آن زمان که امام همیشه مظلوم امت فرمودند : جنگ در راس امور است هیچ گاه آنگونه که باید در راس امور قرار نگرفت و الا اثری از صدام و اذنابش نمی گذاشتیم اما متاسفانه برخی ادارات دولتی کارشکنی هایی در رفتن به جبهه بسیجیان می کردند که واقعا" دردناک بود.
گاهی بسیجی خسته از جنگ برای استراحت به شهر می آمد در حالیکه اداره متبوعش، حقوق و مزایایش را قطع کرده بود و بایستی می دوید و این و آن را می دید تا حقوقش را به خانواده بدهند تا حداقل با خیالی نسبتا آسوده به جنگ بازگردد و ...
یا بسیجی شیمیائی مان را در آزمایشگاه اداره و درست در جائی که نفس کشیدن در آنجا برایش زهری کشنده بود، به بهانه کمبود پست مشغول به کار می کردند که هیچ دشمنی با دشمنش چنین نمی کرد! ولی این اتفاقها افتاد و جان و دلمان را سوزاند و برای نظام و انقلام و امام عزیزمان دم فرو بردیم و عذاب ها کشیدیم و هیچ نگفتیم و جبهه های عزت و شرف را به عشق مولایمان خمینی عزیز گرم نگاه داشتیم .
روزی که خبر شهادت بسیجی بی ادعای حرم "حاج حبیب جنت مکان" را از شمال شهر الرمادی عراق آوردند، در خود شکستم و یاد این مصیبت هائی که محل کارش بر سرش آوردند و هیچ نکرد و هیچ نگفت و تحمل کرد، افتادم. حاج حبیب حالا دیگر جنت مکان شده است و به آرزوی دیرینه اش که پیوستن به یاران مظلوم شهیدش بود رسیده است. او که از بسیجیان قدیمی مسجد امام سجاد(ع) کوی انقلاب بود، تقریبا در تمام جنگ حضوری فعال و موثر داشت. حبیب عضو گردان همیشه پیروز جعفرطیار (س) اهواز بود و در اکثر عملیات های غرب و جنوب شرکت داشت و چندین نوبت مجروح تیر و ترکش و مجروح شیمیائی شد اما هنوز بیقرار بود.
موقع صبحگاه گروهان ها برای بردن او جهت دادن شعار و روحیه دادن به رزمندگان دعوا بود. یادش بخیر !
به گمانم سال 66 بود. به مناسبتی مانوری توی رودخانه کارون اطراف پل معلق ترتیب داده بودند. عده ای از بچه های گردان به عنوان نیروهای غواص شرکت داشتند (دوستانی که بودند تکمیل کنند) در ابتدای کار اینطور به یادم میاد که توی قایق بودیم. حاج حبیب هم بود. ایشان شروع کردن به نوحه خوانی. اشتباه نکنم بوشهری می خواند. نوحه دلچسبی بود. بیسیم کوچک مکعب مستطیلی آنتن داری توی دست من بود. روشن کردم و جلو ایشان را گرفتم تا برای همه قایق ها هم پخش شود. بعد از اندکی صدای مسئولین درآمد که فرماندهان می خواهند فرمان آغاز مانور را اعلام کنند،خاموش کنید. همین قدر یادم هست و خوش صدایی برادر و مجاهد نستوه حاج حبیب جنت مکان را ... البته فرید خمیسی هم تازه از دوران نقاهت مجروحیتش تا حدودی خارج شده بود و به جمع دوستان پیوسته بود.
حبیب اهل شعر بود و معمولا" اشعار طنز می گفت و روحیه بچه ها رو عوض می کرد و خنده رو روانه لب ها می نمود.
اول صبحی بود و برای نماز داشتیم وضو می گرفتیم که کنار تانکر آب ایستاد و یک دوبیتی خنده دار گفت. بعد خودش توضیح داد این شعر دیشب قبل از خواب به ذهنم اومد. حالا باید تکرارش کنم تا فراموشم نشود و بعدا" بنویسمش. خداوند روحش را آرام و جایگاهش را خرم گرداند. آمین یارب العالمین
توی هور در گرمای تیر و مرداد که گرما بیداد می کرد و پشه ها امان بچه ها رو بریده بودند، حبیب می گفت اگه پشه ها تکه تکه ام کنند آرزوی گفتن یه آخ رو به دلشان می گذارم.
اواخر جنگ که عراق دوباره تاپادگان حمید آمده بود جلو وسیل نیروهای داوطلب به سوی جبهه روان شده بود. هر گردان چهارگروهانه شده بودن وهر گروهان چهار دسته. گردان درمنطقه کوشک مستقر شده بود. حمید باچند نفر از دوستان شرکتی آمده بود وهر کدام تیربار گرفته بودند و تا به منطقه رسیدن. همه باهم گفتن عراقی ها کجان؟ تابراشون گیتار بنوازیم که منظور تیر بار بود! خدایش رحمت کند.
جنت مکان نام و وجودش جنت مکان شد. اساتید می دانند که معنی این 2کلمه :یعنی جایگاهش در بهشت است و چه نام با مسمایی است که عمل بر لفظ برتری جوید. اورا خوب می شناختم. صدای گیرایی داشت. خصوصا" آن هنگامی که بچه ها سینه بوشهری می زدند با چه حماس هایی به حال می رفت. خداند اورا با شهدای کربلا محشور کند.
به آرزویش رسید .خیلی دوست داشت برای امام حسین نوحه بخواند و خسته نمی شد.
سال 63 پادگان شهید مصطفی خمینی بودیم و همجوار ما پادگان 28 صفر. یک شب 2 گردان خاتم و ایثار که این شهید هم گردان ایثار بود، دعوت کردن پادگان 28 صفر. شب جهت مراسم نوحه خوانی که حبیب مداح بود که فکر کنم قریب به 2 ساعت خواند تا از حال رفت...
مثل همه محله های هر جای دنیا، مثل همه ی شهرهای دیگری که شهر نامیده می شوند، مردمان محله ها و شهر من هم؛ چیزی بودند مثل هرکس در هرجایی. جنگ؛ هیچ چیزش شبیه هیچ چیزی از همه چیزهایی که قبل از خودش وجود داشت؛ نبود... و نیست! خوردن؛ خوابیدن؛ کار کردن؛ وقت؛ روز و ماه و سال؛ تقویم و... زندگی و مرگ... همه چیزش؛ چیز دیگری است!
...
از سال 59؛ مفهوم داشتن و یا از دست دادن دوست و دشمن و خویش و همراه و ... هم عوض شد.
یک روز از پدرم در برابر پرسشش که : چرا اینقدر درهمی و بی انگیزه و در فکر و...!؟ پرسیدم: تا حالا چند دوست خوب و برادر بسیار نزدیک و صمیمی... مثل کسی که هیچ کس مثلش نباشد را از دست داده ای!؟
... و منتظر جوابش نماندم و کمکش کردم که: یکی!؟ دو تا!؟ ده تا!؟
... و ادامه دادم : من در همین بیست و چندسال عمر اندکم؛ به قدر مردان یک شهر؛ برادر از دست داده ام... من یک پیرمردم ... سالخورده نه... زخم خورده به عدد سالیانم!
شاعر مسلک بود و بسیار شوخ طبع و بذله گو... و بزرگ منش... حتی در آن سال هایی که هنوز؛ جوانی بیش محسوب نمی شد.
بعد از جنگ روزی؛ دوستانی که در منطقه هور؛ خط مرزی را مراقب بودند؛ به در خانه ما آمدند و گفتند در خط قرار است گوسفندی قربانی کنیم و... چون نخواستیم تک خوری کنیم؛ به دنبالت آمدیم تا به همراهمان به خط بیایی!
درنگ نکردم و همراه شدیدم با آن تویوتاهایی که؛ در همه قصه های جنگ؛ ردی ازشان هست و یک پای ماجراها هستند... من پشت وانت نشستم.
از میان ترافیک خیابان نادری اهواز که رد می شدیم؛ دیدمش که در حال خرید از دست فروش هاست. صدایش کردم. برگشت و نگاهم کرد. فقط گفتم بیا! شاید ترکیب همرزم ها و تویوتا؛ و جمعی بسیجی پشت آن؛ مجال فکر کردن را از او گرفت... و سوار شد!
به هور رسیدیم ... و با قایق به پاسگاه مرزی رفتیم... و منتظر قربانی کردن گوسفند!
هوا تاریک شد. نه از بچه های دیگر خبری شد... و نه از گوسفند!
شام؛ نان و ماست و سبزی خوردیم... و همه خوابیدند... جز من و او!
پشه های هور مشهور زمین و آسمانند و عجیب که؛ بچه ها راحت خواب بودند و پشه ها کاری با آن ها نداشتند... چون من و او تازه وارد بودیم و خوش بر و بو و خوش طعم!... صدها پشه دور و بر و سر وصورت و دست وپایمان را جولانگاه خود کرده بودند.
نیم ساعتی با چفیه؛ می پراندیمشان... و ویدیوی دوستان شهیدمان را می نگریستیم و اشک می ریختیم اما؛ مقاومت بی فایده بود... پشه ها را حریف نبودیم.
از سنگر بیرون زدیم و قدری دویدیم... بی ثمر بود!
مدام خاطره می گفتیم و می خندیدم و او؛ حرفهای مقفا و موزونش را؛ به شکل شعر حماسی برای پشه ها می خواند. بارها این جمله ی دکتر شریعتی را که زیرشکنجه به ساواکی ها گفته بود که: حسرت یک آخ را بر دلتان خواهم گذاشت را برای هزاران پشه؛ تکرار کرد... و ناگهان؛ چفیه را ازصورت باز کرد و پیراهنش را درآورد و دستانش را گشود و با صدای بلند گفت: حالا فهمیدم که قربانی امشب؛ ما بوده ایم ... و رو به پشه ها گفت : فیا سیوف؛ خذینی!
...
امروز شمشیرها؛ حبیب را در سامرا؛ در برگرفتند!
جنگ به من فهماند که صدسال پس از اتمامش؛ هنوز هیچ چیزش شبیه هیچ چیز نیست
و هنوز باید زخم خورده ی سالیان باشی و برادر بدهی
و بغض دردناک دلمه شده در گلو را، از چشم دختر و پسرت بدزدی!
...
بچه های گردان نور تعریف می کردند که حبیب؛ بی سیمچی گردان بود در شب عملیات بستان... همه منتظر رمز عملیات؛ تا به خط بزنند که ناگهان؛ صدایی روی همه بی سیم ها آمد... " گردان ها؛ یگان به یگان/ گوش به من و به فرمان/ حبیب جنت مکان! (نوشته آقای دوبری)
وقتی یکی از یادگاران دفاع مقدس خبر داد که حاج حبیب در شمال شهر الرمادی به محاصره داعشیان وحشی افتاده است و احتمال شهادتش هست اما متاسفانه پس از ساعاتی خبر شهادتش تائید شد، دل هزاران بسیجی همرزمش را شکست! حقیقتا" از شهادت حبیب هیچ کس تعجب نکرد! زیرا او همیشه روحی ناآرام داشت و بیقرار بود. او در حقیقت مزد مجاهدت ها و ایثارگری هایش را در سن حدود 60 سالگی گرفت تا در بستر حقارت نمیرد و به جایگاه رفیعی که حقش بود یعنی شهادت در راه خدا و به دست کثیف ترین و پلیدترین وحشیان، رسید . حبیب عزیز ردای زیبای شهادت در راه خدا و دفاع از حرم مولای شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین(ع) بر وجود نازنینت مبارک باد . روح عزیزش شاد و همنشین با مولای شهیدان باد ...
*فاش نیوز