به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، شهید عیسی حیدری در یکم خردادماه سال 1343 در روستای بیدزنوئیه، پنج کیلومتری شهر رابر از توابع شهرستان بافت به دنیا آمد. از ابتدا در مکتبخانه، قرآن را آموخت و تحصیلات ابتدایی و راهنمایی را در روستای مجاور به پایان رساند و برای تحصیل در مقطع متوسطه وارد شهر شد و در آنجا به مبارزه علیه رژیم پرداخت.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی هم زمان با آغاز جنگ، تحصیل را رها کرده و عازم جبهههای حق علیه باطل شد و چون دارای شجاعت و ذکاوت خاصی بود به عنوان فرمانده گردان 512 لشکر منصوب شد و سرانجام در عملیات کربلای 5 با بدنی مملو از تیر و ترکش به شهادت رسید.
دستهای از ارازل و اوباش با سیم کتکش زده بودند
اوایل انقلاب همراه عیسی در یکی از خیابانهای شهر رابر در حال قدم زدن بودیم. یکی از اراذل شناخته شده شهر، برای خانمی ایجاد مزاحمت کرد. عیسی او را از انجام این کارها نهی کرد و با او برخورد نمود. با توجه به رعب و وحشتی که خوانین و قانون شکنان در رژیم سابق ایجاد کرده بودند، از عواقب اقدام عیسی نگران و منتظر اقدام متقابل اراذل و اوباش بودم، لذا مرتب جویای احوالش می شدم. یک روز که به سراغش رفتم، متوجه شدم بدنش کبود است. علت آن را که جویا شدم، گفت دستهای از ارازل و اوباش با سیم کتکش زده اند.
عقد کردم با تکه زمینی در گلزار شهدای روستامون
تابستان سال شصت و چهار بود که در یکی از خیابانهای شهر بافت به عیسی برخورد کردم. بعد از خوش و بش معمول، از وضعیت زندگی اش پرسیدم. گفتم: دانشگاه رفتی؟ ازدواج کردی؟ گفت:عقد کردهام. گفتم: مبارکه. پس حاضر شدی ازدواج کنی، حالا طرف کی هست؟ گفت: تکه زمینی در گلزار شهدای روستامون.
به فرمانده قول داده بودم برگردم
قبل از عملیات والفجر8، در کنار ماموریتهای کاری اش، دروس سال چهارم دبیرستان را هم می خواند. وقتی از مجتمع آموزشی اهواز برنامهی امتحانی را برایش فرستادند، از فرمانده گردان اجازه گرفت تا در جلسه امتحان حاضر شود. رفت، ولی فردای آن روز، به مقر برگشت. گفت: امتحانات به زودی تموم شد؟ گفت: نه، فردا دوباره در ساعت های 8 تا 10 امتحان دارم. گفتم: چرا برای یک شب برگشتی؟ گفت: به فرمانده قول داده بودم برگردم. صبح روز بعد، مجدداً اجازه گرفت و با طی مسافت طولانی اروند کنار تا اهواز، که وسیلهی نقلیه کم تردد می کرد، در جلسهی امتحان حاضر شد.
نمیشد عیسی را در منزلش پیدا کرد و به او تسلیت گفت
در عملیات والفجر هشت، علاوه بر موسی حیدری برادر کوچکتر عیسی تعداد زیادی از رزمندگان همشهری وی نیز به شهادت رسیده بودند. نمیشد عیسی را در منزلش پیدا کرد و به او تسلیت گفت، چون مرتب در حال سر زدن به خانواده های شهدای عملیات بود.
این روحانی چرا بدون عبا و عمامه صحبت میکرد؟
فردی را برای ادامه خدمت؛ به گردان عیسی معرفی کرده بودند. هنگام ورودش به محل استقرار گروهان، عیسی مشغول صحبت برای نیروها بود. فرد تازه وارد بعد از اتمام صحبتهای او، از یکی از بچهها پرسیده بود: این روحانی چرا بدون عبا و عمامه صحبت میکرد؟
دشمن، بچهها را روی آب میزد
دشمن، بچهها را روی آب میزد. تیر از همه طرف میآمد، ولی عیسی اصلاً نمیترسید. تا صبح، آرام و قرار نداشت؛ آرپی جی شلیک میکرد، به مجروحین سر می زد، نیروها را هدایت می کرد. یک بار هم او را در حالی دیدم که گریه میکرد و می گفت: احمد رنجبر شهید شده، نذارید جنازه اش رو آب ببره.
جلوتر از نیروها وارد آب میشد
برای آموزش نیروهای تحت فرماندهیاش سرمایه گذاری زیادی کرده بود. یک روز گفت: آموزش را صد در صد نیاز داریم، ولی از اون مهم تر؛ توکل به خدا و استعانت ازائمهی اطهاره. با آموزشهایی که می بینیم، یک اعتماد به نفس ظاهری پیدا میکنیم، اگر شب عملیات، ائمه به فریاد ما نرسند، از اون موانع کذایی نمیتونیم بگذریم. جلوتر از نیروها وارد آب میشد و آخرین نفر از آب خارج میشد، همیشیه با یاد حضرت فاطمه (سلام الله علیها) کارهایش را پیش می برد.
نمی خوام موقع شهادت چهره ام غمگین باشه
میخوابید و چشمهایش را نیمه باز روی هم میگذاشت؛ لبخندی روی لبش میآورد و می گفت: دوست دارم این طوری شهید بشم، نمی خوام موقع شهادت، چهره ام غمگین باشه و دیگران با دیدن چهرهی من خوفی از شهادت در وجودشون احساس کنن. شب قبل از عملیات، وارد چادر فرماندهی گروهان شدم، به اتفاق شهید بهمنی دراز کشیده بودند. گفتند: فردا شب، این طوری خوابیده ایم! شب بعد، وقتی به جنازه عیسی نگاه می کردیم، با همان لبخندی که خودش دوست داشت، به شهادت رسیده بود. همان طور که پیش بینی کرده بود، جنازهاش را از آب گرفتیم.
بهتره موقع شهادت دست و پا و سر نداشته باشیم
شب وداع عملیات کربلای 4، به نیروهای گروهان غواص میگفت: یادتون نره، حاج احمد شب عملیات والفجر هشت می گفت: اگر بناست شهید بشیم، بهتره سخت درد بکشیم وشهید بشیم، بهتره موقع شهادت دست و پا و سر نداشته باشیم، تا درجه ی شهادت مون بیشتر باشه. حاج احمد در گردانش شاگردانی تربیت کرده بود که هر کدام، یک حاج احمد بودند. یکی از آن ها عیسی بود؛ او را مثل خودش بار آورده بود.
در بین نیروهای لشکر 41 ثارالله به آرپی جی زن مشهور بود
در بین نیروهای لشکر 41 ثارالله به آرپی جی زن مشهور بود. هر وقت حاج احمد میخواست بیشتر از یک گلوله خرج هدفی نکند؛ میگفت عیسی بزند، ولی هر وقت در حضور عیسی حرف از مهارت او می شد، با اشاره به آیه شریفه «و ما رمیت اذا رمیت و..» میگفت: این ما نیستیم که به هدف می زنیم بلکه خداست که تیر ما را به سوی هدف هدایت میکند.
انگار همه برادرشان را از دست داده بودند
وقتی شهید شد، همه ی بچه ها گریه میکردند. در گردان غواص غوغایی برپا شده بود. اودر بین همه ی نیروها، یک فرمانده ی دوست داشتنی بود و در قلب تک تک آنها رخنه کرده بود. انگار همه برادرشان را از دست داده بودند.
کد خبر 428005
تاریخ انتشار: ۲۳ خرداد ۱۳۹۴ - ۰۹:۳۷
- ۲ نظر
- چاپ
شب وداع عملیات کربلای 4، به نیروهای گروهان غواص میگفت: یادتان نرود، اگر بناست شهید بشویم، بهتر است سخت درد بکشیم و شهید بشویم. وقتی شهید شد نیز همه بچههای گردان غواصها گریه میکردند، انگار همه برادرشان را از دست داده بودند.