من 20 فروردین 1344 در شهر کرمان متولد شدم. در یک خانواده 6 نفری زندگی کردم. خانوادهام مذهبی و کارگر بودند و من همیشه به وجود خودم و مادرم که از قشر کارگر و زحمتکش جامعه بودیم، افتخار میکنم. تا 15، 16 سالگی در کرمان زندگی کردم و در همان شهر درس خواندم. از دوران انقلاب به خصوص سالهای 56 و57 خاطرات خیلی خوبی دارم. معلمهایی داشتیم که انقلابی بودند و ما با آنها همکاری میکردیم. من جوان بودم و برایم جالب بود که در راهپیماییها و پخش اعلامیهها کمک کنم.
وقتی جنگ شروع شد من هم تصمیم به رفتن گرفتم. خانواده با رفتنم مشکلی نداشتند و پدرم رضایت نامه من را امضا کرد. موقع اعزام چون سنم زیر 16 سال بود من را به فرمانداری معرفی کردند؛ از آنجا نامهای گرفتم و من را به دزفول، اهواز و گردان 808 نیروی زمینی ارتش فرستادند. پس از 3- 4 روز که در منطقه بودم به خاطر سن پایین من را پس فرستادند! خلاصه به کرمان برگشتم و تا 16 سالگی در بسیج، همکاری و فعالیت داشتم. در فاصله این چند ماه، دیگر به مدرسه هم نرفتم و در بسیج، آموزش نظامی دیدم. بهمن 60 برای اعزام به پادگان فرستاده شده و حدود 45 روز آموزش دیدم؛ بعد ما به کرخه رفتیم و مدتی هم به سپاه دزفول فرستاده شدیم و در خط مقدم ماندیم تا سال 61 که عملیات فتحالمبین انجام شد. بعد از آن در عملیات بیتالمقدس که بزرگترین عملیات بعد از فتحالمبین و برای آزادسازی خرمشهر بود، شرکت کردم. من در این عملیات در تیپ ثارالله کرمان بودم. در عملیاتهای دیگر هم شرکت کردم و در مجموع، قبل از شیمیایی شدن از سال 62 تا 64 در جنگ بودم؛ هر 2 یا 3 ماه به مرخصی میآمدم، 10 الی 15 روز میماندم و برمیگشتم.
در عملیات خیبر روند جنگ طور دیگری شده بود. ما وارد خاک دشمن میشدیم و دشمن ما را با انواع سلاحهای نامتعارف تهدید میکرد. در حقیقت من در24 اسفند62 با اولین سلاح شیمیایی عراق مصدوم شدم. عملیات خیبر در حاشیه هورالعظیم از مهرماه به صورت عملیاتهای کوچک کلید خورد تا اینکه به صورت جدی در اسفند 62 عملیات شروع شد. در دو جزیره مجنون شمالی و جنوبی روی هر نیم متر، یک گلوله به زمین میخورد. من در واقع 2 بار شیمیایی شدم یکی در 24 اسفند 62، عملیات خیبر که اطلاعات لازم را داشتیم و در لحظهای که شیمیایی زدند دقیقا بوی سیر و میوه تازه را حس کردیم. ما در جزیره شمالی بودیم که معمولا بمباران میشد. دشمن برای خطی که به خودشان نزدیک بود از شیمیایی استفاده نمیکرد و بیشتر قسمتهای پشتیبانی را بمباران شیمیایی میکردند. جایی که بمب خورد تا ما حدود 500 متر فاصله داشت و ما سریعا چفیه خیس به صورت بستیم و از منطقه دور شدیم. چون در حاشیه هورالعظیم و در خاک خودمان بودیم راه برای فرار داشتیم. در ماشین، بچهها سیگار میکشیدند و میگفتند مهم نیست که سیگاری هستید یا نه، فقط سیگار بکشید، ما سعی میکردیم با دود سیگار، فضای ماشین را اشباع کنیم که گاز شیمیایی وارد ماشین نشود تا اینکه به اورژانس مراجعه کردیم، آنجا گفتند دوش بگیرید و لباس عوض کنید و قطره بتامتازون در چشمهایمان ریختند و گفتند اگر مشکل و حالت تهوع داشتید، برگردید. من رفتم و در آن برهه زمانی مشکلی برایم پیش نیامد؛ فقط چشمانم تا چند روز آبریزش و سوزش داشت.
در 23 فروردین سال 63 عراقیها سدی را در جزیره مجنون منفجر و آب زیادی جاری کردند که ما را تحت فشار قرار دهند تا جزایر را از ما پس بگیرند. از طرفی هم بمباران را شروع کردند. ساعت 4 بعد از ظهر بود که گفتند یکی از دوستان شهید شده و من به خط مقدم رفتم تا جنازه او را بیاورم و در همین فاصله 4 هواپیمای عراق میآمدند و بمبارانی در سطحی وسیع انجام دادند. وقتی به سنگر برگشتم راکتی روی سنگر من خورد و همه چیز آلوده شد، من هم دوباره شیمیایی شدم. آن موقع هیچ وسیلهای نبود که خودم را از منطقه دور کنم. تا ساعت 10 شب مجبور بودم آنجا بمانم و کار کنم. در ابتدای شیمیاییشدن مشکلی نداشتم و با دوستان همچنان مشغول کار بودیم و چیزی حس نکردیم تا ساعت 7 که دید چشمهایم تار شد و حالت تهوع گرفتم. رنگ استفراغ، طبیعی بود ولی من احساس میکردم دارم میمیرم و تمام بدنم درد میکرد؛ انگار کسی من را با چوب زده بود، ریه و شکمم هم درد میکرد. 10 شب هر سه به سختی به اورژانس مراجعه کردیم. اولین تاولی که زدیم هنگام دوش گرفتن در اورژانس بود. تاولهای سنگینی زده بودیم در پوستمان تاولهایی با 2 لیتر آب بود که آبشان بیرون میآمد. بعد از دوش گرفتن، لباسهایمان را عوض کردیم و آمپول و سرمهایی تزریق کردند. از سوزش پوست و تاول، فریادمان بلند شده بود. تاولها مانند کندوی عسل شش ضلعی بودند و برای تخلیه باید آنها را پاره میکردند. کم کم دید چشمانمان هم رفت. ساعت 11 گفتند که وضعیت تان وخیم است و باید شما را انتقال دهیم. تنها گزینه برای انتقال ما قایق بود. حدود ساعت 12 شب سوار قایق شدیم. نمیدانم در فرودگاه تهران یا اهواز بود که در اثر گرمای خورشید که روی پوستم احساس کردم، چند دقیقهای به هوش آمدم و و مجددا بیهوش شدم.
- عوارض مصدومیت شیمیایی روند زندگی شما را تغییر داد. بعد از آن چطور زندگی کردید؟
در اثر عوارض شیمیایی مشکل ریه و تنگی نفس پیدا کرده بودم. حدود 3 ماه بعد از مجروحیت، نابینا بودم و بعد از آن، دیدم بهتر شد. به تدریج شرایط جسمی و ریه و پوستم هم بهتر شد. حدود 6 ماه بعد از مجروحیت مشکلاتم را فراموش کردم و به حالت طبیعی برگشتم البته یک عمل روی چشمم در سال 64 یا 65 انجام دادم اما مشکل دیگری نداشتم. بعد از 6 ماه دیگر به باشگاه میرفتم و به حالت سابقم برگشته بودم.
زندگی به روال عادی پیش میرفت تا اینکه بعد از گذشت حدود 10 سال، در سال 74 عوارض وخیم شیمیایی برگشت. البته من در این 10 سال به چشمپزشک و غیره مراجعه میکردم و همیشه این دلهره را داشتم که ممکن است روزی مجددا عوارضم عود کند. آن سال دید چشمانم مجددا کم شد و چشم راستم کاملا دیدش را از دست داد و مشکلات تنفسی هم از راه رسیدند. آن روزها به علت بیماری شدید تنفسی و چشمی به پزشک مراجعه میکردم و به کرات 20 روز الی یک ماه بستری میشدم و این بستری شدنها ادامه پیدا کرد تا زمانی که من برای زندگی، از کرمان به شمال کشور رفتم. حدود 7-8 سال وضعیتم بهتر بود و کمی راحتتر شدم البته گاهی به بیمارستان میرفتم و بستری میشدم ولی از لحاظ آب و هوایی و محیطی شرایطم خیلی بهتر شده بود تا اینکه سال 86 مجددا عوارض به اوج خود رسید و هوای شمال هم دیگر برایم کارساز نبود.
مزار شهید زنگی آبادی در گلزار شهدای کرمان
*همشهری پایداری