واگويههاي يك زندگي سخت
كنار مادران شهدا بودن و دقايقي پاي درد دلهاي مادرانه و دلتنگيهايشان نشستن هم براي خودش حال و هوايي دارد. نميدانم چه رمزي است ميان اين مادران كه آنقدر به هم شبيهشان ميكند. روايتهايشان را، دلتنگيهايشان را، صلابت و صبرشان را و ...
دستان لرزان و پينه بسته زهرا محمدپور خبر از سالها درد و رنج و مشقتهاي زندگي ميدهد. زهرا محمدپور اولينهاي زندگياش را برايمان اينگونه مرور ميكند: چهار سالم بود كه مادرم به رحمت خدا رفت و پدر هفت، هشت سالي من و خواهرم را به تنهايي بزرگ كرد. ميخواست ازدواج كند، اما دوست نداشت نامادري بالاي سر ما باشد. براي همين من كه 12 سال و خواهرم كه 14 سال بيشتر نداشت را به خانه بخت فرستاد. همسرم شاگرد كفاش بود. مردي 25 ساله. كارگري ساده كه يك روز بازار كار داشت و روز بعدش هم مشخص نبود كاري برايش باشد يا نه. مدتي بعد بيمار شد و در خانه افتاد. نياز به دارو و درمان داشت. حاصل زندگي من با او، پنج فرزند، سه پسر و دو دختر شد.
مستأجر بوديم و هزينه زندگي مان بالا بود. يك سال بعد همسرم به رحمت خدا رفت. براي همين مجبور شدم خيلي زود براي تأمين مخارج خانه و خانوادهام دست به كار شوم. به خانه مردم ميرفتم و كارهايشان را انجام ميدادم. كار خانه، لباسشويي، كارگري. خيلي كار كردم. نميخواستم كسي به بچههايم ترحم كند يا آنها زير بار دين و منت كسي باشند. همه فكر و توجه من به آينده بچهها بود. بچهها زود بيبابا شدند. پسر سوم من هم بيماري حصبه گرفت و فوت شد. نگران بچهها بودم.
اينجاست كه رمز دستان پينه بسته مادر شهيدان را متوجه ميشوم. نميدانم اين ايثار چگونه معنا ميشود كه بعد از سالها سختي و درد براي بزرگ كردن دردانههاي زندگي اش، سخاوتمندانه همه دارايياش را اينگونه راهي قربانگاه ميكند: من با زحمت بچهها را بزرگ كرده بودم. رسول پسر كوچكم بود. بچههاي محل را در حسينيه نازي آباد جمع ميكرد و به آنها قرآن آموزش ميداد. رسول خيلي اخلاقش خوب بود. ميرفت كارخانه صبح تا شب كار ميكرد و از دستمزدش براي بچهها قرآن ميخريد. ميگفتم چرا اينقدر هزينه ميكني؟! ميگفت مامان گناه دارند بچههاي مردم، قرآن براي خواندن ندارند. بگذار وقتي من مُردم بگويند خدا رسول را بيامرزد. همين طور هم شد وقتي خبر شهادت رسول را آوردند همان بچهها جمع شدند و برايش مراسم گرفتند. همه محل پسرم را ميشناختند. هميشه هم ميگويند خدا رسول را بيامرزد كه قرآن خواندن را به ما ياد داد. ما هر وقت قرآن ميخوانيم اول براي رسول ميخوانيم و بعد براي خودمان.
رسول مفقودالاثر شد
بحق گفتهاند شهيد كه باشي يك بار شهيد ميشوي، مادر شهيد كه باشي هر روز. مادر شهيد مفقودالاثر كه باشي هر ثانيه... آري زهرا خانم حكايتها دارد از نبودنهاي رسول، از شهادت و از جاويدالاثر بودنهايش، از دردانهاي كه راه سعادت و شهادتش را از آيه آيههاي قرآن آموخت. رسول گفت: مامان من ميرم جبهه شهيد ميشم و جنازهام هم نمياد. من باور نكردم.
براي بدرقهاش تا ايستگاه قطار هم رفتم. گفتم رسول، من كسي رو ندارم اگه شهيد شي، من چه كنم؟! گفت داداشم هست. منم گفتم: برو. تا زمان حركت قطار فقط نگاهش ميكردم. رفت و سرپل ذهاب مفقودالاثر شد.
زماني كه رسول شهيد شده بود، پسر خالهاش تقوي هم همراهش بود، سال 1360بود. عروسي خواهرش بود و ما كارتها را پخش كرده بوديم. به كسي نگفتيم و مراسم كه تمام شد، به دنبال پيكرش رفتيم. پادگانها را سر زدم و... اما خبري از پيكر نبود. پسر خالهاش كه خبر شهادتش را آورده بود، در كردستان به شهادت رسيد. كومله سر از بدنش جدا كرده بود. 90روز در بيابان مانده بود و پيكرش را كه برايمان آوردند، گوشت از بدنش جدا ميشد. شهيد بيسرمان را در قطعه 26 بهشت زهرا دفن كرديم.
برادرش محمد تقوي هم سقاي رزمندگان بود كه اسير دشمن شد. بعد از 9 ماه اسارت، وقتي در تلويزيون عراق مصاحبه كرد، متوجه شديم كه زنده است و بعد هم به لطف خدا آزاد شد.
اما رسول من بينام و نشان ماند. ساكش را حسين برايم از جبهه آورد، در وصيتنامهاش نوشته بود مادر را رها نكنيد. پسر خالهاش گفته بود شهيد شده اما چون پيكري به دستم نرسيده بود باور نميكردم و هميشه چشم انتظارش بودم. مدتها دم در خانه به انتظارش مينشستم اما نيامد كه نيامد.
حسين هم راهي شد
اينجاست مادري كه بغضهاي خموشش از پس سالها دلتنگي سر باز ميكند و ما ميهمان ناخواسته دل پر دردش ميشويم. مادر شهيد از ميهمان قطعه 28 بهشتزهرا (س) برايمان اينگونه روايت ميكند: دو سال بعد از رسول، حسين هم راهي شد. به حسين گفتم: نرو! ببين مادر تنها هستم. گفت نه مادر خدا بزرگ است، خدا همراهت است. حسينم خيلي بچه خوبي بود. مسئول آموزشي پادگان امام حسين(ع) بود. او هم به بچههاي پادگان قرآن آموزش ميداد.
بعد از رفتن حسين به خانوادهاش سر ميزدم. سه سالي در جبهه بود. آن زمان با كار كردن، هزينه زندگي خانواده حسين را هم ميدادم. حسينم زود ازدواج كرده بود. 16 سال داشت كه ازدواج كرد و صاحب سه فرزند شد. خبر شهادت حسين را از همسايهها شنيدم، اما باور نكردم. از سر كار كه به خانه آمدم ديدم از پادگان امام حسين آمدهاند و ميگويند كه پيكر حسين را آوردهايم. من پيكرغرق به خون حسين را ديدم. حسين سال 1363 يعني سه سال بعد از برادرش شهيد شد.
هر چه ميانديشم، اين همه ايثار و مهرباني مادران شهدا با دو دو تا چهار تاي ما زمينيها جور در نميآيد. رازي كه تنها مادران شهدا به آن پيميبرند همان زينبي شدن و زينبي ماندنشان است. صبري كه از پيام بر عاشورا به ارث گرفتهاند: وقتي گرفتار ميشوم و دلتنگ و بغضهاي زندگي امانم نميدهند گله ميكنم به پسرها، حسين و رسول به خوابم ميآيند و دلداريام ميدهند. ميگويند: چرا ناراحتي تو تنها نيستي. رسول ميآيد من را در خواب به باغ با صفايي ميبرد كه در آن كار ميكند.
من اما خدا را شاكرم كه توانستم كار كنم و رزق حلال به خانه بياورم، تا بچههايم با خيالي آسوده مسير صحيح زندگي خودشان را پيدا كنند. خدا را شكر آنچه دارايي دنياييام بود، فداي اسلام و قرآن كردم. آنها باعث سرافرازي مادرشان شدند و اين براي من ارزشمند است.