فرش و مبل و تخت‌خواب فنري در اختيارتان بگذارند. خوشحال شدم اما برخلاف گفته او مرا در اتاقك تنگ و تاريك و كثيف مخصوص ديوانه‌هاي زنجيري انداختند و يك مأمور هم مراقب گذاشتند تا فرار نكنم. آن شب اولين و آخرين شب زندگي من بود كه تا صبح لحظه‌اي خواب به چشمم نرفت. صداي داد و فرياد ديوانه‌ها آسايش را به كلي از من سلب مي‌كرد. بدتر از همه اين بود كه كم كم امر بر خود من هم مشتبه شد كه نكند واقعاً ديوانه شده‌ام و خودم نمي‌دانم! چون هيچ ديوانه‌اي نمي‌داند كه ديوانه است، پس من هم كه فكر مي‌كنم عاقلم، حتماً ديوانه هستم. اين فكر آن قدر در من تقويت شد كه پس از مدتي اطمينان يافتم كه ديوانه شده‌ام. تنها اميدي كه داشتم اين بود كه بدانم آيا امكان دارد روزي دوباره عاقل شوم يا نه؟ به هر زحمتي بود يكي از پليس‌ها را راضي به صحبت با خود كردم. از او پرسيدم:

آقاي آژان! شما كه مدت‌ها در اينجا بوده‌ايد و با اخلاق و رفتار ما ديوانه‌ها آشنا هستيد، آيا تاكنون اتفاق افتاده كه ديوانه‌اي عاقل شده و از اينجا رفته باشد!  گفتم: نشانه عاقل شدن چيست؟ جواب داد: ديوانه‌ها هرگز گريه نمي‌كنند. هر وقت كسي گريه كرد، دليل آن است كه عاقل شد! او رفت و من تصميم گرفتم خودم را امتحان كنم. آن قدر زور زدم و بر بدبختي خود انديشيدم كه سرانجام چند قطره اشك از چشمانم سرازير شد. اين اشك‌ها چنان نشاطي در من به وجود آورد كه به صداي بلند شروع كردم به خنديدن. من ديوانه نبودم! آن شب بر من چگونه گذشت؟ بهتر است حرفش را نزنم. اما خوشبختانه صبح روز بعد، اقدامات كلنل كاظم‌خان سياح به نتيجه رسيد و دستور آزادي من صادر شد. اما تمام سعي من براي آنكه جريان دارالمجانين رفتنم مخفي بماند، بي‌فايده بود. روز بعد همه مردم تهران فهميدند كه مرا به دارالمجانين برده بودند. خبر را روزنامه «وطن» ابوطالب‌خان شيرواني چاپ كرده بود. ولي موضوع عجيب آن بود كه حتي عده‌اي از دوستان من، بعد از مطلع شدن از ماجرا، رفتارشان نسبت به من تغيير كرده بود، آنها باور كرده بودند مرا به خاطر جنون به تيمارستان بردند نه به علل سياسي، به طوري كه مدتي ناچار شدم در انظار ظاهر نشوم! (شبه خاطرات، ج 1، صص 286-282، به نقل از: روزنامه ايران، 28/1/1300، ص 1)/ روزشمار تاريخ معاصر ايران ،مؤسسه مطالعات و پژوهشهاي سياسي،ج 1، صص 112 و 113

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس