*فضای خانه و خانواده بعد از شهادت سردار چگونه است؟ بچهها چقدر دلیل شهادت پدر را درک کردهاند. بخصوص فرزند کوچکتان که به خاطر سن کم شاید نسبت به سایرین درک کمتری از موضوع شهادت داشته باشد. برای او چگونه جای خالی پدر را توضیح میدهید؟
تحمل این مصیبت خیلی سنگین بود/فکر نمیکردم بچهها اینقدر خوب بتوانند با شهادت پدر کنار بیایند
بچهها خیلی عاقلند. به خصوص زهرا فرزند کوچکم. من خودم فکر نمیکردم بچهها اینقدر قشنگ بتوانند با این موضوع کنار بیایند. وقتی انفجار اتفاق افتاد. بعد از نماز بود. من آن روز روزه بودم و خیلی هم حالم بد بود. چند بار خواستم روزهام را بخورم. وقتی به من اطلاع دادند که صدایی که شنیدید از محل کار حاج حسن بود، چون من آمادگی ذهنی از زمان جنگ داشتم فقط گفتم: "انا لله و انا الیه راجعون." اصلا انگار خودش به دهان من انداخت. آدم وقتی فکر میکند، میبیند که کسی مثل ایشان یک انسان سالم و سلامت برود بعد چنین خبری از شهادتش بیاید، تحملش خیلی سنگین است. مصیبتهای اینگونه خیلی سنگین است. انفجاری که شهادت بزرگانی را به همراه داشته باشد آن هم نه یک نفر بلکه 39 نفر با هم. فرض کنید شما بروید در مجلس ختمی بنشینید که همسران شهدا همه 20 ساله، 22 ساله و جوان باشند. اینها همه همسرانشان را دوست داشتند و اشک میریختند. این مصیبت خیلی سنگین است.
زهرا با دیدن مراسم تشییع پیکر شهدا در جریان شهادت پدرش قرار گرفت/هیچ وقت حس نمیکنیم که حاج حسن نیست، حضورش را احساس میکنیم
دو فرزند بزرگم که تقریبا خوب میفهمیدند و درک میکردند. من در این موضوع بیشتر نگران دو دختر کوچکترم بودم. زهرا 5 ساله بود وقتی پدرش شهید شد و دختر دیگرم هم در سن بلوغ بود و درک آن شرایط برای این دو سخت بود. من همهاش نگران اینها بودم. شب اول که خبر به ما رسید یکی از اقوام زهرا را برد خانهاش گفت امشب پیش من باشد. روز بعد گفتم زهرا باید پیش ما باشد. این یک شب استثنا بود. هر اتفاقی بیفتد دوست دارم او در خانه باشد. مانده بودم چگونه خبر را به او بدهم. رفت و امدها در خانه بود و او هم می شنید که برخی تسلیت میگفتند اما شاید خیلی خوب متوجه نمیشد. هر بار که وسط بازیهایش پیش من میآمد و در بغلم مینشست، من به بهانهای از کربلا برای او با زبان ساده میگفتم. مثلا یکبار میگفتم حضرت رقیه(س) و حضرت سکینه(س) هم در کربلا به خاطر خدا پدرشان را از دست دادند. زهرا فقط گوش میکرد و شاید خیلی هم درک نمیکرد. میرفت دنبال بازیاش دوباره که باز میگشت من جمله ای دیگر به او میگفتم.
مراسم تشییع شهدا را خیلی مفصل آن شب تلویزیون پخش کرد. وقتی پخش این مراسم از تلویزیون شروع شد من زهرا را در بغلم نشاندم و هر دو با هم این مراسم را دیدیم و اولین بار زهرا قضیه را از تصاویر تشییع پدرش در تلویزیون فهمید. همان موقعی آهی کشید و گفت: مامان بابا شهید شد؟ که من گفتم بله او شهید شده. خب خیلی سخت بود. اما خدا کمک کرد. زهرا هم کم کم با قضیه کنار آمد. اما آه سوزناکی که آن لحظه کشید را هیچ وقت فراموش نمیکنم. هرچند باید بگویم حاج حسن کنار ماست و ما اصلا هیچ گاه احساس نمیکنیم که نیست. حتی در زمان حیاتش به خاطر ماموریتها خیلی اوقات در خانه نبود ولی الان آن ماموریتها هم نیست و ما دائم حضورش را در خانه احساس میکنیم.
زهرا؛ دختر کوچک شهید تهرانی مقدم در زمان شهادت او، 5 سال و نیماش بود
زهرا هم خیلی خوب دیگر شرایط را درک میکند. وقتی هنوز مدرسه نرفته بود برای پدرش نقاشیهای زیادی میکشید که نگه داشتهام. خوابی هم در مورد پدرش دید که وقتی به من گفت گفتم سریع برو توی دفتر بنویس تا یادت نرفته است. میخواستم جریان خوابش به صورت مکتوب یادگار بماند. چون فکر میکنم اینها خیلی ارزشمند است. نقاشیهایی که برای پدرش کشیده یا اولین جملاتی که خطاب به پدرش نوشته است خیلی ارزشمند است. دختر دیگرم هم هرچند برایش خیلی سخت بود اما با شرایط کنار آمد و کم کم پذیرفت.
از جزئیات فعالیتهای شهید و موفقیتهایش بعد از شهادتش با خبر شدیم/متواضعانه تخصصش را ابراز نمیکرد
*شما به عنوان همسر شهید طهرانی مقدم از چه کارها و فعالیتهای ایشان بی اطلاع بودید که بعد از شهادت در جریان روال آن قرار گرفتید؟
هیچ وقت از کارش نمیگفت. تمام ابعاد فعالیتش در حوزه کار را من بعد از شهادت فهمیدم. بستگان حتی خواهر و برادر خودش همه بعد از شهادت ایشان از فعالیتهایش مطلع شدند. وقتی مهمترین فعالیتهای شهید مثلا در برنامههای تلویزیون اعلام میشد، میگفتند ما اصلا در جریان نبودیم و فکر هم نمیکردیم که ایشان در این سطح کار کنند. آنقدر برخورد حاج حسن متواضعانه بود که برخی فکر نمیکردند که حتی در حد یک تحصیل کرده لیسانس تخصص داشته باشد. اصلا ابراز نمیکرد.
ما در جریان سفر ایشان به سوریه و تحولی که در یگان موشکی بعد از سفر آموزشی ایجاد شد بودیم، اما فقط در حد یک سفر مطلع بودیم و میدانستیم رفته یک آموزشی دیده است اما در جریان جزئیات سفرش نبودیم. من که همسرش بودم میدانستم که سفرهای مختلفی به آلمان، کره، چین و... دارد ولی هیچوقت ابراز نمیکرد در آن سفری که من رفتم با فلان متخصص حرف زدم و چنین حرفهایی را زدیم. هیچ نمیگفت. اصلا انگار پایش را از خانه خودش یک قدم آن طرف تر نگذاشته بود. هیچ تعریف و صحبتی نداشت.
حتی در روزهای جنگ و جبهه هم همینطور بود. اصلا از روزهای جبههاش هم چیزی نمیگفت. دیدهاید که کسانی که به جبهه رفتهاند مینشینند و برای بچههایشان خاطره تعریف میکنند. او اصلا هیچوقت اینها را نمیگفت. از بقیه میگفت اما از خودش هیچوقت چیزی تعریف نمیکرد. اگر من زنی بودم که بعد از جبهه و جنگ با او ازدواج کرده بودم هیچوقت نمیفهمیدم که او در جبهه چه کرده است. خیلی کلی در مورد فعالیتها و کار ایشان میدانستم. خیلی از همسایهها میگفتند که واقعا حاج آقا اینطور بودند و باور نمیکردند.
*از دیدار با همسر امام خامنهای بگویید. چگونه و چطور فراهم شد؟
ایشان برای تسلیت و تسلی دل خانواده به منزل ما آمدند و من فکر میکنم این موضوع را اولین بار است که می گویم. مهرماه 91 بعد از نماز مغرب و عشا بود که ایشان آمدند خانه ما.
حال و هوای امام خامنهای در روز انفجار پادگان شهید مدرس به روایت همسرشان
بعد از مقدمات و حرفهای مختلفی که بین من و ایشان رد و بدل شد من خدمت خانم عرض کردم آن روزی که انفجار پادگان و شهادت بچهها اتفاق افتاد شما کجا بودید؟ واکنش آقا نسبت به این مسئله چطور بود؟ با پاسخ ایشان در واقع صحیحترین خبر را بدون هیچ واسطهای از خود خانم شنیدم. ایشان گفتند که آقا تشریف برده بودند برای صرف غذا سر سفره همین که میخواستیم غذا را بخوریم، صدای انفجار آمد. هر دویمان بلند شدیم و از پنجره بیرون را نگاه کردیم. گفتیم شاید در این محوطه و در این اطراف اتفاقی افتاده باشد. خیلی نگران و ناراحت شدیم. ظاهر قضیه اصلا معلوم نبود. آقا بعد از اینکه غذا میل کردند. رفتند برای کارشان از منزل بیرون. شب که آمدند خیلی ناراحت بودند. شاید به ندرت ایشان اینقدر ناراحت بودهاند وقتی من از ایشان پرسیدم چه شده است؟ ایشان گفتند که: "یکی از عزیزترین کسانم را از دست دادم" و همسر آقا آنقدر با تمام وجودش این مطلب را تعریف میکرد که چشمانشان پر از اشک شده بود.
حاج حسن توانست حتی قلب ولایت زمان خویش را تسخیر کند
من برای اینکه این جمله ایشان را که از آقا نقل میکردند فراموش نکنم فوری پشت دفترچهام نوشتم چون به حافظه ام اعتماد ندارم و گفتم یک وقت کم و زیاد میشود. این موضوع برای من خیلی قشنگ و زیبا بود که آقا حاج حسن را به عنوان یکی از عزیزترین کسان خودشان معرفی کردند و این تعبیر را برایش به کار بردند. خوشا به سعادت حاج حسن که توانست حتی قلب ولایت زمان خودش را تسخیر کند و به دست بیاورد. خیلی حرف بزرگی است. الان هم گاهی همسر آقا را میبینم. ایشان خیلی خیلی نسبت به خانواده ما عنایت دارند.
ما همسران شهدا وقتی همدیگر را میبینیم احساس سبکی میکنیم
*از جلسات ماهیانه که با حضور خانواده شهدای اقتدار برگزار میکنید، بگویید. انگیزه تشکیل این جلسات چه بود و چگونه پیش میرود؟
تشکیل این جلساتِ اول ماهِ ما، هم یکی از مواردی بود که خود حاج حسن من را برای برگزاریاش راهنمایی کرد. هیچ چیزی تسلی بخشتر از این نیست که کسانی که همدرد هم هستند دور هم جمع شوند و سخن بگویند. وقتی همدیگر را می بینند احساس سبکی میکنند وقتی می بینند همه شبیه به خودشان هستند حال بهتری دارند. بعد از شهادت شهدای غدیر من احساس کردم که یک تعداد همسران و بچههای جوانی هستند که نیاز دارند در چنین جلساتی باشند و بعضی صحبتها برایشان گفته شود. نیت اصلی تشکیل این جلسات هم همین بود.
وقتی من مشکلی دارم و پیش روانشناس بروم، او هرچقدر هم که راهنمایی کند میگویم او چون خودش این مشکل را ندارد، نمی فهمد من چه می گویم. در میان این دوستان چون احساس کردم هم با تجربه تر هستم و هم سنم نسبت به دیگر خانمها بالاتر است به نظرم رسید همانطور که حاج حسن برای دیگر شهدای این مجموعه به عنوان کسی که مسئولیت این گروه را به عهده داشت بزرگتری میکرد، من هم در این مورد باید احساس مسئولیت داشته باشم. از خدا خواستم که در کلامم نفوذی را قرار دهد که در خدمت دیگران باشم. چون من کار خاصی نمی کنم. نه مسئول سازمانی هستم و نه مسئول فرهنگی و نه پژوهشکده ام که یک کار دقیق و حرفه ای انجام دهم فقط نیتم این بود که نصفی از روز را وقت بگذارم که با خانواده شهدای غدیر درد و دل کنیم آن هم درد و دل شرعی. از خدا و پیامبر و احادیثشان بگوییم که ما تنها نیستیم ما گره خوردیم با زنجیره کسانی که در طول تاریخ خواستند حقانیت را حفظ کنند. یادآوری و افتخار کنیم و به این افتخارمان ببالیم و دست کسانی را که ممکن است یاس و ناامیدی و مشکل و سختی داشته باشند را بگیریم. الحمدلله به اذن خدا واقعا این اتفاق افتاده است. همه خانمها وقتی به این جلسات میآیند و میبینند همه هم سن و سال هم هستند، روحیهشان عوض میشود.
در جلسات میگویم الان همسران شهید این جمع هم دور هم نشستهاند و به ما لبخند میزنند
من همیشه در جلسه تاکید میکنم همسران همین جمعی که اینجا دور هم هستند، الان آن دنیا دور هم جمع شدهاند و دارند به ما لبخند میزنند و خوشحالند که خانوادههایشان هم دور هم هستند. در کنار جلسات اگر کسی مشاوره ای بخواهد کمک می کنیم اما محور اصلی جلسات حول قرآن است که یادمان نرود آنها به خاطر چه رفتند. قرآن و حدیث را با هم میگوییم و بعضا روی یک موضوع با هم صحبت و درد و دل میکنیم و خیلی نتیجه خوبی دارد. خیلی از مادران شهدا از محل های دوری میآیند. محل برگزاری جلسات در خود کرج است که منزل بیشتر خانمها نزدیک باشد. ولی باز هم اکثرا ملارد و اطراف کرج هستند. خدا را شکر خیلی راضی هستم. خانم ها می گویند همین که ما میآییم و همدیگر را میبینیم و با هم ارتباط برقرار میکنیم، برای ما یک دنیا ارزش دارد و خیلی راضی هستند.
قبل از شهادت شهدای اقتدار بین ما خانوادهها ارتباطی نبود من فقط در مجموعه 39 نفری که شهید شدند آقای نواب و آقای سلگی را میشناختم. با دیگران اصلا ارتباط خانوادگی نداشتم و نمیشناختم.
پارسال سالگرد شهادت این شهدا وقتی همه دور هم جمع شده بودیم گفتم ما هیچی نمیگوییم و شماها راجع به شهدایتان بگویید. خیلی جلسه جالبی بود و همه گریه میکردند. ثمره این جلسات یکی دو کتاب است که اعضای بسیج و دوستان در ملارد تهیه کردهاند و از آن استفاده می کنند. دیگر همه میدانند که اول ماه ما جلسه داریم.
گفتوگو از : نجمه السادات مولایی