در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح را آهسته و در انزوا میخورد و میتراشد. این دردها را نمیشود به کسی اظهار کرد؛ چون عموما عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیش آمدهای نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد، عده ای بر سبیل ندانم کاری ها و عقاید نداشته خودشان سعی می کنند آنرا با لبخند شکاک و تمسخر آمیز تلقی بکنند.
یکی از این دردها درد اسیدهای ماهواره ای است که همه روزها از آسمانهای دلخراش بر دلهای جوانان این مرزو وبوم و با هر هدفی که باشد، زر یا زور، پاشیده می شود و جوانان زیادی را غرق در اسید انحراف می کند. آری افراد غرق شده در اسید انحراف هنوز چاره و دوائی برایش پیدا نکرده و تنها داروی آن را فراموشی بتوسط شراب و خواب مصنوعی بوسیله افیون و مواد مخدره می دانند ولی افسوس که تاثیر این گونه دارو ها موقت است و بجای تسکین پس از مدتی بر شدت درد میافزاید...
آیا روزی به اسرار و پشت پرده این اتفاقات جهان، ظلم ظالمان، این انعکاس موج های ماهوراه ای که در حالت خواب و بیداری بر سر مردم و از پشت نقاب های بسته جلوه می کند کسی پی خواهد برد؟
من فقط بشرح یکی از این پیش آمدها می پردازم که برای یک بردار یا خواهر هم وطنم اتفاق افتاده و بقدری مرا تکان داده که هرگز فراموش نخواهم کرد و نشان شوم آن تا زنده ام، از روز ازل تا ابد تا آنجا که خارج از فهم و ادراک بشر است زندگی مرا زهرآلود خواهد کرد.
زهرآلود ننوشتم، ولی میگویم داغ آنرا همیشه با خودم داشته و خواهم داشت...من سعی خواهم کرد آنچه را که یادم هست، آنچه را که از ارتباط وقایع در نظرم مانده بنویسم...
شبی را تصور کنید که چشم های مردم خفته و چند جوانی بیدار در اتاقی خود را فدای مانیتوری کرده اند که از آن سوی مرزها با شعار آزادی و باهدف برده پروری جوانان فعالیت می کند.خیلی مدرن بودند حتی در محاوراتشان از کلماتی چون ددی و مامای استفاده می کردند، ولی ماهواره، آن اسید پاش ملعون رحمشان نکرد...
دیدم من، آری با چشمان خودم،جوانانی را که در آن تاریکی های شب با بشقاب های خالی الفت گرفته بودند اکنون از درد اسیدها و موج های ماهواره می نالیدیند. می نالیدند که چرا عقلشان که نه، حتی خودشان در این خیمه شب بازی دهر، بازی را به دشمنی باختند که حتی کنترلش دست خودشان بود. دیدم اشک چشمان معصومش را که از پشیمانی گونه های سرخش را بارانی کرده بود ولی غرور مردانه اش اجازه نمیداد صدای گریه اش را کسی بشنود.
آن مردک بیچاره از درد می نالید تا آسمان صدایش را بشنود، از دردی که وجود بشقاب های خالی پشت بام به خانه اش به ارمغان آورده بود.