گروه فضای مجازی مشرق- نویسنده وبلاگ "دل آباد" در پست اخیر خود نوشت: من نمی توانم جشن های نیمه شعبان را در خود هضم کنم. یا حضرت نور؛ تنها ما هستیم که می توانیم فرارسیدن هزار و صد و چندمین اندوه نیامدنت را مصرّانه جشن بگیریم. آدم چگونه شرکت کند در جشن هایی که با بهانه تو از گناه پذیرایی می کند؟ چطور می شود بهره برد از برخی شادی های غیر مجازی که قلب تو را نشانه رفته است؟ تو با این همه اشک آه چند صد ساله نیامدی؛ یقین دارم که با ساز و آواز هم نخواهی آمد. این تنها از ما بر می آید که پشت شیشه ماشین هایمان بنویسیم: اللهم عجل لولیک الفرج، اما به میدان ولی عصر پشت کنیم توی بزرگراه انتظار! تنها ما می توانیم در فراق سوال برانگیز تو، در کمال آرامش مولودی بخوانیم و ناز قدم های تو کف مرتب بزنیم. تنها ما می توانیم نقل و شیرینی پخش کنیم و از خود نپرسیم که همزمان با فرارسیدن هزار و صد و چندمین نیمه شعبان بدون او، اولویت با جشن است یا عزا؟ کمی آن طرف تر در حوالی جنوب غرب دلهای اهل غروب؛ تازه زخم بنی هاشمیان سر باز می کند. تازه حدیث غربت تفسیر می شود. من باور دارم که نیمه شعبان، جشن گرفتنی نیست. اعتقادم این است که در نیمه شعبان، بیش تر از عاشورا باید گریست. چرا تنها یک شب باید به یاد تو افتاد، که نامش شب نیمه شعبان باشد. چرا تنها یک نصفه روز باید دلتنگ تو بود که نامش غروب جمعه باشد. تو امام زمان ما هستی. تو امام کل زمانی، نه فقط امام نیمه شعبان و ولی عصر و امام غروب جمعه.
دنیا آنقدر ما را سرگرم خود کرده تا به قدر یک لحظه هم یادمان نیفتد که بالاخره چه شد؛ آمد آنکه باید بیاید، یا باز هم نیامد؟ فراق سرآمد یا هنوز آتش جدایی شعله ور است؟ ما دیگر فرصت نمی کنیم به برخی مسائل رسیدگی کنیم. گاهی می شود که حتی وقت سر خاراندن هم نداریم. این روزها دلگرم چیزهای دیگر و سرگرم مسائل بهتری هستیم. این روزها پراید بی ارزش هم آنقدر ارزشمند شده که هر روز پیگیر قیمتش باشیم. هر روز قیمت خودروها را چک می کنیم و با عصبانیت در پی یافتن علت و چرایی افزایش قیمت ها هستیم، اما دریغ از اینکه از غیبت طولانی آن خسرو دق کنیم و بپرسیم از خود که چرا اینقدر غیبت طولانی بهای انتظار اینقدر بالاست؟ افزایش قیمت کالا و اجناس برای مان محل سوال است و دنبال دلیل آن می گردیم، اما افزایش سال های بیشمار غیبت یار چرا ما را به تأمل وا نمی دارد؟ چرا دنبال دلیل نیستیم؟ چرا سیاستی اتخاذ نمی کنیم؟ چرا در بی خبری به سر می بریم؟ آری؛ هیچکس از تو خبری ندارد. همین حالا اخبار ماری را نشان می داد که یاد گرفته بود در اتاق ها را باز کند و حرکت کند. من اما خبری موثق از یک منبع آگاه دارم که مارهای نامرئی وجود خودمان، بدون هیچ گونه آموزشی می توانند چنبره بزنند و تمام درهای ظهور و روزنه های تجلی نور را مسدود کنند. باور کنید این روزها از این دست خبرهای دست اول کم نیست. شنبه تا پنجشنبه هر هفته را منتظر خبرهای جنجالی هستیم، اما به جمعه که می رسیم، خود را در دریای بی خبری غرق می کنیم. جمعه که از راه می رسد، هم اخبار کوتاه می شود و هم اینکه دیگر کسی پیگیر اخبار نیست. ایراد از واحد مرکزی خبر نیست، ما از خود بی خبریم. هنوز در فهم بسیاری از باید ها و نباید ها درمانده ایم. ما هنوز نمی دانیم که توی جمعه، «اخبار» را نباید از دست دهیم و خبرها را باید دقیق تر گوش کنیم. ما حواسمان به همه چیز هست الا آنچه باید. ما حواسمان به همه کسی هست الا آنکه باید باشد.
ما دیگر ظرفیت این همه تبلیغات تکراری را نداریم. آدم سرسام می گیرد از این تشویق بی حیایی و تبلیغ زیبایی. از این حلزون بی سر و پای خانه به دوش و این کالای بدجنس فخر فروش. به کجا می رویم؟ باید بجای خجالت کشیدن از چروک های پوستی، از رشته دوستی پوسیده خود خجالت کشید. چرا ناله جانسوز کسی از این همه زخم های کاری و بی شمار پیکر وصال از شمشیر دو دم فراق برنمی خیزد؟ نمی دانم چرا از وجود این حزن بی پایان و در این محزونی رو به فزونی و بی سر و سامانی دق نمی کنیم. چرا صدای هق هق مان از طولانی شدن سرانجام داستان سرنوشت جهان بلند نمی شود. کاش در پیام های بیزرگانی، کرم مرطوب کننده ای هم برای التیام و از بین بردن آثار زخم روحی انسان ساخته می شد. کرمی که جای عصاره کلاژن حلزون، آکنده از عطر محاسن آن سردار غریب و محزون باشد. عجب سوژه اقتصادی بکر و ایده تجاری نابی! کرم حلزون برای التیام زخم فراق یار محزون. من اما گمان نمی کنم این محصول آنچنان که باید مورد استقبال مردم قرار بگیرد. آخر در رسانه ما زخم های پوستی ارجحیت دارد بر زخم های دوستی. اما یک صابون عافیت طلبی جهت رفع اضطراب و نگرانی + یک صابون رفع چرک تکلیف از روی دوش انسان! این ها گمان کنم خریدارش بیشتر باشد.
ما در زندگی هر چه مصرف گرا شدیم، بی مصرف تر شدیم. تعارف که با هم نداریم؟ داشتن یک زندگی لوکس، نهایت آمال دنیایی اکثر ما آدم هاست. این روزها تبلت های تجمل گرایی مثل طبل های تو خالی، صدای مهیبی در خانه های باور ما ایجاد می کنند. امروز همه بر تبل تو خالی مصرف گرایی می کوبند. اینجا کسی به اندازه وزن غربت خانواده تو، به من تسلیت نمی گوید. اینجا همه مرا به صرف دسر دنیا ترغیب می کنند. شرکت های پول پرست جهت «تبرّک» دنیا، هم اندازه قامت تمام اعضای خانه مان اسکناس های بی مصرف و هم وزن خانواده ام به من شمش طلا جایزه می دهند. دیگر خسته شده ام از این سبک زندگی سبک سرانه. از روزمرگی های بی مزه زندگی مان. از مادی شدن تمام دعاهایمان. از عادی شدن جمعه های باورمان. صبح و شام از گرانی گفتن عار نیست برای ما، اما صحبت از فراهم کردن زمینه ظهور تو به زعم همه شعار است. اینکه در این گرانی قیمت رانی چند است خیلی مهم است، اما علت غیبت آن یار غائب از چه روست، خیلی نه! آخر مدت هاست که ما فکر و ذکرمان گران تر شدن اجناس مختلف بازار است. این روزها قیمت آب معدنی هم می تواند اضطراب ما را بیشتر کند، ولی فراموش کرده ایم که به قدر نوشیدن یک لیوان آب خالی هم برای نبود او «عجل الله» اگر بی قرار بودیم و اضطرار داشتیم، حالا دلمان قرار داشت و چشممان منور به نور جمال او می شد.
گله ها دارم از این فاصله هزاران سال نوری. گله دارم از من، تو، او؛ گله دارم از ما، شما، ایشان. بالا و پایین شدن نرخ دلار، یار را به حاشیه برده در نظرگاه ما. من هر روز باید یادم باشد که به چشمک گندم های مزرعه دنیا، بوسه طمع آلود حواله نکنم. آه.. قلبم گرفته از این غم. ببین شیطان توی دفتر خط دار پیشانی ام با آن خط بد چه نوشته؟! دلم می خواهد سرم را محکم بکوبم به عمود خیمه تنهایی ات. صاحب جمکرانی ترین دشت های پر ابر آسمان، خورشید منظومه نورانی ستاره های کهکشان. آقای غریب ما! هیچکس حواسش به طول غیبت شما نیست، فکر همه درگیر بازار ارز است. همه ارز خود می برند و زحمت شما می دارند. گاهی می پرسم از خود که در این بی صاحبی تا کی باید زلف آه را به سینه چاه رنجوری گره بزنیم؟ چقدر باید راه را گم کنیم تا دوباره بعد از سال های مدید، سر از کوچه متروک شما در بیاوریم؟ چقدر ماه را حواله مرداب کنیم تا به بهانه حوائج رایج مان، دعای مان را مستجاب کنید؟ دیشب راننده تاکسی می گفت اگر تو بیایی همه مشکلات حل می شود و کار و بار ما هم سر و سامان پیدا می کند. می بینی؟ ما کاری به شما نداریم. ما هم درست مثل کوفیانی که حسین را به کوفه دعوت کردند، از ظهور و حضور تو در پی گرفتن کره خوشبختی خود هستیم. همه چشمشان به دستان معجزه گر و دم مسیحایی توست. هیچ کس منتظر خودت نیست. دعای فرج برای ظهور تو، من باب رفع حوائج است. ما حتی برای لحظه موعود دیدار، حاجت های بی شمارمان را لیست کرده ایم. کسی دلش برای دیدن تو تنگ نیست. کسی برای تنهایی تو اشک نمی ریزد. کسی محض خاطر دل شکسته تو خون دل نمی خورد. هیچکس در پیش خود برای خونلخته های چشمان تو دنبال درمان و فلان چشم پزشک ماهر نیست.
نمی دانم، هیچ نمی دانم اما انگار فرشتگان خوب می دانستند که آدمیان چقدر نمک نشناسند. شاید شیطان این روزها را دیده بود که سرکشی کرد و به آدم سجده نکرد. ما همیشه عشق را خیلی ارزان پیش پای هوس هایمان قربانی کرده ایم. یوسف را به چند من جو پرک شده. علی را به یک وعده شام در رستوران زنجیره ای معاویه. حسن را به سکه های طلای تمام بهار اسارت. حسین را به یک دشت گندم و مهدی را به قیمت یک مشت دلار و چند من آجیل مشکل گشا. ما آنقدر که قیمت بادام و پسته برایمان مهم است، رنج انتظار آن مرد خسته هیچوقت برایمان مهم نشد. توی فیلم های این روزهای سینمایی ما، همه دنبال گنج هستند. همه در راه رسیدن به گنج، دزدی می کنند و دروغ می گویند و آدم می کشند. ما هنوز معنای گنج را دقیقا نمی دانیم. ما گاهی در وسوسه های مال دنیا شب ها بر اساس قانون، خواب قارون را می بینیم که در دل تاریکی، حواله مان می کند به چراغ نفتی. گاهی برای برنده شدن در قرعه کشی شمش طلا، دخیل می بندیم به نرده های بانک ها. گاهی برای استخدام، زیر میز رئیس را با یک بسته اسکناس طی می کشیم. ما حال مان زیاد خوب نیست..
هر قومی را به آیتی و وسیله ای آزمودند، امتحان ما شاید این بود که در بازار بورس اوراق بهادار، نامه «من الغریب» یار را به قیمت ثمن بخس ارزشگذاری و به خریداران عرضه کردیم! ما دارایی مان را به اندک بهایی معامله کردیم. ما غیبت دلدار را به قیمت دلار فروختیم، به همین سادگی، بدون هیچ گونه شرمندگی! قیمت دلار که بالا رفت از خاطر بردیم غیبت دلدار را! ما نگران بالا رفتن و دنبال پایین آمدن نرخ دلار و سکه ایم. ما برای کاهش هزینه های زندگی، به آمدن دلدار شدیدا محتاجیم. ما تا سیب زمینی قیمتش آسمانی باشد، به خوردن نان نادانی قناعت می کنیم. کاری نداریم که ظهور دور است یا نزدیک، مهم آن است که همه می دانند «ولی عصر» طولانی ترین خیابان است. جاده ظهور ناهموار و خیلی طاقت فرساست. هزار و دویست سال نوری، فاصله کمی نیست. این مسیر طولانی و بیابانی، حسابی حوصله هر منتظری را سر می برد. بلوار پیامبر اعظم چه خدمتی به مصرف بنزین ماشینمان کرد. در مسیر قبلی چقدر لاستیک ساییده می شد و خودرو استهلاک داشت. دو حلقه لاستیک این روزها خیلی گران تر از آن است که آدم برای شوق رسیدن به جمکران بیکران تو، تمام قم را دور بزند. این مسیر جدید خیلی هموار تر و سهل الوصول تر است. مسیر حرم تا جمکران امسال نزدیک تر شده است، ولی ما هر روز به یک بهانه سرمان گرم می شود و دور می شویم از تو. کاش بزرگراهی هم برای کوتاه شدن فاصله دل ما و قلب شریف تو می شد ساخت. تونلی برای عرض توسل به ضریح چشمان ملتهب و مرطوبت، زیر گذری تا سرداب مقدس به قصد ارسال عریضه های بی شکیبی، رو گذری برای رؤیت هلال ابرویت، پلی برای اتصال خیابان انتظار به صحن و سرای بیکران ظهور!
تا ما ناخوبیم، حضور او را در خواب هم نمی توانیم ببینیم. تا ما آماده نیستیم، او نخواهد آمد. تا ما دور هستیم، ظهور نزدیک نیست. من ناامید نیستم، چرا که هیچوقت اهل خواندن کتاب آیات شیطانی یأس نبوده ام. من با همه این حرف ها، مستأجر عمارت امید هستم. اعتقاد راسخ دارم که این شاهنامه با تمام تلخی، پایانی خوش خواهد داشت. اما بیایید در این تاریکی، قدر نور را بدانیم و عاشقانه منتظر قافله ظهور باشیم. در دوردست ها سوسوی نوری می بینم؛ بیایید دست روی دست نگذاریم و دست به کار شویم. بیایید کاری کنیم کارستان. کاش کاری نکنیم که دعای فرج هامان بی اثر شود، یا حرفی نزنیم که خدا لج کند با ما، و جایی نرویم که بغض مقدس «عهد»هامان شکسته شود. بیایید آنقدر نخندیم که گریه هامان بی اثر شود، و آنقدر برای چیزهای ناچیز نگرییم که حرمت اشک هایمان بی ارزش شود. و آنقدر غفلت نکنیم که ما را خواب ببرد و بند را آب. بیایید با اعمالمان برای قلب حضرت آسمان، رعد و برق نباشیم. بیایید قبل از آنکه سیل ویرانگری جاری شود، بر روی رودخانه خروشان هوی نفس خود سد محکمی بسازیم. نگاه کن؛ آسمان پوشیده از ابرهای باران زاست. صدای گریه ها را می شنوی؟ ابرها مثل یک طفل شیرخواره بی قرار اند. بیایید دعای فرج را با لهجه ابر و تجوید باران بخوانیم. بیایید دعای فرج را به سبک باران بباریم. او ترجمان آیه های بارانی و مهربانی خداست. خدا باران را دوست دارد. پس بیایید دو رکعت نماز نزول باران و ظهور یاران به امامت آسمان بخوانیم و دست به دعا برداریم. دارد باران می بارد... شنیده ای می گویند؟ دعا در لحظه باران مستجاب می شود.
چه فرقی می کند اینکه امسال هزار و صد و سی و نهمین سال غیبت باشد یا هزار و صد و سی و هشتمین سال، وقتی تمام این سال ها با خون دل گذشته و تمام تفاوتش یک سال خون گریه کردن بیشتر یا کمتر است.