با یه موتور درب و داغون میومد کمیته، سرو کله اش که پیدا می شد بچه ها تیکه بارش می کردند.
- حاجی ! حیفه اینو سوار میشی ها ! میدونی بهش خط بیفته چی میشه !؟
- حاجی بده من ببرمش روش چادر بکشم تا آفتاب نخوره، حیفه !
بروجردی هم کم نمی آورد، موتور را داد به همین آخری و گفت: بارک الله! ببر چادر بکش روش، فقط مواظب باشیا، ما همین یه وسیله رو داریم.