پدر شهید میگوید: زمانی که خبر شهادت عارف را شنیدم ناراحت شدم. همسرم جملهای گفت که آرام گرفتم. گفت: «وقتی خدا عارف را به ما داد خدا را شکر کردیم، حالا هم که خداوند فرزندمان را انتخاب کرده است و به پیش خود برده است، باز هم باید خدا را شکر کنیم.» آن لحظه به خودم آمدم و خدا را شکر کردم.
گمنامی در محل
در کوچهمان کسی نمیداند که ما خانواده شهید هستیم، دوست دارم شهیدم گمنام بماند زیرا شان و منزلتش نزد خداوند محفوظ است. میدانم که او نیز از این کار راضی است. عارف هرگز لباس بسیج را در محل بر تن نمیکرد و دوست داشت بخاطر اخلاق و رفتارش محبوب باشد نه به خاطر موقعیت و لباسش.
هرگز لحظاتی را که او در کنارمان بوده است را فراموش نمیکنیم. عارف همیشه به نشانه احترام سرش را به زیر میانداخت، تبسم میکرد و به حرفهایمان گوش میداد.
حلال و حرام، اولویت نخست زندگیمان
خدیجه رشیدی مادر شهید حضرتی در ادامه صحبتهای همسرش میگوید: من و حاج آقا انقلابی بودیم و فرزندانمان را برای حفظ انقلاب و دفاع از کشور تربیت کردیم. کم سن و سال بود که انقلاب اسلامی به رهبری حضرت امام (ره) به پیروزی رسید. 9 سال از عمرش نگذشته بود که جنگ تحمیلی آغاز شد. هر بار که برای جبهه ثبتنام میکرد قبول نمیکردند و با ناراحتی به خانه بازمیگشت. ولی ناامید نشده و فعالیتهایش را در پشت جبههها انجام میداد. میگفتم پدرت به جبهه میرود تو بمان. میگفت ثواب کار پدرم برای خودش است من میخواهم خودم هم به جبهه بروم و میترسم سفرهای که باز است جمع شود و جا بمانم.
من و پدرش سواد نداریم ولی از اول زندگیمان حلال و حرام را اولویت زندگیمان قرار دادیم. به عنوان مثال اگر میوهای از باغ همسایه به خانمان میافتاد نمیگذاشتم فرزندانم آن را بخورند میگفتم شاید راضی نباشند. در مجالس مذهبی شرکت میکردم و سخنرانیهای آقای کافی را گوش میکردم.
7 سال داشت که روزی در حال بازی فوتبال با دوستانش بود که باد شدیدی شروع به وزیدن کرد و شیشه خانه شکست. صدایش کردم که برود شیشه بُر بیاورد. دوستانش گفتند بعد از بازی برو. قبول نکرد. بازی را رها کرد و کاری که سفارش شده بود را انجام داد.
مرگ با عزت
یک روز دیر به خانه آمد. کلاس پنجم ابتدایی بود. گفتم کجا بودی؟ گفت رفته بودم مردهشورخانه. گفتم «آنجا چه کار میکردی؟ نترسیدی؟» گفت مامان پیرمردی را دیدم که در بستر به رحمت خدا رفته بود. آن لحظه از خدا خواستم که من اینگونه نمیرم.
عمل به احکام اسلام
عروسی دختر داییم بود. دیدم روی پلهها نشسته و پاهایش را به نشانه عصبانیت تکان میدهد. گفتم «عارف چرا اینجا نشستی؟» گفت: «مادر اینها چرا این گونه مراسم را برگزار میکنند. این شرع خداوند نیست. آنها حجابشان را به صورت کامل رعایت نکردهاند.»
نحوه شهادت
27 خرداد سال 67 از پادگان ابوذر جهت اجرای عملیات بیت المقدس 7 اعزام شد. پس از عملیات خبری از عارف نداشتیم. پیکرش نیز در بین شهدا نبود. 5 نفر از دوستانش پس از عملیات به شهر بازگشتند، به سراغ یکی از آنها رفتم. گفت: "مادرجان فردا بیاید برایتان میگویم." فردا که رفتیم، خانه نبود و پیغام داده بود که روی دیدن و حرف زدن با شما را ندارم.
به سراغی یکی از دوستان دیگر عارف رفتم، برایم تعریف کرد: شب قبل از عملیات از ارتفاعی افتاد و پایش ضربه دید. گفتیم بمان و بعد از بهبودی بیا ولی قبول نکرد. گفت: «نمیخواهم از دیگر رزمندگان باز بمانم». او نحوه شهادتش را اینگونه برایم تعریف کرد: در پاتک دشمن، خمپارهای به کنار عارف اصابت کرد و به شهادت رسید اما نتوانستیم پیکرش را به عقب برگردانیم.
حاج آقا میگفت اول جنازهاش را پیدا و بعد مراسمی برگزار کنیم. ما هنوز هم مطمئن نبودیم که عارف شهید شده است. پس از بیست روز آقای نوری از بیمارستان مستقیماً به منزلمان آمد و برگه شهادت عارف را امضا کرد و به عنوان شهید بیمزار مراسم گرفتیم. مراسم باشکوهی برای عارف برگزار شد. تمام کوچه مملو از عزادار بود.
علی و زهرا دو فرزندم دوقلو بودند و تازه به کلاس اول رفته بودند. در مراسم عارف نمیدانستند که برادرشان شهید شده است. آب میآوردند و از مهمانان پذیرایی میکردند. زمانی که اعلامیه را آوردند و عکس برادرشان را دیدند در گوشهای نشستند و دیگر از جایشان تکان نخوردند و آرام گریه کردند.
11 سال چشم انتظاری
هر بار که شهدای گمنام را میآوردند میرفتم و به دنبال گمشدهام میگشتم. هر بار که اعلام میکردند شهدایی را تفحص کردهاند خانه را آب و جارو میکردم و منتظر خبری از بنیاد شهید میشدم. سرانجام پس از 11 سال چشم انتظاری پیکرش در شلمچه و در 15 کیلومتری خاک عراق پیدا شد. او را از وسایل شخصی و پلاکش شناختند.
کوچه و اهالی محل سیاه پوش شده بودند
سال 78 بود که دیدم درب منزل و کوچه را پارچه سیاه زدهاند. صاحب خانهمان فرد متدینی بود گفت به مناسبت ایام فاطمیه کوچه را پارچه سیاه زدهایم.
به مناسبت شهادت حضرت زهرا(س) گروهی از شهدا را به عنوان شهدای گمنام آوردند. طبق عادتی که داشتم عکس عارف را برداشتم و به مراسم رفتم. در آنجا حاج آقا گفت که از چشم انتظاری درآمدیم و عارفمان هم بازگشت. باورش برایم سخت بود، خودم را به تابوتها رساندم. بر روی یکی از تابوتها نوشته بود شهید عارف حضرتی. با دیدن نامش قلبم آرام گرفت. حالم را در آن لحظه نمیتوانم توصیف کنم.
دعا میکردم اسیر نباشد
باوجود اینکه دوستانش میگفتند عارف شهید شده است اما گاهی وقتها پیش خودم فکر میکردم که شاید اسیر شده باشد و هرگز از خداوند نخواستم که اسیر شده باشد. هر بار که بخارِ غذا به دستم میخورد، میگفتم نکند عارفم اسیر باشد و عذاب بکشد.
در منطقه 19 در خیابان عبدالله آباد نام کوچهمان را به اسم پسرم زدند. هر بار که از آنجا عبور میکنم و نامش را میبینم قوت قلب میگیرم و مطمئن هستم که او نیز از شهادتش خوشحال است.
قبل و بعد از شهادتش خواب دیدم
مادر شهید گفت: در کردستان بود خواب دیدم که خمپارهای به منزلمان افتاده و در گرد و غبار عارف را گم کردم و با اضطراب از خواب بیدار شدم.
بعد از شهادتش هم خواب دیدم که به درب منزل آمده و دست بر کمر زده و رو به من گفت: «مامان این پرچمها را برای چی زدید؟ اینها را بردارید تا من را هم ببینند.»
نصیحت مادر شهید به جوانان
سفارش من به جوانان این است که مواظب دین و حجابشان باشند و راه درست را انتخاب کنند. راه کج به مقصد نمیرسد.
فرزندانم بیکار هستند
حاج آقا در زمان جنگ مشماهای جبهه و اهواز را تامین میکرد. بعد از شهادت عارف ورشکست شدیم و تمام زندگیمان را فروختیم. همچنین همسرم دچار بیماری قلبی شد و عمل سنگینی داشت.
برادرشوهرم و بنیاد شهید کمک کردند و خانه کوچکی خریدیم. در حال حاضر برادرشوهرم فوت کرده و ما هنوز نتوانستیم بدهی این خانه را تسویه کنیم. دو پسر دیگرم هم تحصیل کرده هستند و با وجود متاهل بودن بیکارند. از بنیاد شهید درخواست کردم تا برای کار معرفیشان کنند ولی اقدامی نشد. ما بجز حقوق بنیاد شهید درآمد دیگری نداریم.