همین مساله کافی بود تا به سراغ خانم «معصومه آباد» در ساختمان شورای شهر تهران در خیابان بهشت برویم و با وی درباره «من زندهام» حرف بزنیم؛ کتابی که تاکنون بیش از شصت چاپ خورده و تازه در حال تبلیغات جدید برای کسانی است که تا الان این کتاب به دستشان نرسیده است.
توفیق شد کتاب را بعد از مجلس رونمایی و تقریظ حضرت آقا بخوانم. به توصیه یکی از دوستان از خاطرات کودکی گذشتم و از بخش خاطرات زمان جنگ شروع کردم. همین را آغاز صحبت قرار بدهیم که عمدتاً نظر دوستانی که کتاب را مطالعه کردهاند، این است که بخش کودکی یک مقداری طولانی شده است و جزئیات زیادی دارد که ارتباط خواننده را دیر با بخش اصلی برقرار میکند. قدری در باره این قضیه توضیح بدهید.
سئوال شما یکی از بهترین سئوالها بود که چرا کتاب با دوران کودکی و نوجوانی و حوادث و رویدادهایی که بخشیاش رخدادهای سیاسی و اجتماعی کشورمان از قبیل انقلاب و بخشی حوادث زندگی عادی و روزمره افراد است، شروع شده است؟ معمولاً کتابها با حادثهای که قلب کتاب است آغاز میشود و خواننده را میخکوب و جذب کتاب میکند، ولی اعتقادم بر این بوده و هست که رد پای کودکی و همه تجربههای کودکی در زندگی امروز ما کاملاً هویداست و جوانی و بقیه عمرمان را مرهون روزهای کودکی و نوجوانی هستیم. برداشتها و آموزههای کودکیمان چراغ راهنما برای ماست و زندگی امروز ما را روشن میکند و زندگی کنونی ما متأثر از همه حوادثی است که در کودکی برایمان رخ داده است. اگر خواننده نتواند با شخصیت خلقی، عاطفی، روحی و بهخصوص خانوادگی افراد ارتباط برقرار کنند، بهخوبی حادثه اصلی را درک نخواهد کرد، زیرا تمام داستان حول محور حادثهای است که برای یک خانواده رخ میدهد، نه برای یک فرد. ما اعتقاد به اصالت فرد نداریم و تا زمانی که خواننده نتواند سیر و بستری که نویسنده یا شخص اول داستان در آن رشد کرده و بزرگ شده و ارتباطات عاطفی پیدا کرده است، نمیتواند کتاب را درک کند.
شاید دلیل اینکه این بخش از کتاب را نوشتم این بود که حس میکردم، قطعه مفقود در دوران خاطرات اسارت آزادگان بخش خانوادههای آنهاست. آنقدر علاقمند به این بودم که این مسئله و رنجی را که این خانوادهها در نبود عزیزانشان متحمل شدهاند، بیان کنم، بهخصوص مفقودالاثرها که برای ما بعد از شروع جنگ تحمیلی واژه جدیدی بود و در ادبیات جنگ مطرح شد. در همه جنگها عدهای کشته، اسیر و مجروح میشوند، ولی کسی کسی را پنهان نمیکند. روشی که رژیم بعثی پیش گرفته بود این بود که اسرا را مفقود و پنهان میکردند و خانوادههایشان سالها از اینها بیاطلاع بودند.
این روش بیرحمانهترین استراتژی جنگی بود که در جنگ ایران و عراق اعمال میشد. سعی کردم وضعیت خانوادهها و بیخبری که خانواده در شرایط بسیار سخت طی میکرد نشان بدهم. الان وقتی که بعد از 30 سال پیکر شهدایمان را میآوریم و یک پلاک یا بخشی از بقایای بهجا مانده از پیکر عزیزانشان را به خانوادههایشان هدیه میکنیم، آیا آنها برگشتهاند؟ نه، ولی همین یک خبر خانواده را آرام میکند. دیگر تکلیف خودش را میداند و این بدترین شکنجه و آزاری بود که هم اسرا متحمل میشدند و هم خانوادههایشان. سعی کردم در این کتاب از شخصیت کودکی، خانواده و تجربههای کودکی و نوجوانیام که در خانواده، مدرسه و اجتماع به دست آورده بودم که مرا برای مقابله با حادثه بزرگتری آماده کند بگویم. شاید اگر آنها نبودند، تحمل آن روزها به مراتب سختتر بود.
هیچکدام از دوستان و همینطور من که این کتاب را خواندهام، حرفشان حذف این بخش نبود، بلکه بیشتر نظرشان این است که قلاب اصلی و اولیهای که باید خواننده را جذب کند، بخش مربوط به فعالیتهای شما بعد از آغاز جنگ است. میشد قسمتهای مربوط به خانواده و دوران کودکی را به صورت flash back هایی در دل کار تقسیم کنیم.
همیشه فکر میکردم که شاید اگر این کار انجام میشد، خیلی بهتر بود، ولی تکنیکی و هنرمندانه بود و باید نویسنده ماهر و زبردستی وجود داشت که میتوانست فلاشبک بزند و بهموقع از background ها استفاده کند، ولی از آنجایی که مهارت لازم برای این کار را نداشتم. فقط میتوانستم در محور زمان حرکت کنم و سوار بر چرخ زمان شوم و رکاب بزنم تا بتوانم از دورههای مختلف زندگی عبور کنم، ولی چون برایم بسیار اهمیت داشت و فکر میکنم شخصیت آدمها در همین دورهها و خانواده شکل میگیرد، توصیهام این است که حتماً خواننده کتاب را از ابتدا شروع کند و اگر از میانه کتاب یا هر بخشی که اهمیت اصلی داستان است شروع کند، شاید نتواند آن احساس و برداشت اصلی را از کتاب به دست آورد.
اما قبول دارید که قلاب و گیرایی کتاب در بخش دوم بیشتر است؟
افراد با دیدگاههای مختلف کتاب را خواندهاند، مثلاً برخی که با نگاه اجتماعی آن را خوانده بودند، میگفتند اوایل کتاب که فولکلور منطقه و مناسبات قومی و بومی آن را بیان میکرد، برایمان یادآور خاطرات قشنگی بود. چون هدف اصلی کتاب نوشتن خاطرات اسارت بود، ناگزیر بودم زمینه و بستری را که توانسته بود کمک کند این ایستادگی و مقاومت شکل بگیرد، برای خواننده بیان کنم و خواننده را با کسانی که حس خویشاوندی و ارتباط عاطفی داشتم، آشنا کنم. خیلی از خوانندهها نه تنها من، بلکه خانواده را میشناختند. در واقع توانسته یک خانواده را ترسیم کند.
این بخش موفق بوده است که فضای خانوادگی دست خواننده بیاید. آیا پیش از این هم سابقه نوشتن داشتید؟
سابقه نوشتن کتابهای علمی و دانشگاهی را داشتم و در باره قسمتهای مختلف بدن یک کتاب ده جلدی تحت عنوان «بدن من چگونه کار میکند» با همکاری دو تا از فرزندانم نوشتهام و الان هم ده جلد دوم بیرون آمده و 20 جلد شده است.
برای چه سن و سالی؟
نوجوانان. کتابهایی در زمینه پزشکی مینوشتم، از جمله «از نطفه تا تولد»، «استراتژیهای آموزش سلامت در محله» و کتابهایی از این قبیل. گاهی هم مقاله مینوشتم. در خصوص کتاب خاطرات اسارت، اولین بار بود که دست به قلم بردم.
آیا کاری که فرمودید، اساساً نوشتید یا بیشتر جمعآوری بود؟
کتاب «از نطفه تا تولد» از الف تا ی آن را خودم نوشتم.
پس با این فضا بیگانه نبودید. در عین حال احساس میشود حضور ویراستار در «من زندهام» مؤثر بوده است. در باره نقش ویراستار در این اثر بفرمایید.
وقتی کتاب را کامل نوشتم، به آقای سرهنگی زنگ زدم و گفتم ویراستاری را به من معرفی کنید که با زبان عربی و ادبیات عرب آشنا باشد؛ چون بخشهای عربی این کتاب باید بازخوانی و صحت مطالب عربی تأیید شود ولی در مورد مطالب فارسی از ویراستار قول گرفتم که به مطالبم وفادار باقی بماند و امانتدار باشد و خیلی به آنها دست نزند، چون وقتی کلماتم را تغییر بدهید دیگر نمیتوانم با آنها ارتباط برقرار کنم. ضمن اینکه زمان کوتاهی ـ دو هفته ـ به ایشان فرصت داده بودم. خانم میرشکار میگفتند در مدت دو هفته نمیرسم کتاب را بخوانم. البته در ویراستاری ایشان دخل و تصرف میکردم، چون در مواردی با آنچه که مورد نظر ایشان بود، موافق نبودم، ولی زحمت خودشان را کشیدند.
در حقیقت ایشان ویرایش املایی کردند، ضمن اینکه به بخش عربی هم تسلط داشتند.
همینطور است. ایشان به بخش عربی تسلط کامل داشتند و آن را کاملاً ویرایش کردند و در مورد قسمتهای فارسی گفتند با توجه به فرصتی که دارم میتوانم از لحاظ دستوری ویرایش کنم.
چند روز پیش خبر اتمام چاپ شصت و هشتم را منتشر کردیم. احیاناً تغییر خاصی در کتاب رخ نداد و پیشنهادهایی که در گذر این زمان شد، در چاپهای بعدی اعمال شد یا خیر؟
پیشنهادهایی شد، ولی فرصتی نداشتم به کتاب اضافه کنم. بعضی از برادران آزاده خاطرات قشنگی داشتند که مکمل مطالب کتاب بود. انشاءالله در فرصت مناسب حتماً اعمال خواهم کردم.
یعنی برنامه دارید که این تغییرات را انجام بدهید.
البته خیلی در ماهیت کتاب تغییری ایجاد نمیکند و همین خواهد بود. چندان اعتقادی ندارم به تعداد صفحات و حجم کتاب اضافه شود و خواننده را خسته کند. فکر کردم انشاءالله در صورت لزوم اضافات در حد یکی دو صفحه شوند.
یک بار دیگر جریان دیدارتان با حضرت آقا را از زبان خودتان بشنویم که جرقه نوشتن کتاب از همان جا در ذهن شما زده شد.
در سالگرد ورود آزادگان در مرداد 1391، همراه با تعدادی از برادران آزاده خدمت حضرت آقا مشرف شدیم. حضرت آقا تعبیرات بسیار زیبایی را در باره خاطرات آزادگان و مستندسازی آنها به عنوان ذخیره ارزشمندی که میتواند برای نسلهای آینده راهگشا باشد، به کار بردند. در آن نشست از وضعیت ثبت خاطرات اسرا اظهار نارضایتی کردند. ضمن اینکه فرمودند کارهای بسیار ارزشمندی انجام شده است، اما هنوز جا دارد و تعبیر کردند خاطرات اسرا داستانهای بلندی هستند که بخش کوتاهی از آنها بیان شدهاند و جا دارد این خاطرات در قالب ادبیات داستانی، نمایشی، شعر، خاطره و... در اختیار نسل آینده قرار بگیرد.
ایشان در سه محور این تکلیف را به دوش آزادگان و اصحاب فرهنگ، هنر و نشر قرار دادند و در پایان فرمودند لااقل برای رضای خدا و ثوابش این کار را انجام بدهید. حضرت آقا این درخواست را آنچنان ملتمسانه فرمودند که واقعاً شرمنده شدم و با شرمندگی از محضر ایشان بیرون آمدم و احساس کردم تکلیفی را سالهاست باید انجام میدادم و انجام ندادم و امروز باید خودم را آماده کنم. برای همین به عنوان کسی که میخواهد ادای تکلیف کند تصمیم جدی در باره این موضوع گرفتم. مطلبی هم نداشتم، تنها چیزهایی که داشتم مجموعه نامههایی بود که بین من و خانواده در آن مدت رد و بدل شده بود. وقتی نامهها را مرور کردم، خیلی از خاطرات برایم تداعی شد.
کتاب در فاصله کوتاهی نوشته است. گویی سخنرانی دریچهای برای این بود که انبوهی از کلمات که در وجودم تکرار میشد، به نثر در آمد و بیرون ریخته شد. اگر دستنوشتههایم را ملاحظه بفرمایید، متوجه میشوید جملات آن چندان با کتابی که خواندید تفاوتی ندارند. همانطور که حس کردم و حرف میزدم، کتاب را نوشتم.
نوشتن هم به ترتیب سیر زمانی بود و از کودکی شروع کردید.
همینطور است.
پروسه نوشتن چقدر طول کشید؟ کی شروع کردید؟ در این میان سفری هم به مکه مکرمه داشتید.
از زمستان شروع به نوشتن کتاب کردم.
زمستان 91...
بله. اواخر آذر، اوایل دی 91 کتاب را آغاز کردم. هر بار که مطالب را مینوشتم، چون تصمیم گرفته بودم بنویسم، بخش دوران کودکی را سریع و بدون مکث مینوشتم و نمیدانستم واقعاً این سبک از نوشتن چقدر میتواند مخاطبپسند باشد و اصلاً آیا این سبک اصولی و درستی است یا نه؟ نوشتههایم را خدمت آقای سرهنگی بردم و به ایشان نشان دادم.
چقدر از کار؟
تقریباً 50 صفحه اول را که مربوط به دوره کودکی بود، به ایشان نشان دادم. ایشان استقبال و خیلی تشکر و مرا تشویق کردند. گفتم: «ما آدمهای زودباور و سادهدلی هستیم، خیلی تعریف نکنید باورمان نمیشود». گفتند: «اغراق نمیکنم. شما بدون اینکه تردید کنید با سبکی که دارید مینویسید ادامه بدهید و تغییرش ندهید».
کار را پی گرفتم. 200 صفحه را که نوشتم کار را به ایشان دادم، در باره بخشی از این 200 صفحه فرمایش جنابعالی را گفتند که خیلی زیاد است و اگر 100 صفحه دیگر بنویسید میشود یک کتاب مربوط به خاطرات دوران کودکی! سعی کنید این بخش را کمی خلاصهتر کنید. 50 صفحه را کم و خلاصه کردم.
حذف یا جملات را کوتاه کردید؟ آیا بخشی از زندگی حذف شد یا نه؟
نه، بخشی از زندگی را حذف نکردم، بلکه سعی کردم آن قسمتها را خلاصه و جملات را کوتاه کنم. به این ترتیب 50 صفحه کم شد. بعد که وارد پروسه انقلاب، جنگ و... شدم، خیلی سخت شروع شد. قسمتی که بیشترین زمان را گرفت و مکث عمیقی روی آن داشتم، دوره جنگ بود و اصلاً نمیتوانستم بنویسم. مواقعی توان جسمیام را از دست دادم و نتوانستم بنویسم. خیلی فکر کردم که چگونه میتوانم این کار را انجام بدهم.
با خودم فکر کردم زمانی که اسارت شروع شده بود یک دختر هفده ساله بودم و سنم کم بود. قطعاً آن شرایط و اسارت را با قدرت جوانی و آن همه روحیه انقلابی و شور و هیجانی که داشتم توانستم تحمل کنم، اما الان که سالها از آن روزها گذشته است، حتی یادآوری آن روزها و به تحریر در آوردن آن خاطرات ساده نبود. در تعللهایم که آیا میتوانم یا نمیتوانم و گاهی بریده بریده مینوشتم و نوشتنم پیوستگی نداشت، توفیق زیارت خانه خدا نصیبم شد.
بریده بریده نوشتن یعنی بعضی روزها توان ادامه کار را داشتید و برخی مواقع خیر. آیا همینطور است؟
بله. مثلاً بعضی از خاطرات را که یادم میآمد، در دفتر مینوشتم، ولی خاطرات پیوستگی نداشتند و نمیتوانستم ادامه بدهم.
بیشتر چه ساعاتی از شبانهروز بود؟
ساعتهای مرده روز، وقتی که کارم در شورا تمام میشد و پشت چراغ قرمزها، آخرهای شب که در ماشین بودم، شروع به نوشتن میکردم. یا وقتی که به خانه میرفتم و همه خواب بودند تا دیر وقت مینشستم و مینوشتم.
در آن زمان نوشتن خاطرات بین کارهای روزانهتان چه اولویتی داشت؟ آیا پیش میآمد مواقعی که به خاطر اینکه حس نوشتن داشتید برخی کارها یا جلساتتان را کنسل کنید؟
کنسل میکردم، ولی تمرکز نداشتم که بتوانم کار را به صورت روتین انجام بدهم، یعنی اینطور نبود که جزو برنامه روزمرهام باشد، چون فرصتی برای این کار نداشتم.
احیاناً زمانی مد نظرتان نبود که دو ماهه یا سه ماهه تمامش کنید؟
نه، اصلاً فکر نمیکردم کی تمام میشود. اگر کتاب را با دقت خوانده باشید متوجه خواهید شد دوست داشتم اواخر کار را سریع تمام کنم. مثلاً در سه چهار صفحه آخر میبینید هنوز در اردوگاه عنبر هستم و سه چهار صفحه بعد میگویم بالاخره آزاد شدم. کاملاً شتابزدگی محسوس بود...
و هرچه جلوتر میرفت کار سختتر میشد.
همینطور است. آخرها دلم میخواست کتاب را به سرعت تمام کنم، ولی هدفمند تمام و قصه شود...
و چیزی از قلم نیفتاده باشد.
بله.
در باره آن سفر میفرمودید...
در شرایط جسمی و روحی بسیار سختی قرار گرفته بودم و نمیتوانستم ادامه بدهم که به صورت خانوادگی توفیق تشرف خانه خدا نصیبم شد. موقعی که میخواستیم برویم بسیار خوشحال بودم، چون فکر میکردم فرصت بسیار خوبی برای ادامه کار است. سررسیدی را که خاطرات را در آن مینوشتم با خودم بردم.
بنا را بر این گذاشتید بخشی از کتاب را آنجا بنویسید؟
بله، ولی فکر نمیکردم بتوانم این کار را انجام بدهم، چون فکر میکردم آنجا بهقدری سرش شلوغ و درگیر زیارت است که اصلاً فرصت این کار را ندارد. در نهایت در نظرم بود بخشی از کتاب را آنجا بنویسم و فکر نمیکردم کتاب را آنجا تمام کنم. بعد از پایان طواف در مَطاف کتاب را مینوشتم و قلم بهقدری روان شده بود، گویی تمام سختی کار و فشار از بین رفته بود، بهخصوص وقتی شروع به نوشتن کردن حس خوبی پیدا کرده بودم و آنجا خدا را به قلم قسم دادم و گفتم خداوند! این قلم و کلمات در اختیار تو، من مینویسم، ولی تو بگو تا بنویسم. «ن وَ الْقَلَمِ وَ مَا يَسْطُرُونَ»(1) بدون اینکه در کش و قوس نوشتن یا ننوشتن، یا توانستن یا نتوانستن باشم، احساس میکردم میتوانم بنویسم و کتاب به سرعت نوشته شد و از پیچهای خطرناک کتاب عبور کردم.
حدوداً چند صفحه را آنجا نوشتید؟
به جرئت میتوانم بگویم بخش اعظمی از خاطرات اسارت. در اینجا خاطرات کودکی و انقلاب را نوشتم. زمانی که به خاطرات اسارت رسیدم به مکه رفتم و آن بخش را آنجا تمام کردم.
نوشتن با قلم خستهتان نکرد؟ ترجیح نمیدادید تایپ کنید یا بگویید و کس دیگری بنویسد؟
نه. کسی که تایپ میکند در مؤسسه فرهنگی خودمان است. بعضی از قسمتهای کتاب به صورت گفتاری است، یعنی من حرف میزنم و او تایپ میکند.
پس این اتفاق هم افتاده است که قسمتی را که میبایست کامل میکردید، شما میگفتید و همزمان او تایپ میکرد.
همینطور است. مثلاً بعضی از قسمتها را که تایپ میکرد، احساس میکردم باید با یکی دو جمله پیوستگی داشته باشد، میگفتم و ایشان تایپ میکرد.
از مرداد 91 که دیدار با حضرت آقا انجام شد و تصمیم گرفتید بنویسید، فاصله چند ماههای است. در این مدت به این فکر نیفتادید کتابهای مشابه اثر خودتان را که خاطرات آزادگان هست مطالعه کنید که سبک آنها دستتان بیاید؟
اصلاً کتابهای آزادگان را میخواندم. تنها چیزی اوقات فراغتم را پر میکند مطالعه کتابهای در باره خاطرات آزادگان و دفاع مقدس است. عمدتاً وقتی بیرون میآیند با آنها حس همذاتپنداری دارم و آنها را میخواندم.
از بین آنها کدامیک بیشتر نظرتان را جلب کرد، هم از نظر قلم و هم صحت روایت؟
کتابی که راجع به دختری بود که در کردستان اسیر میشود، به اسم شُنام. شنام را که خواندم خوشم آمد و به آقای سرهنگی گفتم نویسنده این کتاب را برایم پیدا کنید که خانم آزاده میرشکار را به من معرفی کردند. کتاب جالبی بود. احساس کردم حس زنانه و عاطفی در این کتاب بود. از ادبیاتش خوشم آمد و از آقای سرهنگی خواستم نویسنده این کتاب را برایم پیدا کنند. ایشان گفتند ازدواج کرده و به ماه عسل رفته است که جدای از این خانم آزاده میرشکار در شرایط سختی هم بود. به هر حال به من کمک کردند. کتابهای دیگر نظیر «پایی که جا ماند» آقای حسینی هم خیلی قشنگ بود. از این نظر که حس میکردم.
چون تجربهاش کرده بودید.
همینطور است، به خاطر اینکه در همان اردوگاه بود و خیلی از چیزهایی را که میگفت میدیدم و برایم قابل لمس بود.
در جریان نوشتن کتاب به مقاطعی برخوردید که شک داشته باشید یا اطلاعاتتان کم باشد...
اطلاعات آقای زردبانی در مورد زندان خیلی دقیق بود، از طریق اطلاعات ایشان به شماره درست سلولها میرسیدم که مثلاً از 13 به 23، بعد از 23 به 48 رفتیم و سلول کنارمان در 48 چه کسانی بودند. این خاطرات مستند هستند و نمیتوانید کسی را پیدا کنید که بگوید شماره سلول شما در اینجا غلط است یا آن موقع آقای تندگویان اینجا بود و شما این زمان به موصل رفتید، یا در موصل این اتفاق نیفتاد. عیناً هر آنچه حادث شده بود بیان شده است. مثلاً برادری از اهواز ـ که اسمشان خاطرم نیست ـ نقدی برایم فرستاده که در روزنامه جمهوری اسلامی هم چاپ شده بود...
بعد از چاپ کتاب.
بله و گفته بود چگونه امکان دارد به دیوار مورس بزنید، در حالی که برای همین چند جمله 1400 ضربه به دیوار بزنید. گفتم به هر حال زدیم و کسی هم که آن طرف دیوار بوده پیام ما را گرفته است، ما هم پیام آنها را گرفتیم. نهتنها این چهار جمله بلکه 400 جمله را هم از این طریق منتقل کردیم. شب خواب دیدیم صبح بلند شدیم و خوابمان را برای همدیگر تعریف کردیم. دکتر پاکنژاد برایمان خواب تعریف میکرد. حالا بگویید چطور امکان دارد کسی 1400 ضربه به دیوار بزند.
یکی دیگر از نقدها این بود که در فلان کتاب گفتهاید ده کیلومتری آبادان اسیر شده و در اینجا نوشتهاید در دوازده کیلومتری آبادان اسیرتان کردند. آنجا را که من نگفتهام کسی از قول من نوشته است، ولی این تنها کتاب مستند خود نویسنده است. اینجا دیگر راوی ندارد. آن موقع فکر میکردم ده کیلومتری آبادان بود، ولی بعد که آزاد شدیم با تعدادی از برادران روایت فتح رفتیم و به ما گفتند دقیقاً بگویید کجا این اتفاق افتاد؟ گفتم اینجا فاستر ویلر، آنجا این بود و گفتند احتمالاً این نقطه بوده است.
آن موقع نشانهای باقی نمانده بود که قابل شناسایی باشد؟
نه، وقتی آن نقطه مشخص شد پرسیدم چقدر تا آبادان فاصله دارد که گفتند دوازده کیلومتر. یعنی تا این حد سعی کردم مستند باشد. بعضیها میگویند در کتاب فلانی گفته است شما چهار تا با هم اسیر شدید، ولی شما میگویید ما جدا اسیر شدیم. در اینجا دارم میگویم با هم اسیر نشدیم، به فاصله سه روز اسیر شدیم. «من زندهام» راوی ندارد، نویسنده در کُنه قضایا بوده است و دارد روایت میکند.
آیا خانمهای همبند هم در نوشتن به شما کمک کردند؟
در باره بعضی از مطالبی که ابهام داشتم، با آنها تماس میگرفتم.
پس در جریان بودند که مشغول نوشتن خاطرات شدید و فقط خانم ناهیدی کتابی در این باره دارند که خیلی محدود است. سایرین دست به قلم نبردند.
همینطور است.
چاپ کتاب شما که با اقبال خوبی مواجه شد، باعث نشد آنها هم شروع به نوشتن خاطراتشان کنند؟
به خواهرها پیشنهاد دادم که هر کس از دریچه خودش به موضوعات و حوادث نگاه میکند. ممکن است یک گل از منظر من زیبا باشد، ولی همان از دید شما زیبا نباشد. پیشنهاد کردم آنچه که به یاد دارند و میتوانند بنویسند و مستند کنند.
هنوز شروع نکردهاند؟
اطلاعی ندارم.
اقبال خوب مخاطبین به این کتاب شما را تشویق کرده است باز هم در این زمینه چیزی بنویسید یا با توجه به تسلطی که به کار پیدا کردهاید، خاطرات سایر آزادگان را با قلم خودتان مکتوب کنید؟
تعدادی از برادران آزاده خاطراتشان را به من دادهاند و دارم مرور میکنم که آنها را مستند کنیم تا به چاپ برسد.
با قلم خودشان یا اینکه مطالبشان را بازنویسی کنید؟
یا به قلم خودشان است و بعضی از آنها آمدهاند و خاطراتشان به صورت شفاهی ضبط شده است، ولی هنوز فرصتی برای این کار فراهم نشده است. انشاءالله در اولین فرصت انجام میدهم.
کتاب بعدیتان چه خواهد بود؟
«من زندهام» به عنوان ادای تکلیف بود و فکر میکردم باید دینی را که به گردنم هست ادا کنم.
نمیخواهید نوشتن را ادامه بدهید؟ البته اشاره کردید پیش از این هم آثاری داشتهاید.
اگر فرصت باشد بیمیل نیستم.
منظورم در زمینه دفاع مقدس است.
نوشتن در حوزه دفاع مقدس را نه به خاطر اینکه این کتاب مورد اقبال جامعه و علیالخصوص مقام معظم رهبری قرار گرفت و وقتی حضرت آقا به این کتاب و قلم آفرین گفتند خستگیام در رفت و همه رنجها را فراموش کردم. فکر میکنم این بزرگترین افتخار و دستاورد زندگی دنیاییام همین بوده است. شاید این آفرین انگیزه بسیار قوی بود که بتوانم به حوزه نوشتاری دفاع مقدس بیشتر علاقمند شوم و بدان بپردازم.
انشاءالله! در کتابهای پرفروش دفاع مقدس کمتر رد پای ناشران خصوصی هست. در باره انتشاراتی که نشر کتاب شما را به عهده داشت هم توضیحی بفرمایید.
وقتی میخواستم کتاب را چاپ کنم، مردد بودم، چون خودم ناشر هستم و انتشارات بروج که این کتاب را چاپ کرد، مربوط به خودم هست. دنبال این نبودم ناشری را بیابم که از قِبَل آن بتوانم کتاب را معرفی کنم یا بفروشم. فقط میخواستم کتاب چاپ شده باشد. قطعاً بهترین انتشاراتی که میتوانست کتاب را چاپ کند بروج بود. البته خیلی از دوستان نقد میکردند که اگر کتاب در حوزه دفاع مقدس است باید به ناشران این حوزه کتاب داده شود تا کتاب به فروش برود، در غیر این صورت کتاب به جامعه معرفی نمیشود.
اصلاً حوزه کاری بروج چه بود و چه زمانی آغاز به کار کرد؟ چه شد به فکر تأسیس این انتشارات افتادید؟
مجموعه «بدن من چگونه کار میکند» را که با بچههایم شروع به کار کردیم، ده جلدی بود و برنامه داشتیم ده تای دوم را هم کار کنیم. ده جلد اول در باره قلب، مغز، کبد، استخوان، ماهیچه، چشم، گوش و... است. فکر میکردیم اگر قرار است ده جلد دوم را هم کار کنیم باید یک مجموعه قوی شود. مجموعه ده جلدی اول کتاب سال کشوری شناخته شد و وزیر آموزش و پرورش از آن تقدیر و لوح تندیس طلایی را دریافت کرد و به عنوان کتاب مرجع به سراسر کشور ارسال و همین مجموعه پایه و بنیه خوبی برای انتشارات بروج شد.
و از همان جا این انتشارات را پایهگذاری کردید.
همینطور است و پانزده سالی هست که این انتشارات سر پاست. حوزه فعالیتش هم بیشتر کودک و نوجوان است.
خبری رسید مبنی بر اینکه سعی کردید کتاب را با قیمت کمتری تولید کنید.
بله، مقام معظم رهبری در فرمایشهایشان کراراً تأکید میکنند که کتاب را باید به قیمت ارزان در بیاورید و در دسترس مردم قرار بگیرد تا مردم بتوانند بخرند و دغدغه خرید کتاب را نداشته باشند. این فرمایش سرلوحه کارم قرار گرفت که تا آنجایی که امکان دارد قیمت تمام شدهاش ارزان باشد و عموماً سعی میکردیم به سازمانهایی که بنیه و توان مالی کمتری دارند، کتاب را با درصد تخفیف بیشتری بفروشیم. انگیزه قوی دیگری که داشتم این بود که حس میکردم این کتاب متعلق به مردم و خاطرات مردم این مرز و بوم است و هیچکس نباید به دلیل نداشتن توان مالی از دسترسی به این کتاب محروم باشد. عمدتاً کسانی که علاقمند به مطالعه کتاب بودند میتوانستند کتاب را به هر مبلغی که خودشان دوست داشتند در اختیار داشته باشند و تهیه کنند.
قیمت کتابی که جدیداً منتشر کردهاید، 50ـ60 درصد پایینتر است.
بله، آن را برای مسابقه کتاب در اختیار گذاشتم و کاملاً فایلش را دادم و گفتم میتوانید هر تعدادی را که مورد نظرتان هست با قیمت تمام شده چاپ کنید.
آیا شما و انتشارات ذینفع فروش این کتاب هستید؟
خیر، این کتاب در اختیار مجموعهای است که میخواهد مسابقه را برگزار کند. هدف اصلی برگزاری این مسابقه که دوستان دارند برای آن تلاش میکنند و زحمت میکشند، چشمداشت مالی به این کتاب نیست، بنابراین، این صداقت و صفا باید برای همهمان یکسان باشد، برای همین فایل کتاب را در اختیار گذاشتم تا فرهنگ دفاع مقدس و مقاومت ترویج یابد. به دنبال این نبودیم اسم یا صاحب کتاب مشهور شود.
در عین حال فکر میکنم با حول و حوش شصت و خردهای چاپ برگشت مالی خوبی هم داشته است.
الحمدلله از کتاب راضی بودم، ولی با خودم عهد کردم این برگشت کتاب متعلق به من نیست و در مسیر دیگری هزینه میشود...
تولید کتابها؟
نه، مسیری کاملاً فرهنگی و بیارتباط به مجموعه شخصیام هست.
منظورم این است که سرمایهای شود برای بروج و انتشار دیگر کتابهای دفاع مقدس.
نه، اصلاً عایدات این کتاب کاملاً مجزا از بقیه کتابهاست. این کتاب متعلق به مردم بود و متعلق به من نبود، یعنی خاطراتی بود که فقط امانتدارشان بودم.
آیا از همه ظرفیتهای توزیع کتاب استفاده کردهاید؟ البته با مسابقه بهخوبی توزیع میشود. با برآیندی که از بازار کتاب و نشر دارید، فکر میکنید کتاب به چاپ چندم برسد؟
به نظرم اگر خوب معرفی شود... واقعاً نمیدانم چه بگویم.
آیا هنوز جاهایی هستند که کتاب به آنجا نرفته باشد؟
قطعاً! برای یک کشور 75 میلیونی با 60 تا نوبت چاپ در مجموع 120 هزار تا تیراژ داشته است، چون هر نوبت چاپ دو هزار تاست. این میزان رقمی نیست. بعضی جاها میگفتند از روی آن کپی گرفتیم که برایشان کتاب را میفرستادم.
در پایان چنانچه ناگفتهای مانده است، بفرمایید.
جنگ تمام شده، ولی جبهه تمام نشده است. جبهه امروز که جبهه کار، کوشش، تلاش و جهاد است کمتر از جبهه دیروز نیست. جبهه دیروز کاملاً آشکار و پیدا بود که داریم دشمن، ادوات جنگی، شهید و اسیر را میبینیم، ولی امروز در جبهه، نبرد و جهاد دیگری هستیم که کمتر از آن روز نباشد، چه بسا بیشتر هم هست. باید بتوانیم با تلاش و کوشش بیشتر و حضور، درک و شعور بهموقع مسائل بر حقانیت ارزشهایی که برایشان شهید و جوانیمان را دادهایم پایدار باقی بمانیم.
انشاءالله! آیا سئوالات مسابقه با نظر خودتان طراحی شد؟
بله، البته سفر بودم و برایم ایمیل شد که نقطه نظراتم را دادم، اما هنوز سئوالات نهایی شده را ندیدهام. مثل اینکه در سایتها هست.
برای این مسابقه سایتی طراحی شده که در آنجا هست.
خواهشم این است که مطالب مربوط به «دا» مطلقاً آورده نشود، به هر حال آنها هم زحمت کشیدهاند، بهخصوص اینکه کتاب مورد توجه حضرت آقا قرار گرفته است و ایشان با خانواده آنها دیدار کردند. نمیخواهیم باورهای مردم را مخدوش کنیم و بگوییم این کتاب بد بود و این یکی خیلی خوب است. به نوبه خودشان زحمت کشیدهاند و از منظر ما که در منطقه و با مسائل آشنا بودیم تفاوت داشته باشد.
خودتان «دا» را خواندهاید.
بله.
خوب بود؟
بله، به جایی رسیدم که بهقدری از لحاظ روحی برایم سخت بود که تکه تکه میخواندم، هر هفته یا یک ماه چند صفحهاش را میخواندم. بالاخره به سختی توانستم تمام کنم. چون شما آن موقع حضور داشتید، حتماً علمیتر است. انشاءالله کتاب شما هم به چاپ دویست و شصت و دوم برسد و همه مردم بتوانند از مطالب ارزشمند آن استفاده کنند.
البته فکر میکنم الان چاپ صد و پنجاهم است.
حول و حوش این رقم است و البته تعداد چاپ مهم نیست. مهم این است که چقدر روی خواننده تأثیر بگذارد و تا چه حد این تأثیر ماندگار باشد.
همینطور است.
با تشکر از وقتی که اختصاص دادید. انشاءالله در این عرصه باز هم شاهد آثار ارزشمندتان باشیم.