حمید به من گفت: «امروز آماده‌ای برویم سراغ آن موضوع؟‌» پرسیدم: «کدام موضوع؟»‌ گفت:‌«مسئله ازدواج دیگر.» ‌گفتم: «بله، چند ساعتی وقت آزاد دارم.» با حمید رفتیم به محل بسیج خواهران شهر اهواز که در خیابان 24 متری،‌نزدیک کمپ نگه‌داری اسرای عراقی، داخل یکی از کوچه‌های بن‌بست قرار داشت.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - حاج حمید تقوی که چند روز پیش در دفاع از حریم حرم آل الله (ع) و در سامرا، شربت شهادت را نوشید، در زندگی سردار سرلشکر عزیز جعفری، فرمانده کل سپاه پاسداران، خاطره ای جالب و به یادماندنی برجاگذاشته است.

شهید تقوی از فرماندهان قرارگاه رمضان در دروان دفاع مقدس بود که پدر و برادر گرانقدر وی نیز در دوران جنگ تحمیلی به فیض عظیم شهادت نائل آمدند.

آستینی که شهید تقوی برای فرمانده سپاه بالا زد

این خاطره که در کتاب کاک های خاکی منعکس شده است، چنین است:

پیش از شروع جنگ، آن زمان که دانشجو بودم، یک بار شخصا دنبال ازدواج رفتم. دخترخانم مورد نظرم یکی از همکلاسی‌هایم در دانشکده بود. احساس می‌کردم ایشان از نظر روحیات و سلایق شخصی و باورهای اعتقادی با من هم‌فکر و در شأن من است. در نتیجه، پیش‌قدم شدم و پیشنهاد ازدواج را با آن دختر خانم در میان گذاشتم. ایشان کمی تردید کرد و از آنجا که خداوند سرنوشت دیگری را برایم مقدر کرده بود من هم در آن مقطع زمانی قید ازدواج را زدم. تا اینکه جنگ شروع شد و من هم وارد صحنه نبرد شدم.

سه چهار ماه بعد از استقرارم در خط پدافندی سوسنگرد، روزی حمید تقوی، از رفقای جبهه‌ای من، که عضو سپاه ناحیه سوسنگرد و اهل شهر اهواز بود، به من گفت: ‌«تو نمی‌خواهی سروسامانی به زندگی‌ات بدهی؟» گفتم: «منظورت چیست؟» گفت: «منظورم ازدواج است؛ یکی از سنت‌های حسنه پیامبر اسلام(ص). تو نمی‌خواهی به این سنت پیامبر(ص) عمل کنی؟» گفتم: «راستش، چرا اتفاقا مدتی است که به آن فکر می‌‌کنم؛ اما این یک رابطه دو طرفه است. باید دید شخص مقابل چه جور آدمی است تا بعد بشود درباره امر خیر تصمیم درستی گرفت.» گفت: «خیلی خوب، من در اهواز چند نفر از خواهرای بسیجی را می‌شناسم. اگر مایل باشی، می‌توانی بروی و آن‌ها را ببینی.» ‌پرسیدم: «آخر چطوری؟» گفت: «این دفعه که برای شرکت در جلسه فرماندهان سپاه در قرارگاه گلف به اهواز می‌رویم یک جلسه معارفه هم با آن دختر خانم‌ها می‌گذاریم. آنجا می‌توانی با یکی از آن‌ها، که من او را به تو معرفی می‌‌کنم صحبت کنی. اگر با هم توافق کردید، بقیه‌اش با من.»‌ گفتم:‌ «باشد. قبول.»‌

از این ماجرا مدتی گذشت. یکی از روزهای زمستان 1359 بعد از شرکت در جلسه قرارگاه گلف،‌ حمید به من گفت: «امروز آماده‌ای برویم سراغ آن موضوع؟‌» پرسیدم: «کدام موضوع؟»‌ گفت:‌«مسئله ازدواج دیگر.» ‌گفتم: «بله، چند ساعتی وقت آزاد دارم.» با حمید رفتیم به محل بسیج خواهران شهر اهواز که در خیابان 24 متری،‌نزدیک کمپ نگه‌داری اسرای عراقی، داخل یکی از کوچه‌های بن‌بست قرار داشت. طبق هماهنگی‌هایی که حمید انجام داده بود، در فرصتی که آنجا بودیم با دو نفر از خانم‌های بسیجی جداگانه صحبت کردم و شرایط خودم را به آن‌ها گفتم و شرط و شروط آن‌ها را هم شنیدم. جان کلام، از این دو ملاقات توافق و تفاهمی حاصل نشد و من، همچون قبل، در وضعیت عزب‌اوغلی برگشتم سوسنگرد.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • انتشار یافته: 12
  • در انتظار بررسی: 0
  • غیر قابل انتشار: 0
  • ۱۵:۱۵ - ۱۳۹۳/۱۰/۰۷
    0 0
    خدا رحمتش کنه
  • ۱۷:۰۸ - ۱۳۹۳/۱۰/۰۷
    0 0
    انسان های بزرگ بعد از شهادتشون شناخته میشن
  • سرباز گمنام ۱۸:۱۹ - ۱۳۹۳/۱۰/۰۷
    0 0
    روحش شاد و یادش گرامی ان شاءالله روزی شهدا ما سربازان فدایی ولایت
  • زمانی ۱۸:۵۵ - ۱۳۹۳/۱۰/۰۷
    0 0
    شربت شهادت نوش جانت سردار
  • ۲۰:۰۴ - ۱۳۹۳/۱۰/۰۷
    0 0
    حاج حمید التماس
  • ۲۰:۲۳ - ۱۳۹۳/۱۰/۰۷
    0 0
    حاج حمید التماس
  • رضا ۲۰:۲۶ - ۱۳۹۳/۱۰/۰۷
    0 0
    خدا لعنت کند این داعشی ها رو و همه کشورهایی که از این سگ صفت ها حمایت می کنن مرگ بر آمریگا لعنت بر انگلستان
  • محمد حسین ۲۰:۳۲ - ۱۳۹۳/۱۰/۰۷
    0 0
    من سرباز اداری بودم. همونجا که سردار تقوی از مسولین آنجا بود. برام بصورت غیر مترقبه و بعد از یکروز خیلی پرکار پست گذاشتند.4ساعت باید پست میدادم و دیشبش هم 2 یا 3 ساعت بیشتر نخوابیده بودم خلاصه... ساعت 5 یا 6 عصر بودم دیگه روی پا نمیتونستم بایستم .روی زمین جلوی در دژبانی ولو شده بودم رو زمین و اسلحه دستم دیگه داشتم چرت میزدم که یکدفعه دیدم سردار تقوی بالای سرم ایستاده و فرمود [ها.. فلانی چته؟ مریضی؟} ایشان معمولا تا دیر وقت کار میکرد و گاها شب هم میماند فوری ترسیدم و تو دلم گفتم رفتم قضایی و بعد هم دادسرا خلاصه از جام پریدم و احترام گذاشتم و گفتم ..ببخشید سردار آقای .... برام یکدفعه پست گذاشت و هر چی گفتم خیلی خسته ام قبول نکرد و.... اسلحه را از دستم گرفت و گفت برو بخواب. اول فکر کردم دارند شوخی میکنند و تارف یا اینکه با شرایط من دیگه صلاح نمیدونه پست بدم و میخاد احتمالا برخورد قضایی با من صورت بگیره/ ولی وقتی صورتم را بوسید و گفت برو پسر ..برو آسایشگاه بخواب ..من هم بلدم پست بدم .. گفتم آخه سردار اگر فلانی فردا بدونه توبیخ میکنه و اضافه میزنه و .. فرمود هرکس حرفی زد بگو خود تقوی دستور داد برو و بگو از خودم پیگیری کنند.. من رفتم منزل و یادم نمیره از شدت خستگی 4تا ایستگاه مترو بعد از ایستگاه مورد نظر ازخواب بیدار شدم. فردا از بچه های شهرستانی که شبها میموندند پرسیدم گفتند حدود 2 ساعت خودش پست داد و بعد مسِِئول شب فهمیده بود و آمده بود دژبانی و یک سرباز دیگه را جای سردار گداشته بود. الان از وقتی خبر شهادتشان را دیدم فقط دارم افسوس میخورم که چه مرد نازنینی از دست رفت وهمچنین مطمئن هستم که خون ایشان و دیگر شهیدان ریشه داعش را خواهد کند اینجا جاییه که سردار بجای سرباز حتی میشود که پست بدهد و اینها سربازان واقعی امام عصر عج هستند که به ندای رهبرشان لبیک گفتند و تربیت شده این انقلاب هستند. الهم احفظ امامنا الخامنه ای. شادی روحش 3تا صلوات
  • ۲۱:۵۸ - ۱۳۹۳/۱۰/۰۷
    0 0
    برادر کتاب کالکهای خالی نه کاک
  • احمد ۲۲:۲۵ - ۱۳۹۳/۱۰/۰۷
    0 0
    با اینکه سرتیپ بود خونش در پایین ترین نقطه تهران بود. خیلیا خیلی ادعا دارن و گرگ در لباس میش هستن و فقط حرف میزنن و خودشون زندگی اشرافی دارن ولی این شهید بزرگوار حرفی نزد بلکه عمل کرد زندگی ساده ایشون، اخلاق ایشون زبانزد هست. کاش من همراهش شهید میشدم
  • یونس ۱۷:۰۱ - ۱۳۹۳/۱۰/۰۸
    0 0
    خاطره برادرمون آقا محمد حسین رو خوندم منقلب شدم: این شهید عزیز گاها به اهواز کوی اسلام آباد محل زندگیشون سر می زد . خیلی ساده و بی آلایش بودن. با یک اورکت بسیجی که مال زمان جنگ بود به مسجد می اومد . گاها زمانیکه امام جماعت تشریف نداشتند به این شهید بزرگوار اقتدا می کردیم. خدایی من نمی دونستم ایشون سردار هستن :اینقدر که ایشون خاکی بودن من کتابهای زیادی از خاکی بودن سرداران دوران دفاع مقدس خوانده ام و این را به عینه در این شهید فرزانه مشاهده کردم. ان شاء الله این شهیدسعید ما را نزد خداوند متعال شفاعت کنند. شادی روحش صلوات
  • بی نام ۱۴:۳۲ - ۱۳۹۳/۱۰/۱۱
    0 0
    یادم میاد اسفند ماه سال پیش رفته بودیم منزل یکی از دوستان برای نماز مغرب و عشا رفتیم مسجد بعد از اتمام نماز دیدیم دوستمون با یک مرد ساده و بی الایش دارن باهم صحبت میکنند ماهم با ایشون سلام کردیم بعد از خداحافظی دستمون از ما سوال کرد که ایشون رو میشناسید ما گفنیم نه. گفت ایشون سردار تقوی بودن شخصا خیلی تعجب کردم که یک سردار اینقر خاکی وبی ادعا...

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس