پدرش از افسران نیروی هوایی بود. آنها سالهای زیادی در شهرک توحید زندگی کردند. کودکی و نوجوانی مهدی در همین شهرک سپری شد.
مادربزرگ پدریاش، زنی باتقوا و شبزندهدار بود که همیشه ذکر میگفت. او مهدی را از همان کودکی به مسجد شهرک میبرد. مهدی در همان کودکی مکبر مسجد بود. آنها پنجشنبه و جمعهها به محله اتابک در جنوب تهران میرفتند و مهمان خانه مادربزرگ مادریاش میشدند. جنب و جوش و حال و هوای محله اتابک و مسجد امام رضا علیهالسلام برای مهدی تازگی داشت.
مهدی موقعی که یک دانشآموز نوجوان بود، دلش میخواست در هوای تازهتری نفس بکشد. او به همراه داییهایش که در مسجد فعالیت داشتند، با بچههای مسجدی آشنا شد. عضویت در بسیج، شرکت در کلاسها، اردوهای بسیج و هیئت امام جعفر صادق علیهالسلام مهدی را به یکی از نیروهای فعال بسیج و مسجد تبدیل کرد.
او در مدرسه هم از دانشآموزان ممتاز درسی و اخلاقی بود. عشق جبهه و جهاد از همان دوران کودکی با او همراه بود. او راه آیندهاش را در سپاه پیدا کرد. هم درس میخواند و هم با نشاط سر کارش حاضر میشد.
او با سپاه اوج گرفت و هنگامی که حرم حضرت زینب سلامالله علیها را در معرض تعرض تکفیریها دید، بیقراریهایش به اوج رسید و او را راهی سوریه کرد. در آنجا بود که او با دفاع عاشوراییاش، در مقابل حرامیان ایستاد و سرانجام با رخساری گلگون و لبخندی بر لب، به دیدار مولایش رفت.
خیلیها وقتی عکس مهدی را میبینند، دوست دارند از او و لحظههای زندگانیاش بیشتر بدانند. به همین خاطر با همکاری خانواده معظم شهید عزیزی، این نوشتار فراهم آمده است که امید است چراغی باشد برای ادامهدهندگان این راه پرافتخار. بیشتر مطالب از زبان مادر شهید بیان شده است.
شهیدم من
مهدی از همان بدو تولد، آرام و خوشخنده بود و خیلی کم گریه میکرد. خیلی زودتر از بقیه بچهها و در هشت ماهگی به راه افتاد و زود هم زبان باز کرد و به جای مامان و بابا گفتن، «شهیدم من» اولین کلمهای بود که گفت. آن روزها سرود «شهیدم من» از تلویزیون پخش میشد.
مکبر مسجد
مادربزرگ که آماده میشد، صدایش میزد: مهدی! بریم؟
مهدی خوشحال و خندان دست مهربان مادربزرگ را میگرفت و با هم راهی مسجد میشدند.
بعد از مدتی مهدی شروع کرد به تمرین تکبیر گفتن و کمکم شد مکبر مسجد.
مادربزرگ با خوشحالی به پدر و مادر مهدی گفت: آخر و عاقبت این بچه سعادت و خوشبختی است.
سالهای پیش مادر بزرگ به رحمت خدا رفت و نبود تا ببیند مهدی با شهادت به سعادت رسید.
میخواهم جبههکار شوم
زمان جنگ بود و پدرشان در ماموریت به سر میبرد؛ به بچهها میگفتم دعا کنید برای بابا اتفاقی نیفتد، مهدی با اینکه دو سال و نیم بیشتر نداشت میگفت؛ میخواهم «جبههکار» شوم و «صدام» از من بترسد و با همان زبان کودکانه من را دلداری میداد.
عاشق امام و شهدا بود
مهدی، از بچگی عاشق امام خمینی(ره) بود. به طوری که تمام عکسها و سخنرانیهای امام را که در کتابهای درسیاش چاپ شده بود جدا میکرد و در یک دفتر مخصوص میچسباند.
چون دارای روحیه جهادی بود، کار اداری را دوست نداشت و سال 80 در سپاه استخدام شد. همیشه احساس میکردم این دنیا برایش تنگ است و آرام و قرار نداشت و سخنرانیها و فیلمهای زمان جنگ را میدید.
علاقه به یک شهید
به شهید «ابراهیم هادی» ارادت ویژهای داشت، به طوری که عکس این شهید همیشه در جیب لباسش بود. شبهای جمعه و گاهی صبح جمعه به بهشتزهرا و سر مزار شهدا به خصوص شهدای گمنام میرفت. همچنین خیلی به دیدار خانوادههای شهدا میرفت.
ماموریت در بیابان
هیچ وقت درباره کارها و ماموریتهایی که میرفت به ما توضیح نمیداد، اگر میپرسیدم ماموریت به کجا میروی، یا میگفت بیابان یا اینکه همین جا تهران هستم. از طرف محل کار سبد کالا میدادند که هیچ وقت ما از آن اطلاع نداشتیم و بعد از شهادتش دوستانش سبد کالایی را که سر کارش مانده و وقت نکرده بود به نیازمند برساند، برایمان آوردند.
دوستانش تعریف میکنند که مهدی همیشه سبد کالای خود را برای افراد نیازمند میبرد.
مادرم را شفا بده، قول میدهم جبران کنم
10سال است که به بیماری سرطان مبتلا هستم و روزهای سختی را پشت سر گذراندم و در همه روزهایی که به شدت درد میکشیدم و ماهها در بیمارستان بستری بودم، مهدی کنارم بود و برایم دعا میخواند و برای حضرت ابوالفضل نذر میکرد. روزهایی که حتی توان راه رفتن و غذا خوردن نداشتم، 40 شب بالای سرم، دعا میخواند، به آب فوت میکرد و به من میداد.
یادم هست، شبها با خدا مناجات میکرد و از خدا میخواست که حال من بهتر شود و به خدا میگفت مادرم را شفا بده، قول میدهم جبران کنم که با دادن جان خود در راه حق و عدالت، به وعده خود عمل کرد.
شوق شهادت
همیشه از رفتن و شهادت حرف میزد و من میگفتم از رفتن نگو، بمان و خدمت کن که در جواب میگفت، هدفم همین است ولی هر کسی که شهید نمیشود و من لیاقت ندارم.
میگفت، اگر این یزیدیان دستشان به حرم حضرت زینب(س) برسد، مثل این است که حضرت زینب(س) را دوباره به اسارت بردهاند.
دلم نیامد برای خودم کفن بخرم
دو ماه مانده بود به شهادتش که به آرزویش رسید و به کربلا رفت. فقط تسبیح و تربت به عنوان سوغات آورد. میگفت؛ رفتم کفن بخرم، دلم نیامد، هیهات، آمدهام شهر بیکفنها و برای خودم کفن بخرم؟
مزار شهدا
یک ماه مانده بود به شهادتش، که من و مادرم را با خود همراه کرد. نماز صبح را در حرم شاه عبدالعظیم خواندیم و به بهشت زهرا (س) و بر سر مزار شهدای گمنام رفتیم. میگفت هر حاجتی که دارید، از این شهدا بخواهید و هر وقت دلتان گرفت، سر مزار این شهدا بیایید.
خدا صبرت دهد
سه روز مانده بود به ماه مبارک رمضان که برادرم عقد کرد و مهدی برای جشن نیامد. قرار بود برود سوریه. بر خلاف معمول، این سه روز را فقط در خانه ماند و روزه گرفت. در این سه روز، تمام وسایلش را مرتب میکرد و هر جا در خانه میرفتم به دنبالم میآمد.
دلمه خیلی دوست داشت، ولی این بار که خواستم درست کنم گفت نمیخواهم و هنگام خارج شدن از آشپزخانه، دو بار گفت خدا صبرت دهد.
این بار حس کرده بودم که اگر مهدی برود، دیگر برنمیگردد و این آخرین دیدار است. از من رضایت خواست و گفت؛ من خودم این راه را انتخاب کردهام و این دنیا با تمام زیباییهایش روزی به پایان میرسد. از من خواست که با پدرش هم صحبت کنم. بار دیگر گفت؛ من اگر برنگردم چه کار میکنی که گفتم تو هر جا باشی، من افتخار میکنم.
مهدی گفت؛ این حرف دلت است یا زبانت، حرف دلت را بزن تا من راضی باشم و با خیال راحت بروم! گفتم؛ حرف دلم است.
هر دفعه که به ماموریت میرفت وصیت میکرد، ولی این بار فرق داشت. به من گفت؛ من اگر شهید شدم، کسی صدایت را نشنود و آبروداری کن.
مزار مهدی
مهدی در تاریخ 11 مرداد 1392 در سوریه و در حال دفاع از حرم حضرت زینب به دست تکفیریهای ناجوانمرد به شهادت رسید و پیکر مطهرش در 13 مرداد در قطعه 26 بهشت زهرا(س) در تهران به خاک، امانت داده شد.
مهدی برای کسانی که سید بودند، احترام خاصی قائل بود و جالب این جاست که مزارش بین چهار سید بزرگوار، قرار گرفته است.
وصیت تلفنی
پنجشنبه دهم مرداد بود که زنگ زد به برادرش و گفت سال خمسیام رسیده. یه ماشین دربست بگیر و برو قم خمس من رو بده و برگرد.
آخرین پیامک
مهدی قبل از رفتن به سوریه آخرین پیامکش را برای یکی از داییهایش فرستاد:
سلام من دارم میرم ماموریت. اون وصیتم دستت هست اگه اتفاقی افتاد توی کشوم یه دستمال اشک، مقداری تربت و یه مهر کربلاست که بگذاریدش پهلوم.
حلالم کنید!
یا علی مدد
حرف آخر
مهدی در بخشی از وصیتنامهاش نوشته بود:
«من که نتوانستم، اما از تمام دوستان و آشنایان تقاضا میکنم نگذارند رهبر انقلاب تنها و مظلوم بمانند.»