گروه جهاد و مقاومت مشرق: خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذابهایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده سیدمحسن یحیوی از یاران شهید تندگویان است:
یکی از روزها، وقت ظهر، بعد از این که به ما ناهار دادند، صدای ضربات روی دیوار شنیده شد. بوشهری با ضربات روی دیوار گفت: "من توی غذایم چیزی پیدا کردم، تو هم داری یا نه؟ " پرسیدم: "چی پیدا کردی؟" گفت: "یک پره پیاز" غذای ما در آنجا به کیفیتی بود که پیدا کردن یک پر پیاز در آن جزء موارد استثنایی و اتفاقات نادر بود. ما چند ماه بود که رنگ سبزی، پیاز و ادویه و حتی نمک را ندیده بودیم و جز یک غذای ثابت برای هر روز چیز دیگری به ما داده نمی شد.
یکی از مسائل ما در زندان تعیین وقت بود، چون همان طور که قبلاً گفته بودم، موقع اسارت، تمام وسایل ما را گرفتند؛ از جمله ساعت. تعیین وقت برای ما فقط از روی روشنایی آسمان، همان مقداری که از پنجره باریک دیده می شد، امکان داشت. در واقع ما فقط شب و روز را می توانستیم تشخیص دهیم. منتها تعیین این که چه ساعتی از روز است و چه ساعتی از شب است، امکان پذیر نبود، مگر مواردی که از نگهبان سوال می کردیم.
موقعی که آفتاب در اتاق می افتاد و طول مدتی که آفتاب در اتاق می چرخید (همان نوار باریک نور که از پنجره برای مدت محدودی از یک دیوار شروع و به دیوار دیگر ختم می شد) آن هم یکی از زمان های ما بود.
ولی تشخیص این که این عمل در چه ساعتی از روز انجام می شود امکان پذیر نبود. فقط می دانستیم بین نهار و صبحانه است.
به فکر وسیله ای برای سنجش زمان افتادم. هر چه فکر می کردم، وسیله ای به نظرم نمی رسید، به یاد وسایل ابتدایی که برای تعیین زمان ساخته شده بود افتادم. ساعت ماسه ای و چیزهایی از این قبیل. به این فکر افتادم که از ساعت آبی استفاده کنم، به این کیفیت که به جای این که از ماسه استفاده شود از آب استفاده کنم.
با این فکر اگر ظرفی را پر از آب می کردم و منفذ کوچکی در آن به وجود می آوردم، مدت زمانی که طول می کشید آب ظرف تمام شود، می توانست به من کمک کند که تا اندازه ای زمان را تشخیص دهم، ولی وسیله ای برای سوراخ کردن ظرف وجود نداشت و اصولاً ظرف اضافه ای داخل اتاق موجود نبود که بتوان آن را سوراخ کرد.
چند روزی بود صدای ماشین جوش و بوی جوشکاری از توی راهرو می آمد. یکی از روزها در سلول باز شد، به چشمان من چشم بند زدند، دست های مرا از پشت بستند و با آسانسور مرا به طبقه پایین بردند. در آنجا در اتاق کوچکی را باز کرده و مرا داخل اتاق کردند و در را قفل کردند. توی اتاق چیزی نبود جز یک تکه موکت، شاید برای انباری از آن استفاده می کردند. من فکر کردم مرا برای بازجویی آوردند ولی چون پهلوی بازجو کسی هست، مرا گذاشته اند توی این اتاق تا کار بازجو تمام شود، معمولاً این کار را می کردند. مدتی گذشت تا این که در را باز کردند. مرا بیرون آوردند، منتها به جای این که به اتاق بازجویی ببرند به طبقه دوم و به سلول خودم بردند.
وقتی وارد شدم، دیدم که نور اتاق از هر روز کمتر شده است. دقت کردم و دیدم روی آن پنجره ای که با یک کرکره قسمت اعظم نورش گرفته شده بود، دو شبکه سیمی جوش داده اند. تور سیمی خیلی ضخیم بود به طوری که سایه ای که از آن روی دیوار می افتاد از قسمت هایی که روشن بود به مراتب بیشتر بود وبه همین ترتیب روی محفظه ای که چراغ درونش بود نیز همین تورهای سیمی را زده بودند، شاید برای احتیاط برای این که کسی نتواند از آن پنجره های بلند فرار کند یا کسی نتواند به برق دسترسی داشته باشد، البته قبلاً هم این امر امکان نداشت. تازه فهمیدم آن سه، چهار روزی که مرتب صدای جوشکاری می آمد برای چه بود.
توی اتاق گشتم. یک مقدار تکّه پاره های ترکش های جوش روی زمین ریخته بود. بناگاه چیزی پیدا کردم که در آن سلول خالی که هیچ چیز در آن نبود نعمت بزرگی بود: یکی از میله های جوش را که جوشکار با آن کار می کرد، یا از دستش افتاده بود یا جا گذاشته بود. در حقیقت در آن موقع هیچ فکر نمی کردم که این میله به چه دردی می تواند بخورد، فقط احساس من این بود که من وسیله ای پیدا کرده ام، میله ای آهنین، وسیله ای که ممکن است یک موقع به درد بخورد. چیزی که داشتنش ممنوع است.
بلافاصله جایی برای پنهان کردنش پیدا کردم. آن را پنهان کردم تا اگر احتمالاً برگشتند یا موقعی که اتاق را بازرسی می کنند چیزی پیدا نشود. چون هر چند وقت یک بار، تمام اتاق را زیرو رو می کردند، پتوها را می تکاندند ومی گشتند و اگر چیزی اضافه توی اتاق می یافتند با خودشان می بردند. البته چیزی پیدا نمی شد، چون ما کسی را نداشتیم که چیزی به ما بدهد.
میله را مخفی کردم. در تعقیب مساله ای که وسیله ای پیدا کنم که بشود زمان را با آن تعیین کرد، یادم افتاد که با آن میله کف بشقاب ملامین را که داشتم سوراخ کنم و با سوراخ کردن آن می توانستم از آشپزها ظرف دیگری مطالبه کنم واگر بتوانم آنم ظرف را نگه دارم از آن به عنوان قسمت اصلی ساعت آبی استفاده کنم. وسط بشقاب، دایره کوچکی بود؛ تقریباً به اندازه قطر همان میله ای که من پیدا کرده بودم. شروع کردم با میله فشار دادن به ته ظرف وچرخاندن آن، تا این که سوراخ باز شد منتها تکه ای که از ریزش بیرون می آمد، از یک قسمتش گیر کرده بود و من دو مرتبه بدون این که این قطعه را بکنم، برش گرداندم سرجایش، بعد دقت کردم دیدم هرطوری که غذا بگیرم مایعات از آن جاری می شود ولی به مقدار خیلی جزئی.
وقتی آشپز آمد، گفتم: "بشقابم سوراخ است و احتیاج به بشقاب دارم."
او سعی کرد به زمن در همان بشقاب غذا بدهد و گفت: "برنج را می ریزم و کمی خورش رویش، سعی می کنم آبش را کمتر بریزم که نریزد."
من نپذیرفتم گفتم: "چکه می کنه، اتاق هم که تاریک است و من جایی را نمی بینم که پاک کنم و سلول به کثافت کشیده می شود."
بعد از اصرار من و امتناع او، آن روز گذشت و فردا مجدداً تکرار کردم. یکی از نگهبان ها- شاید از یکی از اتاق ها- بشقابی را برای من آورد. چون نگهبان برای من بشقاب آورده بود، بشقاب قبلی را به او نشان ندادم، در نتیجه من صاحب یک بشقاب فلزی شده بودم بدون این که بشقاب قبلی را که ته آن را سوراخ کرده بودم، پس بدهم.
لیوانی پلاستیکی داشتم که البته بعد از این که به ایران برگشتم از وسایلی بود که به عنوان یاد بود با خودم به ایران آوردم. این لیوان حالت تقریباً شفافی داشت. فکر کردم که اگر بشقاب سوراخ شده را پر از آب کنم و لیوان را زیر آن بگذارم، بعد از مدتی می شود از اندازه آبی که توی لیوان جمع می شود، طبق رابطه و ضابطه ای، وقت را تعیین کرد. لیوان را به صد درجه، درجه بندی کردم و چون لیوان حدود دویست سی سی آب می گرفت، با هر درجه تا ۲سی سی آب را می شد اندازه گرفت، منتها سوراخی که در بشقاب ایجاد شده بود سوراخ بزرگی بود، به دلیل این که میله ای را که برای سوراخ کردن استفاده کرده بودم، حدود سه میلی متر قطر داشت و آبی که توی بشقاب ریخته می شد، بلافاصله خالی می شد.
برای کم کردن این میزان آب، فکر کردم از فتیله استفاده کنم، ولی وسیله ای که بشود از آن فتیله درست کرد و در سوراخ قرار داد موجود نبود، نه نخی بود ونه پارچه ای که بشود پاره کرد. به این فکر افتادم از نخی که بوسیله آن پتو حاشیه دوزی شده بود، استفاده کنم. آن را شکافتم، چند لا کردم، به اندازه ای که براحتی در سوراخ قرار بگیرد و مقدار آن را کمی زیاد کردم به نحوی که تعداد قطرات، محدود بشود برای مدت زمان کم و شروع کردم به اندازه گیری تعداد قطراتی که در طول یک ثانیه چکیده می شد. وسیله ای هم برای تعیین زمان سقوط قطره وجود نداشت. من از یکی از شیوه های تعیین وقت که در زمین بازی انجام می گیرد استفاده کردم. به یاد آوردم که موقعی بازی بسکتبال یک توقف سه ثانیه وجود دارد که این توقف سه ثانیه را معمولاً داور با شمردن ۱۰۰۱، ۱۰۰۲، ۱۰۰۳ اندازه گیری می کند. در نتیجه من هم برای تعیین زمان سقوط قطرات از این قانون استفاده کردم. قطرات را طوری تنظیم کردم که دو یا سه قطره بیشتر در هر ثانیه نیفتد.
در حالت عادی و موقعی که وقت خواب بود و یا اشتغال به کاری که ممکن بود افزودن آب داخل بشقاب فراموش شود یا فرصت آن پیش نیاید ویا این که لیوان سرریز شود و زمان از دست برود، در چنین اوقاتی فتیله را طوری سفت می کردم که تعداد قطرات خیلی کم می شد- شاید یک قطره در سه یا چهار ثانیه. مشکلی که وجود داشت این بود که با کم شدن ارتفاع، تعداد قطرات نیز کاهش پیدا می کرد. در نتیجه میزان آبی که داخل لیوان جمع می شد قابل تقسیم به عدد ثابتی برای این که نشان بدهد چند ثانیه یا چه قدر از وقت گذشته است، نبود.
نیاز به این بود که منحنی برایش کشیده بشود. منحنی ای برای آن تنظیم کردم که در اوقات مختلف با کاهش قطرات بشود زمان را اندازه گرفت. البته برای رسم منحنی ها از قلمی استفاده می کردم که اگر به خاطر داشته باشید گفتم موقعی که می خواستم مصاحبه تلویزیونی انجام بدهم سوالات را گفتم بنویسند تا جواب آن سوالات را یکی یکی روی کاغذ بنویسم که موقع ضبط برنامه چیزی از قلم نیفتد و یا وقت کمتری گرفته شود و مترجم نیز فرصت بهتری داشته باشد. بعد از آن کار، قلم را نگه داشتم ودیگر به آنها ندادم وبرای کاغذ هم از کتابهایی که همان روزهای اوّل داده بودند، از صفحاتی که نیم نوشته بود و یا صفحاتی که نوشته هایش یک مقداری تراکم کمتری داشت، استفاده می کردم نه فقط برای این کار بلکه برای جمیع آن چیزهایی که می خواستم بنویسم؛ بخصوص در رابطه با راز می بایستی بعضی از نکات را یادداشت کنم که فراموش نشود. این ساعت آبی که به نظر خیلی ابتدایی می آمد، بعد ها خیلی دقیق می شد زمان را با آن حساب کرد یعنی تا حدود دقایق. البته بعدها تحولاتی هم در ساخت این ساعت به وجود آمد.
در ابتدا به دلیل این که مقدار هر درجه ای که در لیوان ایجاد شده بود دو سی سی( حدود بیست قطره) می شد، در نتیجه زمانهای کوتاه را نمی شد حساب کرد، بنابراین ضرورت داشت که یک درجه بندی جدید ایجاد بشود. به دلیل سطح مقطع بزرگ لیوان این درجه بندی دقیق تر امکان پذیر نبود. برای چنین فکری از جلد مسواک استفاده کردم.
چون در زندان یاد گرفته بودم که هیچ چیزی را نباید دور انداخت و هر چیزی موقعی استفاده ای دارد، هر چیزی را هرکجا پیدا می کردم جمع می کردم. این جلد مسواک دو نیمه بود که نیمه ای که ته آن سوراخ بود برای این منظور قابل استفاده نبود، ولی نیمه دوم قابل استفاده بود که حدود ده سی سی آب می گرفت. آن را به ده قسمت و هر قسمت به ده قسمت دیگر و کلاً به صد قسمت تقسیم کردم؛ در نتیجه هر قطره آب مشخص می شد.
در چنین حالتی، هر موقعی فقط به صورت تخمین می خواستم بفهمم که چه وقت از روز است از لیوان استفاده می کردم، ولی وقتی که نیاز بود زمان دقیق تری را حساب کنم، تا آخرین درجه صحیح لیوان را توی لیوان نگه می داشتم و مابقی را توی درجه بندی دقیق تر خالی می کردم و به این ترتیب دقیقه و یا حتی کسر دقیقه را براحتی می شد اندازه گرفت.
مدتی به این منوال گذشت. با داشتن این ساعت عملاً لیوان قابل استفاده نبود و وسیله ای برای گرفتن چای وجود نداشت، چون فقط یک لیوان داشتم برای آب گرفتن، چای گرفتن و احیاناً استفاده های دیگر بعضی اوقات غذا را داخلش می ریختم برای این کار بشود روی سطل آب گرم گذاشت و یا چای در آن می ریختم، چون چای دو سه نوبت بیشتر در روز نمی دادند و همه آن می ریختم، خورده نمی شد. با وجود ساعت، عملاً لیوان من در اشغال بود، مجبور بودم موقع غذا خوردن ساعت را از کار بیاندازم و بعد از آن دو مرتبه ساعت را راه بیندازم. فکر کردم قطرات را مستقیماً در داخل جلد مسواک بریزم ولی قرار دادن بشقاب روی جلد مسواک که به صورت عمودی روی زمین قرار گرفته باشد امکان نداشت و بشقاب می افتاد. برای این کار، بعد از مدتی فکر کردن، از خمیر نان برای بشقاب پایه ای ساختم.
برای ساختن این پایه، چون از نان سفید استفاده می کردم که مقدار زیادی خمیر داشت، هر بار که نان می خوردم خمیرش را نگه می داشتم. این خمیرها را جمع کردم، دو مرتبه خیس کردم و از آن خمیری که بشود با آن شکلی را به وجود آورد، درست کردم و یک استوانه ساختم که قسمتی از آن استوانه به پهنای دو سانت باز می ماند، با این کیفیت اگر جلد مسواک را توی استوانه می گذاشتم وبشقاب را روی آن می گذاشتم، بدون برداشتن بشقاب می شد درجه بندی را خواند ومیزان آب جمع شده توی جلد مسواک را حدس زد.
البته در آن اتاق تاریک، خواندن زیاد راحت نبود. از انعکاس نور استفاده می کردم، یعنی جلد مسواک را در زاویه ای قرار می دادم که به صورت آیینه عمل می کرد و نور را منعکس می کرد و وقتی به صورت آیینه استفاده می کردم، خطوطی که روی آن کشیده شده بود به عنوان درجه بندی، کاملاً مشهود بود. در نتیجه با همان نور کم هم می شد درجه را خواند. البته برای درجه بندی روی لیوان و جلد مسواک، وسیله ای در اختیار نبود. خیلی این طرف و آن طرف گشتم و بالاخره از پیچی که لوله دوش را به دیوار وصل می کرد، برای این کار استفاده کردم.
در این جا اشکال دیگری هم وجود داشت و آن این که چطوری این جلد مسواک را طوری درون آن محفظه یا پایه قرار دهم که موقعی که بشقاب را رویش می گذارم فتیله درست وسط دهانه باریک جلد مسواک قرار بگیرد، چون اگر می چسبید آن وقت تعداد قطرات را نمی شد شمرد، چون با استفاده از شمارش قطرات و با کمک منحنی بود که می شد زمان را تعیین کرد. همان طور که گفته شد قطرات به صورت یکنواخت ریخته نمی شد و با تغییر ارتفاع آب درون بشقاب کم و زیاد می شد و موقعی که حجم آب را اندازه گیری می کردم، به آن منحنی مراجعه کرده و زمان را تخمین می زدم.
برای ثابت کردن جلد مسواک در پایه به فکر فرو رفتم. نیاز بود گیره ای برایش درست کنم که آن را ثابت نگه دارد. به این منظور هیچ چاره ای نیافتم مگر استفاده از دمپایی پلاستیکی که در زندان بود.
قسمتی از پاشنه این دم پایی را بریدم و سوراخی به شکل مستطیل به ابعاد جلد مسواک در آن ایجاد کردم و جلد مسواک را درونش قرار دادم. تا انتها فرو می رفت و این به صورت ثابت می ماند، بعد جلد مسواک را روی پایه قرار می دادم و بشقاب را روی سرپایه.
برای سوراخ کردن این لاستیک از استخوان های نوک تیزی که بعضی اوقات داخل غذا بود استفاده می کردم. (از این استخوان ها استفاده های دیگری هم می کردم. برای مثال به عنوان گیره لباس)
این ساعت تا اندازه ای دقیق بود. با قرائت اولیه و تخمینی می شد تا یک دقیقه، با استفاده از جدول، این اندازه گیری را انجام داد. ساعت را روی نیم دیواری که فاصله بین اتاق و دستشویی بود، قرار می دادم. دیوار روبه روی در بود ولی اتاق آن قدر تاریک بود که نگهبان ها وقتی می آمدند، متوجه آن نمی شدند، چون پایه اش از پنجره به دلیل تاریکی دیده نمی شد و بشقابش هم فکر می کردند بشقابی است که مورد استفاده است و بالای دیوار گذاشته ام.
سرنگهبان، افسر خیلی کنجکاوی بود، اما زیاد سخت گیری نمی کرد با رفتارش سعی می کرد یک نوع تعاطف و همدردی را هم نشان دهد. یک مقدارش ساختگی بود و یا لااقل به نظر من ساختگی می آمد. او یک موقع متوجه ساعت شد و پرسید: "این چیه؟" گفتم: "ساعت است"
گفت: "چه جور ساعتی است؟"
برایش توضیح دادم(یک مقداری انگلیسی می دانست و در نتیجه انگلیسی، عربی، قاطی، برایش توضیح دادم که چطوری کار می کند.)
پرسید: "خوب پس حالا ساعت چند است؟"
گفتم: "یک مقدار صبر کن"- می خواستم دقیق به او بگویم- نگاه کردم، تعداد قطرات را شمردم، زمان سقوط قطرات را در آن لحظه اندازه گرفتم، به منحنی مراجعه کردم و گفتم: "۱۲/۱۵ است."
می خواست مطمئن شود، پرسید: "۱۲ربع کم یا ربع بالا؟"
گفتم: "ربع بالا" خیلی تعجب کرد چون درست ساعت ۱۲/۱۳ دقیقه بود.
خوب این ساعت می بایست مبنایی داشته باشد. مبنا را براساس ساعت حقیقی که از نگهبان ها می پرسیدم تنظیم می کردم. بعضی ها جواب نمی دادند ولی بعضی از آنها تا می پرسیدم جواب می دادند. ساعت که مشخص می شد، بلافاصله زمان خودم را با زمان واقعی تصیح می کردم، یا بعضی اوقات که دکتر می آمد (بعضی اوقات ناراحتی نداشتم ولی در می زدم و می گفتم که حالم بد است) از او ساعت را می پرسیدم.
این ساعت مدت ها با من بود و آقای مهندس بوشهری هم هر موقع نیاز به ساعت داشت به دیوار ضربه می زد و ساعت را می پرسید و من هم به او می گفتم. (بعد از این که من به آقای مهندس بوشهری گفتم که ساعت او با ساعت من فرق داشت.)
این ساعت در یکی از بازدیدهای دوره ای که از اتاق می کردند و همه چیز را به هم می ریختند که ببیند وسیله ای، یاد داشتی، چیزی پیدا می شود یا نه، توسط یکی از نگهبان ها که شخص خبیثی بود برده شد. چون بشقابم برده شد و بیش از یک بشقاب فلزی نداشتم، در نتیجه ساعت هم از دست من خارج شد.
*سایت جامع آزادگان
کد خبر 396926
تاریخ انتشار: ۲۰ اسفند ۱۳۹۳ - ۰۰:۳۹
- ۰ نظر
- چاپ
به فکر وسیله ای برای سنجش زمان افتادم. هر چه فکر می کردم، وسیله ای به نظرم نمی رسید، به یاد وسایل ابتدایی که برای تعیین زمان ساخته شده بود افتادم. ساعت ماسه ای و چیزهایی از این قبیل. به این فکر افتادم که از ساعت آبی استفاده کنم، به این کیفیت که به جای این که از ماسه استفاده شود از آب استفاده کنم.