- پلان اول: آدمهای صامت
در ورودی گرمخانه یکی از مسئولین، با روی خوش همراهیمان میکند، آدمهای ساکن گرمخانه مددکار صدایش میکنند و آنطور که معلوم است رابطه خوبی با او دارند. داخل حیاط با اینکه هوا سرد است 20-10 نفری با پیژامه و گرمکن و خلاصه لباسی که نشان میدهد لباس استراحت است در حال قدم زدن در حیاط هستند و گاهی سیگار میکشند. 8پله،. 8پله بالا میرویم. در سالن نیمهباز است. دست مددکار به دستگیره در نرسیده پیرمردی پیش دستی میکند و از آن سو در را به رویمان باز میکند. لبخندش از سلامش سبقت میگیرد. پیرمرد راه را باز میکند و ما وارد دنیای تازهای میشویم؛ دنیایی که آدمهایش با آدمهای بیرون، زمین تا آسمان فرق میکند، افکارشان، مشکلاتشان، دغدغههایشان، گذشتهشان، حالشان و حتی شاید آیندهشان!
- پلان دوم: مرد شیک پوش
به آنها نمیآید کارتنخواب باشند، یعنی تصوری که ما از کارتنخواب داریم لااقل با این چهرههای اتوکشیده و خندان نمیخورد. در سالنی بزرگ به اندازه 200نفر تخت چیده شده است. آدمها 2 به 2 و یا چند به چند گرم صحبتاند. آنهایی که تنهاترند متوجه حضور غریبهها میشوند سری تکان میدهند و بعد میروند و در دنیای خودشان غرق میشوند. مددکار با دست چپ اشاره میکند به اتاقی که در گوشه سالن قرار دارد. اهل گرمخانهایها دستمان را خواندهاند، میدانند که خبرنگاریم.
وارد اتاق میشویم. پیرمردی با ریش پروفسوری با کت و شلوار مشکی که یک شال مشکی هم به دور گردناش انداخته از ما استقبال میکند. با لحنی آرام، مودب و بسیار مهربان میگوید چای میل دارید؟ با برخورد گرمی که پیرمرد مهربان دارد پیشنهادش را رد نمیکنیم. بعد از چند دقیقه پیرمرد سینی بهدست و مودبانه چای را تعارف میکند. این برای نخستین بار است که با چنین فضایی روبهرو میشویم؛یک پیرمرد کارتنخواب کت و شلواری!
- پلان سوم: گفتوگو
مددکار در توضیح وجنات پیرمرد میگوید: «آقای(ک-م) از ساکنان گرمخانه است و به واسطه علم و دانش بسیارش، محبوب همه.» چند دقیقه بعدآقای «میم» میآید و با حجم زیادی روزنامه و مقالات بهروز. میگذاردشان روی میز جلوی چشم ما. چنگ میزند بین آنها و چند تایشان را که گویا گلچینشان کرده باشد بیرون میکشد. مقالهها را از روی میز برمیدارد و میگذارد جلوی رویمان! بعد میگوید: «اینها را بخوانید ببینید کدامشان حرف دل ما را زده. فقط حق انتخاب یکی را داری!» سخت بود. یکسری یادداشت و گزارش بود. همهشان را که نمیشد در آن فرصت کم خواند. پیرمرد هم میخواست محکمان بزند و پایش را در یک کفش کرده بود که تا نظرتان را در مورد این مقالهها نگویید مصاحبه نمیکنم. شانسی دست گذاشتیم روی یکی از سوزناکترینهایش. لبخندپیرمرد شکفت، تأیید کرد و گفت: «بهنظر شما اگر یک نفر دانشجوی سال آخر پزشکی باشد و انصراف بدهد و برود از اول، یعنی از ترم یک فلسفه بخواند احمق نیست؟»
سؤال آقای میم خیلی بیهوا بود.
- - ببخشید یعنی میخواهید بگویید، خودتان...؟
بله من این کار را کردم. در جوانی. پزشکی را رها کردم و رفتم سراغ فلسفه.
- - چرا؟
به خاطر عشق و علاقه. البته دیدگاههای خاصم که در این انتخاب کم تأثیر نبودند. آن موقع این مکتبهای مارکسیستی و... مد بودند.
- - فلسفه را تا کجا ادامه دادی؟
تا آلمان شرقی؟ شهر لوکزامبورگ. بعد از کارشناسی رفتم آنجا. یک سال ماندم. خوشم نیامد بعد عازم فرانسه شدم.
- - چرا آلمان را ترک کردید؟
کلاه رفته بود سرم! تصور میکردم کشوری که مردمانش مارکسیسم را قبول دارند، مدینه فاضله است و در آنجا آزادی بیان بیشتر است اما نبود. با استادان همیشه وارد بحثهای فلسفی میشدم اما شانه خالی میکردند.
- - مددکار به ما گفت شما استاد دانشگاه بودهاید آیا درست است؟
بله
- - کدام دانشگاه تدریس میکردید؟
- چه اهمیتی دارد. مایل نیستم در مورد آن چیزی بگویم.
- گفتید پزشکی میخواندید قبل از فلسفه. در کدام دانشگاه و در چه رشته پزشکیای تحصیل کردید؟
- در دانشگاه تهران و پزشکی عمومی!
- طرفدار کدام مکتب فلسفی هستید؟
- در مدرسه یک انشا نوشتم در مورد برتری علم و ثروت و... . این موضوع اصلا چه اهمیتی دارد؟
- پلان چهارم: مردی از تبار فیلسوفان
از دور صحبتهایمان را شنیده است و خودش را سریع به جمعمان میرساند. میگوید: «بهدنبال چه میگردید؟ طرفدار مکتبهای اسلامی هستید؟ نکند طرفدار فارابی یا حکمت متعالیه صدرالمتالهین شیرازی هستید؟» پیرمردی پابرهنه است و اندامی نحیف دارد اما با صدایی رسا مثل سخنرانان، با مهارت حرف میزند. از اطلاعاتی که دارد متعجب میشویم. بدون اینکه حرفش را قطع کند ادامه میدهد: «بهنظرم شما باید طرفدار نظریه عقل فارابی باشید. از حرفهایتان معلوم است که ارسطو و افلاطون را بیشتر قبول دارید تا دکارت، ژان ژاک روسو، امانول کانت، مارتین لوتر، جان لاک و... را!؟»
- - ببخشید خودتان را معرفی میکنید؟
- نه.
- - علتی دارد؟
- من همین امروز از وزارت ارشاد آمدهام. رفته بودم شکایت کنم از یک خبرنگار بیسواد که عکس مرا بیاجازه در این نشریه چاپ کرده است(اشاره میکند به یک عکس تار و کم سو و کم کیفیت روی ورقه یک هفته نامه داخلی با کاغذ کاهی).
- - اسمتان را نگویید اما کمی از گذشتهتان بگویید. تحصیلاتتان چقدر است و شغلتان چه بوده و... ؟
- من ش- ع هستم اما اسمم را ننویسید. نظریه «افول دول دنیای مدرنیته»ام بهزودی بهصورت یک مقاله علمی پژوهشی بزرگ چاپ خواهد شد. عجله نکنید بهزودی نهتنها شما بلکه همه ایران مرا خواهند شناخت.
- - شما دکتر «ف»، استاد«ص»، پروفسور «م» را میشناسید؟
- اینها همکاران من بودند در دانشگاه تهران و شیراز. من فوقلیسانس ادبیات دارم و به فلسفه علاقهمندم. تاریخ، تاریخ فلسفه کاپلستون، تأملات در فلسفه اولی، تبارشناسی اخلاق، حکمت و حکومت، حکمتالاشراق، حی بن یقظان و چند ده کتاب فلسفی دیگر را بارها و بارها مطالعه کردهام.
- - پس چرا کارتنخواب شدهاید؟
- شما فکر میکنید ما کارتنخواب شدهایم. ما اینجا آمدهایم تا کنار هم درست و بهتر زندگیکردن را یاد بگیریم. پسرجان تو چه میدانی در زندگی ما چه گذشته است؟
- خب ما اینجا هستیم همینها را تعریف کنیم.
- نمیشود؛ همهچیز را نمیشود گفت. حتی بهصورت پوشیده. فقط بنویس که مردم هر کارتنخوابی را که دیدند بهعنوان معتاد نگاهشان نکنند. بعضی از اینها دکتر، مهندس، تاجر و... بودهاند. همین الان هم اینجا هستند. ولی آنقدر شرم و حیا دارند که حتی نمیتوانند خودشان را نشان بدهند. شما باید کاری کنی که مردم از کنار هر کارتنخوابی که عبور میکنند بهعنوانی یک لاابالی نگاهش نکنند. هیچکس نمیداند داستان زندگی ما چیست؛ برای همین هیچکسی نمیتواند خودش را جای ما قرار بدهد.
- پلان آخر: حقیقت دستیافتنی است
محو سخنوری و اصطلاحات درشت و علمی آقای «ش» شدهایم و ته دلمان خوشحال که سوژه مان را پیدا کردهایم. پیرمردها را تنها میگذاریم. از دور صدای بحثشان راجع به مکاتب مختلف بلند است. عکاس روزنامه در بین اعضای گرمخانه در حال عکاسی است. یک نفر گیر داده است که من هم عکاس بودم.
میگویدبا دوربین آنالوگ عکاسی میکرده است و چند تا اصطلاح عکاسی را هم نام میبرد. درهمین حین یکی از اهالی گرمخانه به طرفمان میآید و میگوید شما روزنامهنگارید؟
- بله.
- چه جالب من هم روزنامهنگار بودم. عاشق گزارشهای میدانی و به تصویر کشیدن فضا و اطراف هستم؛ 4سال در روزنامه فلان و چند سال در... .قصه آدمها انگار تمامی ندارد. میرویم به سراغ مددکار: «آقا شما میدانید کدامشان حقیقت را میگویند؟»
میخندد و میگوید: اینجا حقیقت و دروغ فاصلهاش از یک تار مو هم کمتر است. نمیشود فهمید کدامشان راست میگویند وکدامشان در توهم هستند. این کارشان به قصد نیست. اینها یک روز پزشکاند و یک روز استاد دانشگاه و روز بعد میشوند مهندس! شاید هم واقعا باشند ولی متاسفانه هیچ مدرکی ارائه نمیدهند که این حرفهایشان را ثابت کنند.
منبع: همشهری