بعد از گذشت 34 سال، برای آشنایی بیشتر با خانواده وی به غرب تهران (محله دهکده) رفتیم و با خانم منیره ستاریان مادر گرامی شهید به گفتوگو نشستیم.
وی علی رغم کسالت و کهولت سن با صبر و حوصله زیاد، از ویژگی های اخلاقی محمود گفت و بارها به یاد جگر گوشه اش اشک ریخت. خانم ستاریان این روزها در خانه قدیمی شان در زیبادشت پایین همراه با دخترها و عروسشان روزگار می گذراند. خانم ستاریان نوه مهربانی به نام رکسانا ریاحی دارد که این روزها مونس تنهایی های مادر بزرگش است و حسابی هوایش را دارد.
آنچه می خوانید برش هایی ازگفت و گو با این مادر بزرگوار است.
مرد با خدا
محمود در کرمانشاه به دنیا آمد. در خیابان پهلوی (بغض می کند.) بچه اولم بود. یک بچه شیرین. آنقدر خوب بود که هر چه بگویم کم گفته ام. محمود 8 سالش بود که آمدیم تهران. به خاطر اینکه پدر و مادرم در تهران بودند، خدابیامرز محمد آقا- شوهرم- ما را هم آورد تهران که تنها نباشیم. در خیابان مولوی خانه کوچکی کرایه کردیم و مستاجر شدیم. با خانه مادرم فاصله زیادی نداشتیم. محمود بیشتر وقت ها پیش مادرم بود. محمود با شوهر مادرم خیلی دمخور بود. اسم ناپدری ام «حبیب» بود، اما ما بهش می گفتیم عمو. حبیب آقا مرد مومن و با خدایی بود. محمود تربیت اصلی اش را از حبیب آقا گرفت. حبیب آقا به محمود نماز خواندن را یاد داد. پیش عمو خواندن قرآن را هم یاد گرفت. خدابیامرز خیلی با خدا بود. عمو خودش بچه نداشت اما در عوض محمود حبیب آقا را بیشتر از پدرش دوست داشت. دست محمود را می گرفت و می برد مسجد. حبیب آقا بود که محمود را بزرگ کرد.
شاگرد ممتاز
بچه ها را با زحمت بزرگ کردیم. با نداری. خدابیامرز پدرش کارگر شهرداری بود. توی پارک ساعی کار می کرد. خیلی زحمتکش بود. دوست داشت بچه ها درس بخوانند و به جایی برسند. درس محمود خیلی خوب بود. توی مدرسه دارالفنون درس می خواند. شاگرد ممتاز مدرسه بود. مدرسه که تعطیل می شد می رفت پارک شهر و آنجا می نشست و درس هایش را می خواند. به درس خواندن خیلی علاقه داشت. هر چقدر بزرگتر می شد مهربانی اش بیشتر می شد. به قدری این بچه مهربان بود که هر چقدر بگویم کم گفته ام (گریه می کند). اجازه نمی داد من توی خانه کار کنم. می گفت: «مامان ؛ دست به سیاه و سفید نزن. فقط مواظب بچه ها باش من تمام کارهای خانه را انجام می دهم.» هر کاری از دستش بر می آمد، انجام می داد. مثلاً ظرف می شست. خانه را مرتب می کرد. به قدری مهربان بود که همسایه ها می گفتند: «منیره خانم خوش بحالتون که چنین اولاد صالحی دارین» .
آقای افسر
دیپلمش را که گرفت، دوست داشت برود دانشکده افسری. یک روز مدرکش را برداشت و رفت برای استخدام ارتش. گفته بودند باید یک نفر ارتشی شما را ضمانت کند و الا محال است که استخدام کنیم. محمود سرش را انداخته بود پایین و گفته بود: آقا من کسی را برای ضمانت ندارم. گفته بودند هر وقت ضامن پیدا کردی بیا. محمود داشته برمی گشته خانه که یکی از افسرهای دانشکده گفته بود: من ضمانت این بچه را قبول می کنم. ایشان را استخدام کنید. آن روز با خوشحالی زیاد آمد خانه و گفت: «مامان مژدگونی بده که در دانشکده افسری استخدام شدم» پرسیدم چطوری؟ محمود گفت:« اول برای استخدام یک نفر ضامن خواستن، گفتم من کسی رو ندارم. اما بعدش یک افسره بلند شد دستم را گرفت و ضمانتم را قبول کرد. مامان من مونده ام که اون افسره ضمانت منو چرا قبول کرد. اون از کجا منو می شناخت». وقتی وارد دانشکده افسری شد خیلی جدی درس می خواند. می گفت: دوست دارم به جائی برسم که بچه ها سختی نکشند.
اولین حقوق
اولین حقوقش را که گرفت، با خوشحالی آمد خانه و همه حقوقش را داد به من. آن اوایل حقوقش زیاد نبود. هر چقدر حقوق می گرفت، دست نزده می داد به من. خودش یک تومان هم از پولها بر نمی داشت. بعد از اینکه پولها را می داد به من، دو باره از من پول تو جیبی می گرفت. می گفت: «پولها را برای بچه ها خرج کن. دوست ندارم که بچه ها سختی بکشند». محمود نسبت به خواهرهاش یک محبت شدیدی داشت. خیلی به بچه ها می رسید. با اینکه حقوقش زیاد نبود اما به افراد نیازمند هم کمک می کرد. دستش به خیر می رفت. از بچگی به فکر فقیر فقرا بود. یادم هست یک روز با عجله آمد خانه و گفت: «مامان ژاکت پدرم کجاست؟» پرسیدم چی کارش داری؟ گفت: «من چند ساعتی نیازش دارم». با عجله ژاکت را برداشت و رفت. شب وقتی محمود برگشت خانه گفتم: پس ژاکت بابات کو؟ سرش را انداخت پایین و گفت: «یک نفر نیاز داشت، بهش دادم. ناراحت نباشید من یک ژاکت دیگر برای بابا می خرم.»
خواب عجیب
محمود تازه درجه افسری گرفته بود. یک روز صبح زود از خواب بیدار شد و گفت: «مامان امشب خواب عجیبی دیدم». گفتم: چه خوابی؟ تعریف کرد و گفت: «خواب دیدم جنگ شده، شما منو به خونه راه نمی دین و می گین: شما ترسو هستین. من بچه ترسو دوست ندارم. من می خوام که شما هم مثل بچه های دیگه بری بجنگی» گفتم: خیر است ان شاءالله. نگران نباش. چند مدت بعد از این ماجرا ،کردستان شلوغ شد و محمود رفت به کردستان. یک روز خبر دادند که محمود توی کردستان زخمی شده. رفتیم بیمارستان ملاقاتش. سرش زخمی شده بود. توی بیمارستان به من گفت: «مامان من باید زن بگیرم». گفتم حالا چه عجله ای دارین. هر وقت خوب شدی چشم. محمود خندید و گفت: «مامان می ترسم شهید شوم و یادگاری از خودم نداشته باشم» گفتم خدا نکنه. هر کسی را خواستی بگو بروم خواستگاری. بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شد برای محمود عروسی گرفتیم. از طرف ارتش هم خانه سازمانی گرفت و رفت سراغ زندگی اش.
ماه عسل
محمود با خانمش داشتند از ماه عسل برمی گشتند تهران که جنگ شروع شد. یادم هست آن روز هواپیماها فرودگاه مهر آباد را بمباران کردند. چند روز بعد به یکی از همکاران محمود ماموریت داده بودند که برود جبهه اما چون خانمش پا به ماه بوده، محمود قبول کرده بود که بجای آن برود جبهه. قبل از اینکه برود جبهه، شب آمد خانه ما. زیر نور چراغ گردسوز نشسته بودیم. اجازه نمی دادن چراغها را روشن کنیم. دیدم احمد (پسر کوچکم) دارد گریه میکند. گفتم احمد چرا گریه می کنی؟ محمود گفت: «من دارم وصیت نامه می نویسم، احمد گریه می کند». خندیدم و گفتم: مگر جنگ چیه که احمد گریه می کند. گفت: «مادر آنجا کشت و کشتار است». گفتم عیبی ندارد. مواظب خودت باش. محمود گفت: «مامان من که تنها نیستم که مواظب خودم باشم. آنجا 200 نفر زیر دست من هستن باید مواظب همه شان باشم» .
خداحافظ مادر
صبح زود وقتی داشت می رفت جبهه، پیشانی اش را بوسیدم و گفتم: برو خدا پشت و پناهت. محمود گفت: «مامان من غسل شهادت کردم و دارم میروم جبهه. دیگر هم برنمی گردم» محمود این جمله را گفت و حرکت کرد. آخرهای پاییز بود که خبر دادند محمود توی کرخه شهید شده، باور نکردم اما حقیقت داشت(گریه میکند). خانمش 4 ماهه باردار بود که محمود شهید شد. تشییع جنازه اش خیلی با شکوه بود. اولین شهید محله بود. خیلی ها دوستش داشتند. چند روز بعد از شهادت محمود زن همسایه با گریه آمد خانه ما و گفت: با شهادت محمود من یاورم را از دست دادم. محمود یاور من بود» وقتی قضیه را پرسیدم گفت: «محمود به من کمک خرجی می داد. میوه و گوشت می خرید. خیلی کمکم میکرد» محمود وصیت کرده بود اگر من شهید شدم اسم پسرم را محمد بگذارید. وقتی بچه اش به دنیا آمد اسمش را گذاشتیم محمد گرشاسب. الان مردی شده برای خودش. ما هم که شکر خدا زنده ایم. محمود امانتی بود که خدا داده بود ، خودش هم گرفت. راضی هستم به رضای خدا.