به گزارش مشرق، دکتر «علیرضا نبی» که قصد دارد اسمش با پایان جسماش فراموش نشود و خداوند را ناظر بر رفتار و کردارش میداند با افتخار میگوید کارآفرین برگزیده امروز همان پسرک روزنامه فروش و واکسی دیروز است.
وی مفتخر است کارخانههای عظیمی را به بار نشانده که شرط استخدام در آنها، سوء پیشینه است. زنان و مردانی چرخ این کارخانهها را میگردانند که جرمی در کارنامه زندگی آنها ثبت شده اما حالا مدیران و متخصصان این جامعه را تشکیل داده و به شایستگی نشان دادهاند کافی است همت به خرج داد تا سیاهیهای زندگی، جای شان را به سپیدیها دهند.
آن روزها
جملههای شمرده و شیرینش این گونه آغاز شد: نهم شهریور ماه سال 1347 در یک خانواده مذهبی و پرجمعیت، در یکی از روستاهای حاشیه مشهد به دنیا آمدم. آن روزها زندگی برای فقرا خیلی سخت و فاصله طبقاتی بسیار بود، یکی از گرسنگی میمرد و دیگری از سیری.
مدرسه پدر
به دلیل وضعیت نامناسب مالی مجبور به مهاجرت شدیم. شغل پدرم با عزاداری امام حسین(ع) گره خورده بود. زنجیرهای عزاداری، کتیبه، سنج و ادوات مراسم سوگواری حضرت را میساختند. دکتر نبی با یادآوری آن خاطرات گفت: خدا رحمت کند پدرم را، همیشه مرا پشت دوچرخهاش مینشاند تا برویم زنجیرها را بفروشیم. به من میگفت: «تو را با پول امام حسین(ع) بزرگ میکنم، باید وقتی بزرگ شدی در خدمت حضرت(ع) باشی.»
دکتر نبی آن روزها نمیدانست، اما حالا یقین دارد که پدر خوب میدانست، او را پشت صندلیهای کلاس درس امیدواری و سختکوشی مینشاند. می گوید: ما خوشمزه زندگی میکردیم نه خوشگل. تنها یک مرتبه از او کتک خوردم، آن هم زمانی بود که هنوز مادرم سر سفره ننشسته بود که من مشغول خوردن غذا شدم. همیشه مادرم را «خانم» صدا میکرد. به یاد ندارم به او بیاحترامی کرده باشد. برای همین است که همیشه میگویم من مهرورزی را از پدرم آموختم و همواره سعی میکنم بر خلاف زندگیهای امروزی که در آن خشونت بیشتر از مهر ورزیدن نمود دارد، همراه اعضای خانواده مهربانی را تمرین کنیم. وی ادامه داد: درست است امکانات زندگی ما برای آسایش کم بود، اما به خاطر آنکه آرامش در زندگی ما فریاد میزد، زیبا بود. به هیچ عنوان دوست ندارم آموزههای پدرم را به فراموشی بسپارم. فهمیدهام امکانات زندگی آسایش میآورند نه آرامش، برای همین است که با وجود سه کارخانه، در همان خانهای که از 10 سال گذشته مستأجر بودیم زندگی کرده و از وسایل 10 سال قبل استفاده میکنیم و نه تنها از این بابت ناراحت نیستیم، بلکه احساس آرامش میکنیم. خیاطی محل، ما را خوب میشناسد زیرا همیشه پوریا و پیام لباسهای مرا میبرند تا برایشان اندازه کند. من از این کار تنها یک هدف دارم، اینکه فرزندانم بیاموزند خوشمزه زندگی کنند زیرا محال است کسی به دنبال زندگی این چنینی نباشد.
مجرم اما مورد بخشش
اندیشه خدمت به کسانی که جامعه طردشان کرده و کسی به آنها محل نمیگذارد در حالی که هموطن هستند و حتی شاید دل شان نزدیکتر از خیلیها به خدا است برای او عشقی بسیار شیرین و جذاب بود که میخواست در آن غرق شود. او روحیه خدمترسانی را از مادرش هدیه گرفته و خدا را شاکر است که توانسته شرایطی را فراهم کند تا صدها نفرمستقیم و غیر مستقیم در بزرگ ترین واحد تولید و بسته بندی زیتون کشور که برای نخستین مرتبه زیتون ایران را به کشورهای امریکا، قطر، مالزی، کویت و کردستان عراق صادر میکند مشغول به کار شوند.
همه نیروهای این مجموعه، دارای همان فاکتوری هستند که باعث میشود هیچ مجموعهای حاضر به پذیرش آنها به عنوان نیروی کار نشود. علیرضا نبی تحقیق کرده و سابقه دارانی را به مجموعه راه داده که اکثر آنها جرایم غیر عمد داشتهاند و در سالهای حبس کسی به ملاقاتشان نرفته است. برای پرداخت بدهی آنها، تهاتر صورت گرفته و به جز بخشی از بدهی شان که با وامهای دریافتی ضمانت کارخانه پرداخت شده، مابقی بدهی از حقوق دریافتی شان کسر میشود.
حالا تمام امید آنها سقف همین کارخانهها است و سعی شان بر این است که سقف آرزوهایشان فرو نریزد، مجرمان دیروز، شاغلین پر تلاش امروز که جوانترین آنها 18 ساله و پا به سن گذاشتهترین شان 45 ساله است، در همین کارخانهها یاد گرفتهاند از حوضچههای کوچک، ماهیهای بزرگ صید کنند.
مادرانهها
علیرضا نبی هر لحظه و هر جا دفتر ذهنش را ورق میزند، میداند بهترینهای ممکن را همان دو فرشته – پدر و مادر - به او هدیه دادهاند و بیانصافی است اگر حالا که آسمانی شدهاند، یادشان را زنده نگه ندارد. مادر به او آموخت هر آنچه در هستی و گیتی وجود دارد، اجارهای و متعلق به خداوند است و با بخشیدن آنها میتوان خداوند را خشنود ساخت. برای همین است که لحظهای دست از تلاش بر نمیدارد تا با بخشیدن آنچه از جانب خدا موهبت است در مسیر رضایت معبودش گام بردارد. «سال 1355 تنها دو روزنامه کیهان و اطلاعات در کشور منتشر میشد و به دلیل شمارگان محدود، خیلی زود تمام میشد. هر روز صبح مادرم در صف کیوسک روزنامه فروشی میایستاد و 10 عدد روزنامه را به مبلغ 100 ریال میخرید. صبر میکرد از مدرسه برگردم تا ساندویچ تخم مرغ و سیب زمینی را که با دستان نازنیناش درست کرده بود، به من بدهد.»
کارآفرین نمونه کشور با مرور آن روزها ادامه میدهد: بعد همراه من تا چهار راه اصلی شهر میآمد، روزنامهها را به دستان کوچک من میداد و در کنار دیواری میایستاد و چشم از پسر 10 سالهاش بر نمیداشت. لا به لای ماشینها فریاد میزدم روزنامه! روزنامه! گاهی هم یک تیتر جنجالی را تکرار میکردم. خیلیها به روزنامه احتیاج نداشتند، اما به رسم لطف از من میخریدند. سرد بود و خسته میشدم اما هر بار که به نگاه گرم مادرم در آن طرف خیابان خیره میشدم انرژی میگرفتم. از فروش روزنامهها 15 تومان کاسب میشدم، به سمت مادرم میدویدم، خود را در آغوش او رها میکردم و همه ناملایمات را از یاد میبردم، با شادمانی میگفتم امشب شام داریم و هر 5 نفرمان خوشحال میشویم. او بسیار ظریف روح و جسم من را به امام رضا(ع) گره زد. کمی که بزرگتر شدم به دو طرف یک جعبه میوه که در آن فرچه و واکس بود نخ میبست و به گردنم میانداخت و میگفت برو کفش زائران ضامن آهو را واکس بزن. به او میگفتم اگر به قسمتهای بالای شهر بروم پول بیشتری گیرم میآید، اما پاسخی که میشنیدم این بود «نه برو اطراف حرم تا گرد و خاک متبرک کفش زائران امام رضا(ع) بر لباست بنشیند.»به همین واسطه بود که هر روز ساعتها رد نگاهش به گنبد طلایی امام مهربانیها(ع) که از تابش نور خورشید برق میزد پیوند میخورد و «رضا رضا(ع)» آهنگ کلام هر روزهاش شده بود. حالا دیگر آن سرماها و گرماها به یادش نمیآید اما خوب به یاد دارد مادر ژاکت خود را به تن زن کولی که از سرما میلرزید، پوشاند. خوب به یاد دارد وقتی پدر نوازشش میکرد و با اعتراض نزد مادر میرفت و از دستان پر از ترک پدر شکایت میکرد، مادر چه پاسخی داد که حالا از خودش به واسطه ترک نداشتن دستانش خجالت میکشد. مادر میگفت: «هر کدام از آن ترکها به خاطر نان حلالی است که سر سفره ما میآورد، من آن ترکها را دوست دارم و به آنها افتخار میکنم.»
لحظههای ماندگار
کودکیها را گذرانده بود، درس میخواند و کار میکرد، اما آرام بود. هدف داشت و میخواست هرچه زودتر به آن دست پیدا کند برای همین راحتی را خلاصه شده در تلاش میدانست. اکنون نیز از دیدگاه او ذهن برای آرامش داشتن، به هدف نیاز دارد. این را از نتیجه تحقیقاتی که درمورد دانشجویان یک دانشگاه انجام داده است میگوید؛ دانشجویانی که جامعههای آماری نشان داده نزدیک به 90 درصد شان هدف ندارند.
از زمانی کهروی نخستین پله نردبان هدف پا گذاشت اینگونه میگوید: 17 ساله بودم که کارگاهی را راهاندازی کردم و 5 نفر همراه داشتم، کار کتیبههای عزاداری کمی مدرن شده بود، اما کیفیت چاپ بسیار ضعیف بود. به واسطه پدر با این کار آشنا بودم، به ذهنم رسید کار تکراری محکوم به شکست است، پس باید کار نو انجام شود. میبایست به جای چاپ روی پارچههایی با آن کیفیت پایین، پارچههای مخمل انتخاب شود. ایده خوبی بود ولی سرمایه این کار را نداشتم. به لطف خدا با کمک دفتر مراجع و سود خوبی که فروشندهها کسب میکردند کتیبههای مخمل با چاپ برجسته رونق گرفت. خبرش به عراق رسید و طی یک فراخوان از سوی «روضه الحیدری» که به منظور تهیه زیباترین طرحها برای کتیبه روی مقبره متبرک حضرت علی(ع) مطرح شد، زنان شاغل در کارخانههای زیتون که دلیل حبس آنها معضلات خیابانی بود، طرحی را ارائه کردند و به این ترتیب گوی سبقت را از 8 کشور شرکتکننده در این فراخوان ربودند زیرا عنوان طرح برتر از آن همین زنان شد.
وی ادامه داد: بخش زیبا و تکان دهنده این داستان به زمانی باز میگردد که برای نصب کتیبه همراه چند نفر که یکی از آنها سر گروه همین بانوان بود به نجف اشرف مشرف شدیم. پس از شست و شوی داخل ضریح، سرگروه زنان گفت: با وجود اینکه یک سال برای این کار زحمت کشیدهایم نمیشود ما هم قبر مبارک را زیارت کنیم. این را به متولی ضریح گفتیم اما بسیار عصبانی شد و واکنش بدی نشان داد. در همین اثنا بود که آن زن داخل ضریح شد و از آنجا که مرسوم نیست کسی را که وارد ضریح شده با زور خارج کنند، آن زن نزدیک به 30 دقیقه به نیایش پرداخت و به این ترتیب و به گفته همان متولی، در حدود 400 سال اخیر تنها زنی بود که به داخل ضریح مبارک حضرت علی(ع) راه یافته بود.
همین اتفاقات است که دکتر نبی را به یقین رسانده کافی است از اعماق وجود، نسبت به یک کار نادرست نادم بود، تا پروردگار مهربان، خط بطلانی بر تمام تاریکیهای گذشته بکشد.
همراه هر دقیقه
تلاش، بخشش، محبت، دینداری، عشق به امام حسین(ع) و امام رضا(ع) را از پدر و مادرش آموخته و فکرهای بزرگ امروز را مدیون همسرش و خانواده او میداند. دکتر که در سن 19 سالگی ازدواج کرده است میگوید: وصلت با یک خانواده فرهنگی باعث شد ذهنم بازتر شود. پای یک مادر دیگر هم به زندگیام باز شده بود. به مادر همسرم مانند مادرم وابسته بودم اما آموزههای او متفاوت بود. از سر کار که به خانه شان میرفتم یک کتاب به دستم میداد تا بخوانم. من هم که سراپا خستگی بودم بهانه میآوردم تا کتاب نخوانم اما او قانع نمیشد، عینکش را به چشم میزد و میگفت «پس من برایت کتاب میخوانم و تو گوش بده. «این رفتارهای خانواده همسرم مرا به این فکر وا داشت که تحصیلاتم را ادامه داده و تکمیل کنم، ضمن اینکه مهریه همسرم، وفای به یک قول از جانب من بود، او به من گفت: «حقم را به یک قول میبخشم، اینکه مدرک دکترا بگیری.»
نبی ادامه میدهد: کلاسهای شبانه شروع شده بود و آن کسی که بهترین همراه و همگام من در این دوران شد همسرم بود. هر وقت از عصبانیت کتاب ها و دفترها را پاره میکردم او با حوصله آنها را به هم میچسباند و دوباره جوانه امید را در وجودم زنده میکرد. روزها گذشت تا اینکه برای اخذ مدرک دکترا به کشور مالزی رفتم. نمیخواستم مانند کرم ابریشمی باشم که همه دنیای خود را در پیلهاش خلاصه میدید. روزهای سختی بود، اما مهاجرت مرا به خانوادهام نزدیکتر و دلتنگیها به دوست داشتن هایمان کمک کرد. بازگشتم و با توشهای که از سالها تلاش، پر شده بود فکر ایدهای نو به ذهنم رسید تا پلی برای رساندن درماندگان به ایستگاه آرامش شوم.
برگهای زرین زندگی
دکتر نبی سه کارخانه زیتون در مشهد و مینو دشت استان گلستان را نه با هدف ثروتمند شدن بلکه با هدف توسعه و تسهیل روند اشتغال ایجاد کرد. ضمن اینکه همه ماشین آلات این کارخانه نیمه اتومات هستند تا نیمه دیگر توسط نیروهای این مجموعه مهیا شود. میگوید: 400 نفر در این مجموعهها به صورت مستقیم فعالیت میکنند که بخشی از آنها حمایت شدگان هستند و در کنار افراد متخصص حضور پیدا میکنند تا به این ترتیب روند توانمندسازی صورت گیرد، اما سایر مرتبطین با مجموعه را خانوادههای افراد آسیب دیده تشکیل میدهند که کارهای جانبی را مثل پوست کندن سیر و گردو، هسته کردن زیتون و... انجام میدهند. علاوه بر این توانستهایم اتفاقات مهمی برای کشور رقم بزنیم، صادرات فرآوردههای زیتون برای نخستین مرتبه در کشور، حضور نیروهای آسیب دیده در کنار نیروهای تحصیلکرده، متخصص و آرمانگرا و مهمتر از همه جایگزینی آب دریا با آب شرب در جهت جبران بحران کم آبی در کشور، به منظور از بین بردن تلخی زیتون در کارخانه مینو دشت که برای نخستین مرتبه در دنیا انجام میشود همه و همه نتیجه همدلی نیروهای این کارخانهها است؛همانهایی که با وجود مشکلات متعدد در زندگی شان، از دریافت یارانه هم انصراف دادند.
وی مفتخر است کارخانههای عظیمی را به بار نشانده که شرط استخدام در آنها، سوء پیشینه است. زنان و مردانی چرخ این کارخانهها را میگردانند که جرمی در کارنامه زندگی آنها ثبت شده اما حالا مدیران و متخصصان این جامعه را تشکیل داده و به شایستگی نشان دادهاند کافی است همت به خرج داد تا سیاهیهای زندگی، جای شان را به سپیدیها دهند.
آن روزها
جملههای شمرده و شیرینش این گونه آغاز شد: نهم شهریور ماه سال 1347 در یک خانواده مذهبی و پرجمعیت، در یکی از روستاهای حاشیه مشهد به دنیا آمدم. آن روزها زندگی برای فقرا خیلی سخت و فاصله طبقاتی بسیار بود، یکی از گرسنگی میمرد و دیگری از سیری.
مدرسه پدر
به دلیل وضعیت نامناسب مالی مجبور به مهاجرت شدیم. شغل پدرم با عزاداری امام حسین(ع) گره خورده بود. زنجیرهای عزاداری، کتیبه، سنج و ادوات مراسم سوگواری حضرت را میساختند. دکتر نبی با یادآوری آن خاطرات گفت: خدا رحمت کند پدرم را، همیشه مرا پشت دوچرخهاش مینشاند تا برویم زنجیرها را بفروشیم. به من میگفت: «تو را با پول امام حسین(ع) بزرگ میکنم، باید وقتی بزرگ شدی در خدمت حضرت(ع) باشی.»
دکتر نبی آن روزها نمیدانست، اما حالا یقین دارد که پدر خوب میدانست، او را پشت صندلیهای کلاس درس امیدواری و سختکوشی مینشاند. می گوید: ما خوشمزه زندگی میکردیم نه خوشگل. تنها یک مرتبه از او کتک خوردم، آن هم زمانی بود که هنوز مادرم سر سفره ننشسته بود که من مشغول خوردن غذا شدم. همیشه مادرم را «خانم» صدا میکرد. به یاد ندارم به او بیاحترامی کرده باشد. برای همین است که همیشه میگویم من مهرورزی را از پدرم آموختم و همواره سعی میکنم بر خلاف زندگیهای امروزی که در آن خشونت بیشتر از مهر ورزیدن نمود دارد، همراه اعضای خانواده مهربانی را تمرین کنیم. وی ادامه داد: درست است امکانات زندگی ما برای آسایش کم بود، اما به خاطر آنکه آرامش در زندگی ما فریاد میزد، زیبا بود. به هیچ عنوان دوست ندارم آموزههای پدرم را به فراموشی بسپارم. فهمیدهام امکانات زندگی آسایش میآورند نه آرامش، برای همین است که با وجود سه کارخانه، در همان خانهای که از 10 سال گذشته مستأجر بودیم زندگی کرده و از وسایل 10 سال قبل استفاده میکنیم و نه تنها از این بابت ناراحت نیستیم، بلکه احساس آرامش میکنیم. خیاطی محل، ما را خوب میشناسد زیرا همیشه پوریا و پیام لباسهای مرا میبرند تا برایشان اندازه کند. من از این کار تنها یک هدف دارم، اینکه فرزندانم بیاموزند خوشمزه زندگی کنند زیرا محال است کسی به دنبال زندگی این چنینی نباشد.
مجرم اما مورد بخشش
اندیشه خدمت به کسانی که جامعه طردشان کرده و کسی به آنها محل نمیگذارد در حالی که هموطن هستند و حتی شاید دل شان نزدیکتر از خیلیها به خدا است برای او عشقی بسیار شیرین و جذاب بود که میخواست در آن غرق شود. او روحیه خدمترسانی را از مادرش هدیه گرفته و خدا را شاکر است که توانسته شرایطی را فراهم کند تا صدها نفرمستقیم و غیر مستقیم در بزرگ ترین واحد تولید و بسته بندی زیتون کشور که برای نخستین مرتبه زیتون ایران را به کشورهای امریکا، قطر، مالزی، کویت و کردستان عراق صادر میکند مشغول به کار شوند.
همه نیروهای این مجموعه، دارای همان فاکتوری هستند که باعث میشود هیچ مجموعهای حاضر به پذیرش آنها به عنوان نیروی کار نشود. علیرضا نبی تحقیق کرده و سابقه دارانی را به مجموعه راه داده که اکثر آنها جرایم غیر عمد داشتهاند و در سالهای حبس کسی به ملاقاتشان نرفته است. برای پرداخت بدهی آنها، تهاتر صورت گرفته و به جز بخشی از بدهی شان که با وامهای دریافتی ضمانت کارخانه پرداخت شده، مابقی بدهی از حقوق دریافتی شان کسر میشود.
حالا تمام امید آنها سقف همین کارخانهها است و سعی شان بر این است که سقف آرزوهایشان فرو نریزد، مجرمان دیروز، شاغلین پر تلاش امروز که جوانترین آنها 18 ساله و پا به سن گذاشتهترین شان 45 ساله است، در همین کارخانهها یاد گرفتهاند از حوضچههای کوچک، ماهیهای بزرگ صید کنند.
مادرانهها
علیرضا نبی هر لحظه و هر جا دفتر ذهنش را ورق میزند، میداند بهترینهای ممکن را همان دو فرشته – پدر و مادر - به او هدیه دادهاند و بیانصافی است اگر حالا که آسمانی شدهاند، یادشان را زنده نگه ندارد. مادر به او آموخت هر آنچه در هستی و گیتی وجود دارد، اجارهای و متعلق به خداوند است و با بخشیدن آنها میتوان خداوند را خشنود ساخت. برای همین است که لحظهای دست از تلاش بر نمیدارد تا با بخشیدن آنچه از جانب خدا موهبت است در مسیر رضایت معبودش گام بردارد. «سال 1355 تنها دو روزنامه کیهان و اطلاعات در کشور منتشر میشد و به دلیل شمارگان محدود، خیلی زود تمام میشد. هر روز صبح مادرم در صف کیوسک روزنامه فروشی میایستاد و 10 عدد روزنامه را به مبلغ 100 ریال میخرید. صبر میکرد از مدرسه برگردم تا ساندویچ تخم مرغ و سیب زمینی را که با دستان نازنیناش درست کرده بود، به من بدهد.»
کارآفرین نمونه کشور با مرور آن روزها ادامه میدهد: بعد همراه من تا چهار راه اصلی شهر میآمد، روزنامهها را به دستان کوچک من میداد و در کنار دیواری میایستاد و چشم از پسر 10 سالهاش بر نمیداشت. لا به لای ماشینها فریاد میزدم روزنامه! روزنامه! گاهی هم یک تیتر جنجالی را تکرار میکردم. خیلیها به روزنامه احتیاج نداشتند، اما به رسم لطف از من میخریدند. سرد بود و خسته میشدم اما هر بار که به نگاه گرم مادرم در آن طرف خیابان خیره میشدم انرژی میگرفتم. از فروش روزنامهها 15 تومان کاسب میشدم، به سمت مادرم میدویدم، خود را در آغوش او رها میکردم و همه ناملایمات را از یاد میبردم، با شادمانی میگفتم امشب شام داریم و هر 5 نفرمان خوشحال میشویم. او بسیار ظریف روح و جسم من را به امام رضا(ع) گره زد. کمی که بزرگتر شدم به دو طرف یک جعبه میوه که در آن فرچه و واکس بود نخ میبست و به گردنم میانداخت و میگفت برو کفش زائران ضامن آهو را واکس بزن. به او میگفتم اگر به قسمتهای بالای شهر بروم پول بیشتری گیرم میآید، اما پاسخی که میشنیدم این بود «نه برو اطراف حرم تا گرد و خاک متبرک کفش زائران امام رضا(ع) بر لباست بنشیند.»به همین واسطه بود که هر روز ساعتها رد نگاهش به گنبد طلایی امام مهربانیها(ع) که از تابش نور خورشید برق میزد پیوند میخورد و «رضا رضا(ع)» آهنگ کلام هر روزهاش شده بود. حالا دیگر آن سرماها و گرماها به یادش نمیآید اما خوب به یاد دارد مادر ژاکت خود را به تن زن کولی که از سرما میلرزید، پوشاند. خوب به یاد دارد وقتی پدر نوازشش میکرد و با اعتراض نزد مادر میرفت و از دستان پر از ترک پدر شکایت میکرد، مادر چه پاسخی داد که حالا از خودش به واسطه ترک نداشتن دستانش خجالت میکشد. مادر میگفت: «هر کدام از آن ترکها به خاطر نان حلالی است که سر سفره ما میآورد، من آن ترکها را دوست دارم و به آنها افتخار میکنم.»
لحظههای ماندگار
کودکیها را گذرانده بود، درس میخواند و کار میکرد، اما آرام بود. هدف داشت و میخواست هرچه زودتر به آن دست پیدا کند برای همین راحتی را خلاصه شده در تلاش میدانست. اکنون نیز از دیدگاه او ذهن برای آرامش داشتن، به هدف نیاز دارد. این را از نتیجه تحقیقاتی که درمورد دانشجویان یک دانشگاه انجام داده است میگوید؛ دانشجویانی که جامعههای آماری نشان داده نزدیک به 90 درصد شان هدف ندارند.
از زمانی کهروی نخستین پله نردبان هدف پا گذاشت اینگونه میگوید: 17 ساله بودم که کارگاهی را راهاندازی کردم و 5 نفر همراه داشتم، کار کتیبههای عزاداری کمی مدرن شده بود، اما کیفیت چاپ بسیار ضعیف بود. به واسطه پدر با این کار آشنا بودم، به ذهنم رسید کار تکراری محکوم به شکست است، پس باید کار نو انجام شود. میبایست به جای چاپ روی پارچههایی با آن کیفیت پایین، پارچههای مخمل انتخاب شود. ایده خوبی بود ولی سرمایه این کار را نداشتم. به لطف خدا با کمک دفتر مراجع و سود خوبی که فروشندهها کسب میکردند کتیبههای مخمل با چاپ برجسته رونق گرفت. خبرش به عراق رسید و طی یک فراخوان از سوی «روضه الحیدری» که به منظور تهیه زیباترین طرحها برای کتیبه روی مقبره متبرک حضرت علی(ع) مطرح شد، زنان شاغل در کارخانههای زیتون که دلیل حبس آنها معضلات خیابانی بود، طرحی را ارائه کردند و به این ترتیب گوی سبقت را از 8 کشور شرکتکننده در این فراخوان ربودند زیرا عنوان طرح برتر از آن همین زنان شد.
وی ادامه داد: بخش زیبا و تکان دهنده این داستان به زمانی باز میگردد که برای نصب کتیبه همراه چند نفر که یکی از آنها سر گروه همین بانوان بود به نجف اشرف مشرف شدیم. پس از شست و شوی داخل ضریح، سرگروه زنان گفت: با وجود اینکه یک سال برای این کار زحمت کشیدهایم نمیشود ما هم قبر مبارک را زیارت کنیم. این را به متولی ضریح گفتیم اما بسیار عصبانی شد و واکنش بدی نشان داد. در همین اثنا بود که آن زن داخل ضریح شد و از آنجا که مرسوم نیست کسی را که وارد ضریح شده با زور خارج کنند، آن زن نزدیک به 30 دقیقه به نیایش پرداخت و به این ترتیب و به گفته همان متولی، در حدود 400 سال اخیر تنها زنی بود که به داخل ضریح مبارک حضرت علی(ع) راه یافته بود.
همین اتفاقات است که دکتر نبی را به یقین رسانده کافی است از اعماق وجود، نسبت به یک کار نادرست نادم بود، تا پروردگار مهربان، خط بطلانی بر تمام تاریکیهای گذشته بکشد.
همراه هر دقیقه
تلاش، بخشش، محبت، دینداری، عشق به امام حسین(ع) و امام رضا(ع) را از پدر و مادرش آموخته و فکرهای بزرگ امروز را مدیون همسرش و خانواده او میداند. دکتر که در سن 19 سالگی ازدواج کرده است میگوید: وصلت با یک خانواده فرهنگی باعث شد ذهنم بازتر شود. پای یک مادر دیگر هم به زندگیام باز شده بود. به مادر همسرم مانند مادرم وابسته بودم اما آموزههای او متفاوت بود. از سر کار که به خانه شان میرفتم یک کتاب به دستم میداد تا بخوانم. من هم که سراپا خستگی بودم بهانه میآوردم تا کتاب نخوانم اما او قانع نمیشد، عینکش را به چشم میزد و میگفت «پس من برایت کتاب میخوانم و تو گوش بده. «این رفتارهای خانواده همسرم مرا به این فکر وا داشت که تحصیلاتم را ادامه داده و تکمیل کنم، ضمن اینکه مهریه همسرم، وفای به یک قول از جانب من بود، او به من گفت: «حقم را به یک قول میبخشم، اینکه مدرک دکترا بگیری.»
نبی ادامه میدهد: کلاسهای شبانه شروع شده بود و آن کسی که بهترین همراه و همگام من در این دوران شد همسرم بود. هر وقت از عصبانیت کتاب ها و دفترها را پاره میکردم او با حوصله آنها را به هم میچسباند و دوباره جوانه امید را در وجودم زنده میکرد. روزها گذشت تا اینکه برای اخذ مدرک دکترا به کشور مالزی رفتم. نمیخواستم مانند کرم ابریشمی باشم که همه دنیای خود را در پیلهاش خلاصه میدید. روزهای سختی بود، اما مهاجرت مرا به خانوادهام نزدیکتر و دلتنگیها به دوست داشتن هایمان کمک کرد. بازگشتم و با توشهای که از سالها تلاش، پر شده بود فکر ایدهای نو به ذهنم رسید تا پلی برای رساندن درماندگان به ایستگاه آرامش شوم.
برگهای زرین زندگی
دکتر نبی سه کارخانه زیتون در مشهد و مینو دشت استان گلستان را نه با هدف ثروتمند شدن بلکه با هدف توسعه و تسهیل روند اشتغال ایجاد کرد. ضمن اینکه همه ماشین آلات این کارخانه نیمه اتومات هستند تا نیمه دیگر توسط نیروهای این مجموعه مهیا شود. میگوید: 400 نفر در این مجموعهها به صورت مستقیم فعالیت میکنند که بخشی از آنها حمایت شدگان هستند و در کنار افراد متخصص حضور پیدا میکنند تا به این ترتیب روند توانمندسازی صورت گیرد، اما سایر مرتبطین با مجموعه را خانوادههای افراد آسیب دیده تشکیل میدهند که کارهای جانبی را مثل پوست کندن سیر و گردو، هسته کردن زیتون و... انجام میدهند. علاوه بر این توانستهایم اتفاقات مهمی برای کشور رقم بزنیم، صادرات فرآوردههای زیتون برای نخستین مرتبه در کشور، حضور نیروهای آسیب دیده در کنار نیروهای تحصیلکرده، متخصص و آرمانگرا و مهمتر از همه جایگزینی آب دریا با آب شرب در جهت جبران بحران کم آبی در کشور، به منظور از بین بردن تلخی زیتون در کارخانه مینو دشت که برای نخستین مرتبه در دنیا انجام میشود همه و همه نتیجه همدلی نیروهای این کارخانهها است؛همانهایی که با وجود مشکلات متعدد در زندگی شان، از دریافت یارانه هم انصراف دادند.