گروه فرهنگی مشرق - برای محمدرضا علیمردانی همان آقای دیرین دیرین خودمان دلم می سوزد. هنرمندانی مثل او یک روز آب خوش از گلویشان پایین نمی رود. به محض تمام شدن سریال پایتخت مشغول ضبط نریشین مجموعه مستند دیدنی جهل مرکب بود. گذشته از این که برای دیدن این مجموعه مستند نفس ها را در سینه حبس کرده ایم اما محمدرضا علیمردانی نه در روز روشن (حسین شهابی) دیده شده نه در سریال مامور بدرقه. همه او را با نقش بائو، در سریال پایتخت می شناسند و به دلیل محبوبیت فوق العاده این نقش پس از تمام شدن سریال پایتخت و حین ضبط نریشن "جهل مرکب" سراغش رفتیم.
نه. در واقع ویس اکتور(Voice actor)، صدا پیشه یا همان دوبلور از ابتدا قرارش را با خودش می داند. کسی که با اصالت و درستی و صداقت بخواهد کار کند می داند که صدا پیشه، معروف مخفی است. یک دوبلور معروف مخفی است و اینکه فعلا در این حوزه من باید با صدای خودم درست ترین کار را انجام دهم و زمانی موفق هستم که شنونده من را حس نکند بلکه نقش هایی که به جایش گویندگی می کنم را حس کندو من در مقام دوبلور سالها مامور مخفی بودم. از زمانی که وارد بازیگری شدم، از اوایل دهه 70 وارد تئاتر و بازیگری شدم ،جای خوبی بودم، کانون فرهنگی تربیتی حر، در یک کلاس خیلی پویا.
از همان اوایل هم یاد گرفتم که برای افرادی که برای دیده شدن و برای شنیده شدن، وارد این ماجرا شده اند این مسئله گذرا است و خیلی خوشمزه نیست! اینکه آدم زندگی کردن را یاد بگیرد و اینکه آدم بیشتر می فهمد که همیشه مورد قضاوت قرار می گیردو خودش هم قضاوت می کند و حالا باید به جای دیگران فکر کنی، با فرهنگ آنها زندگی کنی و نقششان را اداره کنی، چقدر به آدم زندگی کردن یاد می دهد، چقدر به آدم ارتباط درست داشتن و درک درست داشتن را یاد می دهد. اینکه من بتوانم جایگاه شما را درک کنم، سختی های شما را درک کنم که هرگز به تمامیت نخواهد بود ولی اینکه به کنکاش به زندگی و به فرد دیگری توجه می کنی و افکار و رنج هایی که داشته و به خوشی هایی که داشته توجه می کنی و سعی می کنی که باورپذیرشان کنی، این برای اینکه شما خودت را بسازی و ادراک داشته باشی خیلی عظیم تر است. این وجه از بازیگری چه در صدا و چه در غیر صدا برای من همیشه جذاب تر بوده است.
از همان اوایل هم یاد گرفتم که برای افرادی که برای دیده شدن و برای شنیده شدن، وارد این ماجرا شده اند این مسئله گذرا است و خیلی خوشمزه نیست! اینکه آدم زندگی کردن را یاد بگیرد و اینکه آدم بیشتر می فهمد که همیشه مورد قضاوت قرار می گیردو خودش هم قضاوت می کند و حالا باید به جای دیگران فکر کنی، با فرهنگ آنها زندگی کنی و نقششان را اداره کنی، چقدر به آدم زندگی کردن یاد می دهد، چقدر به آدم ارتباط درست داشتن و درک درست داشتن را یاد می دهد. اینکه من بتوانم جایگاه شما را درک کنم، سختی های شما را درک کنم که هرگز به تمامیت نخواهد بود ولی اینکه به کنکاش به زندگی و به فرد دیگری توجه می کنی و افکار و رنج هایی که داشته و به خوشی هایی که داشته توجه می کنی و سعی می کنی که باورپذیرشان کنی، این برای اینکه شما خودت را بسازی و ادراک داشته باشی خیلی عظیم تر است. این وجه از بازیگری چه در صدا و چه در غیر صدا برای من همیشه جذاب تر بوده است.
*حتی بیشتر از بازیگری؟
اصلا نفس همه فعالیتهایم در نهایت بازیگری بود، اگر من رفته ام سراغ آواز، موسیقی، صداپیشگی و غیره، همه اش به خاطر بازیگری بوده است. می گویم که قسمت خوشمزه بازیگری، شهرت نیست بلکه قسمت خوشمزه اش، همان کشف است. شما بیشتر به ساختن خودت می پردازی وقتی به دیگران توجه می کنی، وقتی شما یک نقش را بازی می کنی نباید نسبت به آن قضاوت داشته باشی، بلکه باید آن را باور کنی و بگویی من، همین هستم، فردی در اجتماع من هست که اینگونه رشد کرده، این گونه زندگی می کند. بنابراین نتیجه همه داشته ها و تجربیاتش به او می گوید که چگونه رفتار کند.من در این سالها در هر حوزه فعالیتی اصلا وقتم را تلف نکردم و همیشه در حال یادگیری بودم.
*ولی در دوبله خیلی مرارت کشیدی. از جای خوبی شروع نکردی با اینکه درخشیدی. کارهای خوبی را در این سالها انجام دادی.
ببین اشکالی ندارد که از کجا شروع می کنی به شرطی که خودت حواست به خودت باشد و یادت نرود که چه کسی بودی، کارت چیست و هدفت چیست. دوبله سر راه زندگی بازیگری من قرار گرفت و من دیدم که چقدر لازم است، وقتی هم که وارد شدم و به آن مشغول شدم دیدم صاحب درست و حسابی و دلسوز ندارد. در واقع بیشتر دلواپس دارد آن هم دلواپسی هایی که بیشتر به منافع شخصی افراد بازمی گردد نه به نفس خود این کار و زیبایی این کار. چون من معتقدم که کار صدا کردن خصوصا در حوزه دوبله، گویندگی عروسک یا نقش بازی کردن با صدا(Voice actor) یک نکته خیلی مهم داردو آن هم حفظ زبان است و زبان بار سنگینی از فرهنگ به دوش دارد.
حفظ موسیقی صحیح گفتار زبان مادری، رسالت کمی نیست. بخاطر اینکه دخالت زبان های دیگر، آوای موسیقی و کلام های دیگر، اگر برخورد اشتباهی با آن بشود موجب می شود که کم کم شما ببینی که در اجتماع خودت، موسیقی گفتار زبان مادریت در حال کمرنگ شدن است و موسیقی های اشتباه یا بیگانه ای جایگزین می شود. حالا ممکن است برخی بدون هیچ تعللی بگویند چه اشکالی دارد؟ آنها افرادی هستند که فکر می کنند منظور من، ورود کلمات است. ببین تصور می کنم زمانی که من در مورد این موضوع حرف می زنم و می گویم نگهداری زبان، همه فکر می کنند من نگران ورود کلمات دیگری به زبان ما هستند که اصلا منظور من این نیست چون ناگزیریم و اتفاقا اگر زبان مشترک در همه جای دنیا داشته باشیم خیلی زیباتر است. منظر من آهنگ گفتار، موسیقی گفتار و لحن ما است. که در واقع یکی از نشانه های گل درشت فرهنگ ماست. تعصبی هم روی فرهنگمان ندارم، تعصب، عصبیت و جهل است، انتقاداتی هم به آن وارد است که باید آن را پذیرفت ولی خیلی چیزهای خوب و درست و قشنگی داریم که باید آنها را حفظ کرد.
*به نظر من تو جزو همان استعدادهایی بودی که از روز اول اشتباه شروع کردی یعنی با آدم اشتباهی شروع کردی . اسم هم نمی بریم، آدمی که دلسوز این کار نبود، برخلاف تو و رفقایی که با آنها شروع کردید.
من به عقیده شما احترام می گذارم ولی آن زمان که من فکر نمی کردم اشتباه است. آدم در مسیر کارش، با خیلی از افراد مواجه می شود، برخی از افراد درستند و برخی نادرست عمل می کنند. در واقع در شروع کار، با افرادی که کار کردند خصوصا آن فردی که مدنظر شماست،شما انصافا درست می گویید. آن زمانی که این فرد یا افرادی مثل ایشان، شروع کردند، از ابتدا اینگونه نبودند
*انگیزه های آرتیستی بیشتر داشتند.
انگیزه های قدرت و معروفیت و محبوبیت داشتند که تمام این موارد، یک بخشی از اهداف افرادی است که سمت هنر می روند، کاملا بدیهی است. اما اینکه به جای رشد فکری و فرهنگی، فقط همین قضیه پررنگ تر شود و به خاطرش ، دست به هر کاری می زنند، این کم کم ناراحت کننده می شود و شما که هدفت این نیست، مجبور می شوی راهت را جدا کنی.
*فعالیت موسیقیایی شما چگونه شکل گرفت ؟
موسیقی را من از سال 83 شروع کردم به ساختن ملودی، شعر گفتن، تجربیات موسیقی از قبیل نواختن را شروع کردم وسامان دادن. این قضیه را هم خدمت شما عرض می کنم. کمی بعد از این سالها فکر می کنم حدد دو یا سه سال بعد، با امیر توسلی آشنا شدیم که آهنگساز انقلاب زیبا بودند، ایشان موسیقی متن خیلی از فیلمها را ساخته اند و برای خوانندگان زیادی هم کار انجام داده اند. با ایشان آشنا شدم و ایشان چند نمونه از کارهای من را به صورت زنده نواختند و من هم که همیشه به ایشان ارادت داشتم، از همان جا دلمان می خواست با هم کار کنیم. شاید حدود هفت سال قبل بود ولی موقعیت پیش نیامد، ایشان رفتند سر مختارنامه و من هم رفتم سراغ دوبله ها و اصلا نشد که با هم کار کنیم.
آقای عباسی زاده هم که تهیه کننده آن سریال بود، دو یا سه سال قبل از انقلاب زیبا، «سقوط یک فرشته » را ساختند که در آنجا من نریتور صدای شیطان بودم. در واقع آن وویس اکتینگ درست و حسابی است، در واقع بازیگری با صداست، نریشن محسوب نمی شود. چون یک نقش را من بازی کردم اما فقط با صدا. آنجا بود که با آقای عباسی زاده آشنا شدم. حالا سر «انقلاب زیبا»، آقای عباسی زاده که تهیه کننده بودند و آهنگساز هم امیر توسلی بود برای تیتراژ، با خوانندگانی وارد بحث شده بودند اما می گفتند که ما یک چیز خاص تر و متفاوت تر می خواهیم که مشترکا به یاد من افتادند.
ظاهرا آقای عباسی زاده گفت من قبلا با ایشان کار کرده ام، مگر خوانندگی هم می کند؟ امیر توسلی هم گفته بود که بله اتفاقا خیلی هم خاص می خواند و صدای متفاوتی دارد. آقای عباسی زاده هم گفت من هم به او علاقه دارم و خلاصه من را دعوت کردند و رفتیم تیتراژ انقلاب زیبا را اجرا کردیم. در واقع به این صورت شکل گرفت که من برای این کار بخوانم. با امیر نشستیم و خیلی دلی ، شش قسمت از کار آماده بود که من تماشا کردم، امیر توسلی هم شعر را شروع کرد من تکمیلش کردم و در مورد ملودی هم همینطور، امیر توسلی شروع کرد و بیشتر کار را ایشان پیش بردند و با هم به همین نتیجه ای که ارائه شد دوست پیدا کردیم. امیر توسلی تنظیم کرد و ساخت و من هم خواندم . این در مورد انقلاب زیبا بود. چون ما قبل از دوبله و غیره، ما کار صدا می کردیم. من با آقای حاجی عبداللهی خیلی قبل تر از دوبله ها کار می کردم. نمی دانم آن برنامه عروسکی سیاسی شبکه دو را دیدید یا نه.
آقای عباسی زاده هم که تهیه کننده آن سریال بود، دو یا سه سال قبل از انقلاب زیبا، «سقوط یک فرشته » را ساختند که در آنجا من نریتور صدای شیطان بودم. در واقع آن وویس اکتینگ درست و حسابی است، در واقع بازیگری با صداست، نریشن محسوب نمی شود. چون یک نقش را من بازی کردم اما فقط با صدا. آنجا بود که با آقای عباسی زاده آشنا شدم. حالا سر «انقلاب زیبا»، آقای عباسی زاده که تهیه کننده بودند و آهنگساز هم امیر توسلی بود برای تیتراژ، با خوانندگانی وارد بحث شده بودند اما می گفتند که ما یک چیز خاص تر و متفاوت تر می خواهیم که مشترکا به یاد من افتادند.
ظاهرا آقای عباسی زاده گفت من قبلا با ایشان کار کرده ام، مگر خوانندگی هم می کند؟ امیر توسلی هم گفته بود که بله اتفاقا خیلی هم خاص می خواند و صدای متفاوتی دارد. آقای عباسی زاده هم گفت من هم به او علاقه دارم و خلاصه من را دعوت کردند و رفتیم تیتراژ انقلاب زیبا را اجرا کردیم. در واقع به این صورت شکل گرفت که من برای این کار بخوانم. با امیر نشستیم و خیلی دلی ، شش قسمت از کار آماده بود که من تماشا کردم، امیر توسلی هم شعر را شروع کرد من تکمیلش کردم و در مورد ملودی هم همینطور، امیر توسلی شروع کرد و بیشتر کار را ایشان پیش بردند و با هم به همین نتیجه ای که ارائه شد دوست پیدا کردیم. امیر توسلی تنظیم کرد و ساخت و من هم خواندم . این در مورد انقلاب زیبا بود. چون ما قبل از دوبله و غیره، ما کار صدا می کردیم. من با آقای حاجی عبداللهی خیلی قبل تر از دوبله ها کار می کردم. نمی دانم آن برنامه عروسکی سیاسی شبکه دو را دیدید یا نه.
*حضور در پایتخت چطور اتفاق افتاد؟
همان زمان که من کانون حر می رفتم، اوایل دهه 70، محسن تنابنده هم به کلاس ما پیوست. به همراه پسرخاله اش، جمال شمس که الان نورپرداز و تصویربردار است. با هم آمدند و با هم هم کلاس و هم دوره ای بودیم و تئاتر کار می کردیم، بازیگری تمرین می کردیم، بعد هم در دانشگاه با هم همکلاس و همدوره ای بودیم. چندسال قبل که مأمور بدرقه ساخته شد با محسن در آن سریال همبازی شدم، گذشته از آن شناخت و دوستی قدیمی که با هم داشتیم، در مأمور بدرقه هم من یک نقشی داشتیم. نقش یک دستفروش را داشتم.
*گویش شما در آن سریال مازنی بود؟
تنها مازنی آن سریال هم بودم که چند اتودی برای آن نقش زدم، تا اینکه آقای سلطانی کارگردان سریال، یک بار گفت با لهجه برو. ما هم با لهجه مازنی اجرا کردیم و ایشان خوشش آمد و به همین صورت نقش ما شکل گرفت. آنجا هم با تنابنده همکاری داشتم تا سر پایتخت که به دنبال نقش بائو بودند. کمی قبل تر، محسن به من زنگ زد و گفت: برای صداگذاری انیمیشن های سریال (خوابهای ارسطو) بیا و بحث صدا را مدیریت کن. بهرحال ما که دوبلور نیستیم تا از ساختار صدا و انیمیشن سر دربیاوریم تو به ما بگو ویک انیماتور خوب هم به ما معرفی کن هر شخصی که مورد وثوق تو هست مثلا همین دوستت که در حیات وحش با او کار کرده ای یا هر کسی که تو بگویی خوب است، ما با او کار را می بندیم. من هم علی درخشی را معرفی کردم و خودم هم قبول کردم که مدیریت صدا را به عهده بگیرم و محسن در خلال همین مباحث ، به دنبال نقشی برای بائو بود.
*تو به محسن نگفتی که من این نقش را بازی کنم؟
نه اصلا. حالا جالب اینجاست که یک آدمی بین ما بود که او من را یادآوری کرد.
*چه کسی؟
دوست قدیمی و صمیمی 24 ساله من، هنرمند و بازیگر بسیار خوب آقای هادی کاظمی که هنوز هم صمیمی هستیم و با هم رابطه داریم و همدیگر را دوست داریم از همان کانون حر. اصلا ما با هم همکلاسی بودیم با مجید آقاکریمی و هادی کاظمی و علی سلیمانی که در کانون بودیم. زمانی که محسن داشت کست بازیگران را برای پایتخت مشخص می کرد به هادی گفته بود که برای انیمیشن ها هم به محمدرضا گفته ام، هادی هم به او گفته بود خب مشتی، تو که به دنبال بازیگر برای این نقش می گردی چرا به محمدرضا نمی گویی؟ محسن هم بلافاصله به من زنگ زد و گفت بیا یک کار مهمتر هم با تو دارم. من هم رفتم و او گفت می خواهم نقش بائو را بازی کنی . یک نقش میانسال به پایتخت اضافه شده که نقش تأثیرگذار و مهمی است. خیلی ها هم برای این نقش کاندید بودند ولی من به یکباره با یادآوری هادی، به یاد تو افتام و فکر می کنم تو خیلی برای این نقش، مناسبی. هستی؟ من هم گفتم: بله.
*یعنی اول به خود هادی کاظمی پیشنهاد کرده بود؟
هادی سرکار دیگری بود، نمی توانست حضور پیدا کند. بهرحال من را یادآوری می کند و می گوید چرا به محمدرضا نمی گویی. بهرحال من به محسن گفتم چرا زمانی که برای انیمیشن به من زنگ زدی این مسئله را نگفتی؟ گفت: اصلا باورت می شود به این مسئله فکر نکردم؟ اصلا برای بازیگری به یاد تو نبودم. وقتی هادی گفت، با خودم گفتم من سر «مأمور بدرقه» هم با هادی کار کرده ام که دهان گرم مازنی داشت. خودم هم متعجب هستم چرا یاد تو نیفتاده بودم. بعد هم دیدم در مصاحبه های بعد از پایتخت ، همین مسئله را خودش هم عنوان کرد.
*می گویند بازیگرهای سینما دوست دارند در یک کار سینما و تلوزیونی با چهره خودشان شناخته شوند . تو در دوبله دست به هرکاری زدی. آیا آن گریم تو را اذیت نمی کرد؟ بهرحال تصویر واقعی تو دیده نمی شد.
با توجه به آن هدفی که به تو گفتم، به آن رسیده ام، یعنی فارغ از شهرت و محبوبیت پیدا کردن، ( که من محبوبیت را مهمتر از شهرت می دانم) واقعا مزه نقش آفرینی و یک آدم دیگر را باورپذیر کردن، چون به من درس زندگی می دهد، اصلا قابل مقایسه نیست با مزه شهرت پیدا کردن. یعنی دیده شدن و شناخته شدن و معروف شدن خیلی برای من خوشمزه نیست.
*کار کردن برای تو خوشمزه تر است؟
بله. اینکه تو کلنجار می روی، یک نفر دیگر را ایجاد کنی که مخاطب بتواند او را باور کند. این موضوع خیلی برای من دوست داشتنی است. ببین ضمن ضبط و پخش مردم خیلی لطف داشتند و می آمدند سر لوکیشن ها، من خیلی خوشحال می شدم که شمالی ها می آمدند و شروع می کردند با من شمالی حرف زدن ! بعد متوجه می شدند که من شمالی نیستم. بعد می پرسیدند آقا مگر شما بازیگر محلی همینجا نیستید؟ می گفتم: نه! خیلی فیدبک خوبی برای من بود. می گفتند آقا خیلی خوب لهجه ما را می گویید، خیلی طبیعی است ما اصلا فکر کردیم شما اهل اینجایید. من وقتی این فیدبک ها را می گرفتم خیلی لذت می بردم. می گفتم این مردم که سختگیر هستند و وقتی یک نفر بخواهد لهجه آنها را اجرا کند می گویند، این خوب نیست، حالا بائو را باور کرده اند. گفتم پس این تلاش نتیجه داده است، دوستش داشته اند. پیچیدگی خاصی هم نداشت، تنها مسئله ای هم که بود این که من می دانستم یک نقش منفی، یا رو به منفی دارم که خب بین کاراکترهایی که بین فصل های مختلفی که از پایتخت ساخته شده، شیرین و خوشمزه جا افتاده اند و پذیرفته شده اند، حالا ورود یک نقش منفی به نوعی باید باشد که هم باورپذیر باشد و هم تا جایی که می توانم زهرش را بگیرم
*یک تعدادی از طرفداران دوآتشه پایتخت ، معتقد بودند که تو جای خالی بهبود را در این سریال پر کرده ای. نظر خودت در این زمینه چیست؟ فکر می کنی اگر بهبود بود مزه سریال بیشتر می شد یا بودن بائو کمک کرد جای خالی او پر شود؟
حقیقتش من تصور می کردم که مهران احمدی را هم خواهیم داشت. من اوایل نمی دانستم که نمی تواند بیاید. خیلی از این بابت خوشحال بودم چون اگر می آمد، دومین تجربه همکاری من با مهران می شد. یک سینمایی با هم کار کردیم به اسم «روز روشن» که الان در پخش خانگی وجود دارد که مهران احمدی و پانته آ بهرام نقش های اصلی را بازی می کنند و من هم یکی از نقش ها را بازی کرده ام. من خیلی مهران و بازی او را دوست دارم و خیلی هم آنجا با هم صمیمی بودیم و با هم خیلی شوخی می کردیم.
*ولی چرا در روز روشن، به اندازه پایتخت دیده نشدی؟
کلا خود فیلم خیلی دیده نشد و در واقع فیلم پرسر و صدایی نبود. فیلم شریفی بود، حرفش را زد، یک نیمروز را نشان می داد، از صبح تا عصر یک ماجرایی را در نقاط مختلف شهر بررسی می کرد و حالا حرف آنچنان بزرگی نداشت یا حرف بزرگش را آنطور بزرگ نزد که بتواند پوشش عمومی پیدا کند یا شاید هم به خوبی حمایت نشد بهر دلیل خود فیلم آنقدر دیده نشد که ما هم بخواهیم دیده شویم.
*بعد از اینکه در ماه عسل هم حضور پیدا کردی، همه چیز دارد برای تو به ترتیب و با قسمت اتفاق می افتد. در جای درستش. چرا بر خلاف سایر بازیگر با گل و شیرینی به دفاتر سینمایی مختلف مراجعه نمی کنی؟
من خیلی سال است که تسلیمم.
*تسلیم چه چیزی تسلیم چه کسی ؟
تسلیم خداوند. تسلیم خالق خودم. می گویم من که حکمتی ندارم، هر چه که هست همه دست اوست، من هم می گویم من تسلیم هستم. تو خدای منی و می دانی که من چه می خواهم ولی نمی دانم که خواسته هایم درست هستند یا نه. می سپرم به تو، هر جا که درست است من را ببر، تا اگر نشد، بگوییم شکر و اگر هم شد، بگوییم شکر! چون دیگر به او سپرده ام و حکمت اوست. بنابراین من هرگز و هرگز و هرگز این کار را نکرده ام و نخواهم کرد که بروم اینجا و آنجا که چرا از من استفاده نمی کنید یا مثلا به فلان دوستم زنگ بزنم یا فلان دفتر بروم و گل و شیرینی ببرم. هرگز. هرگز چنین کاری نخواهم کرد چون خودم را در آغوش بهترین، رها کرده ام. تسلیم او هستم. خودش می برد دیگر. اصلا به هیچ عنوان نگران اینطور چیزها نبوده ام و نیستم. نگاه می کنم مثلا به حضور آقای خسرو شکیبایی (خدا رحمتش کند)، کی دیده شد؟ در یک سنی دیده شد که هیچکس باور نمی کرد، سالها قبل هم این آدم مشغول به تئاتر و دوبله بود و برای بازیگری زحمت می کشید. ولی در سن تقریبا میانسالی، تازه درخشش این گوهر به چشم آمد. از خودم در این سالها مراقبت هم می کردم که تن به هرکاری ندهم،آنهم به هر قیمتی .البته من خیلی از کارها را انجام داده ام که واقعا هم دلم نمی خواسته آنها را انجام بدهم.
مثلا کدام کارها؟
کارهای طنزی که در گذشته کرده ام.من شروع کارهایم، در سال 76 با کار طنز بود. البته آن موقع اشتیاق داشتم که اصلا تجربه کنم و یاد بگیرم. سال 74 برای اولین بار رفتم جلوی دوربین آقای حمید فرخ نژاد که کارگردان یک کاری بودند و آقای رامبد جوان هم دستیارشان بود. اتفاقا رامبد کلی ریش داشت، دیگر هیچکس رامبد را با آن همه ریش ندید. 15 قسمت از آن مجموعه ضبط شد، اما فقط دو قسمت پخش شد.
*کدام مجموعه؟
«جنگ آفتاب». یک بخش جدی داشت یک بخش طنز. آقای سید جواد هاشمی، سرودهایش را می ساخت و آهنگهایش را می ساخت، آقای حمید فرخ نژاد کارگردان بود و رامبد هم دستیار بود و کلی هم بازیگر داشت. بازیگران از بچه تا نوجوان و جوان از اقشار سنی مختلفی بودن. از آن 15 قسمت که ساخته شد فقط دو قسمت پخش شد که در آن دو قسمت هم من حضور نداشتم. از آن به بعد را من بودم که کلاً توقیف شد. هیچوقت هم نفهمیدم چرا متوقف شد! البته من در همان سال 74 برای اولین مرتبه روی سن رفتم. سن تئاتر شهر برای اولین بار کار حرفه ای انجام دادم.
اثری به نویسندگی و کارگردانی آقای شارمین میمندی نژاد را کار کردم و از آنجا دیگر تئاتر حرفه ای من شروع شد. دیگر تصویر نداشتم تا زمستان 75 که رفتم سرکار آقای کاردان و جنگ نوروز 76 را کار کردیم. اولین مرتبه بود که من، هادی کاظمی، شهاب عباسی و حمید گودرزی دیده می شدیم در یک مجموعه طنز. البته الان منظورم آن کار طنز نیست، من اشتیاق داشتم بروم از یک جایی شروع کنم و تجربه کنم و دیده شوم ولی بعد از آن کار، انتخابهایی که بعد از آن کردم، همه اش را واقعا دوست نداشتم. مثلا «اکسیژن» را دوست داشتم، کار خاصی بود، کار طنز متفاوتی بود، یادش به خیر آقای شهاب حسینی در آن کار مجری بودند، اولین تجربه اش بود. ولی در خلال آن کلی کارهای آیتمی و طنز کردم که همیشه هم می گفتم خدایا من این کارها را دوست ندارم اما غم نان دارم. بهرحال باید روزگارم را می چرخاندم، من همان زمان هم متأهل بودم و بچه داشتم.
اثری به نویسندگی و کارگردانی آقای شارمین میمندی نژاد را کار کردم و از آنجا دیگر تئاتر حرفه ای من شروع شد. دیگر تصویر نداشتم تا زمستان 75 که رفتم سرکار آقای کاردان و جنگ نوروز 76 را کار کردیم. اولین مرتبه بود که من، هادی کاظمی، شهاب عباسی و حمید گودرزی دیده می شدیم در یک مجموعه طنز. البته الان منظورم آن کار طنز نیست، من اشتیاق داشتم بروم از یک جایی شروع کنم و تجربه کنم و دیده شوم ولی بعد از آن کار، انتخابهایی که بعد از آن کردم، همه اش را واقعا دوست نداشتم. مثلا «اکسیژن» را دوست داشتم، کار خاصی بود، کار طنز متفاوتی بود، یادش به خیر آقای شهاب حسینی در آن کار مجری بودند، اولین تجربه اش بود. ولی در خلال آن کلی کارهای آیتمی و طنز کردم که همیشه هم می گفتم خدایا من این کارها را دوست ندارم اما غم نان دارم. بهرحال باید روزگارم را می چرخاندم، من همان زمان هم متأهل بودم و بچه داشتم.
*خیلی زود ازدواج کردی ! چند سالت بود؟
تقریبا 23-22 سالم بود که ازدواج کردم. یکسال بعد هم بچه دار شدیم .
*الان دخترت چندسالش است؟
پانزده سال.
*پس زمانی که دوبله انیمیشن را شروع کردی، دختر خردسالی در منزل داشتی که اولین مخاطب کارهای توی بود ؟
دختر من اولین بچه ای بود در ایران که قبل از هرکسی، انیمیشن هایی را که من مدیریت و نظارت می کردم را می دید و واقعاً صادقانه و به جرأت می توانم بگویم که یکی بهترین منتقدان من هم دخترم بوده است، در همان سن کم. ناگهان یک ایرادی را می دید و گوشزد می کرد.
*می توانی چند نمونه از ایراداتی که می گرفت را مثال بزنی؟
بله. مثلا می گفت بابا چرا این خرسه این جمله را اینطوری می گوید؟ مگر تقصیر خودش نبود؟ پس چرا دارد اینطور می گوید که گویی تقصیر آن یکی است؟ وقتی گوش می دادم می دیدم راست می گوید، من حواسم نبوده و گوینده این جمله را با اکسنت اشتباهی گفته است. بعد تایم را یادداشت می کردم و دوباره تصحیح می کردیم. یا حتی در کست، مثلا می گفت بابا چرا خانم فلانی را انتخاب نکردی که این نقش را بگوید؟ همان که در فلان کار، فلان نقش را گفته بود. آن خانم ، صدایش مناسب تر نبود؟ بعد من می دیدم که من اصلا یاد فلان گوینده نبودم ، راست می گوید. مثلا نازکی صدا و شیرینی گفتارش برای آن نقش واقعا مناسب تر بوده و باید تغییر می دادم. چنین نکاتی را زیاد به من گوشزد کرده است.
*چند سالش بود؟
خردسال بود. اصلا مدرسه نمی رفت. شاید 5-4 سالش بود یا 6 سال. حتی وقتی دخترم مدرسه رفت، اولین باری که بازیگری را تجربه کرد فیلم دزد شب بود که تقریبا 8 سالش بود (البته قبلا چند سکانس پراکنده هم داشت ولی در این فیلم دیده شد) که با ابوالفضل پور عرب همبازی شد، تلویزیون هم چندین مرتبه پخش کرد اما خب یک نکته ای هم وجود داشت و آن اینکه من یک فرد عادی شده برای سارا بودم به لحاظ کارهای هنری که دارم و آن اشتیاق و کنجکاوی که دیگران نسبت به من دارند را طبیعتا دخترم نداشت.
*حتی بعد از پایتخت؟
بله. تا حدی برایش جالب بود ولی خیلی زود برایش عادی شد. دست دارد ولی برایش هیجان انگیز نیست.
*دوست داری این کارها برای دخترت هیجان انگیز باشد؟
خیلی به او احترام می گذارم، خیلی دوستش دارم، خیلی آدم باسوادی است، اهل مطالعه است، اهل پژوهش و پرس و جو است، اهل منطق است.
*تو در این همه شلوغی ، برای دخترت وقت داری؟
والله چون زمان کمی را می توانم با خانواده باشم، سعی می کنم کیفیتش خوب باشد! یعنی اگر کمیت ندارد، لااقل کیفیت داشته باشد! ولی خب همیشه دخترم تشنه بیشتر با من بودن است، همسرم هم همینطور. از آنها عذر می خواهم و از هردوی آنها ممنونم که همیشه من را درک کرده اند و کنارم ایستاده اند.
*از برنامه ماه عسل که مردم تو را دیدند، گفتی که من خودم را در بغل خدا انداخته ام ، راجع به مفهومی حرف می زنی که مصداقش، تمام کارهایی است که انجام داده ای. الان می دانم موج پیشنهادهایی هم که برای بازیگری به تو خواهد شد، فراوان خواهد بود، آیا باز هم منتظر قسمت هستی؟ یا حالا خودت تصمیم گیرنده ای؟
ببین اینکه می گویم خودم را رها کرده ام، به این معنی نیست که چشمم را ببندم، چون خداوند هم از من می خواهد که تدبیر کنم، تفکر کنم، تأمل کنم. بارها می پرسد که افلا یتدبرون؟ آیا تدبیر می کنید؟ افلا تعقلون؟ آیا تعقل می کنید؟ افلا یتفکرون؟ آیا تفکر می کنید؟ برای رب العالمین مهم است که به شما قدرت تفکر داده و شما باید از آن استفاده کنید. به شما قدرت تدبیر و خرد داده و قدرت اختیار و انتخاب داده و شما باید از آن استفاده کنید. رها شدن در آغوش خداوند و سپردن و تسلیم او بودن به این معنا نیست که تو عقلت را به کار نبندی. قطعا وقتی پیشنهادی شود به آن فکر می کنم و اگر کاری مورد پسندم بود و انتخاب کردم دیگر از آن به بعد را به خدا می سپرم و می گویم من انتخاب کردم، اگر صلاح من هست که خواهی برد و اگر صلاح من نباشد هم که نمی بری، باز هم دمت گرم چون می دانم هوایم راداری.
*داستانی که در ماه عسل مطرح کردی که تکلم تو با قرآن درست شده، آیا تا به حال شنیده ای یک هنرمندی در تمام دنیا، او هم چنین مشکل مشابهی داشته باشد و مرتفع شده باشد؟
مشکل صدا ؟
*بله.
حالا اجازه بده من همینجا یک شبهه ای را برطرف کنم. چون یک کلمه ای می گویی و بعد مردم حرفهای دیگری از آن می سازند. ببین تکلم من مشکل نداشت، من اختلال صوت داشتم یعنی تارهای صوتی من به صورت ارثی دچار تورم و ناراحتی بود که یکی از معلم های من، معلم قرآن، که اتفاقا معلم خط هم بود، ایشان باعث شد که من در دفتر ایشان یک کتابی را ببینم که بیوگرافی بود و من در آن زندگینامه یک قاری مصری را خواندم که او هم در کودکی همین مشکل اختلال صوت را داشت ولی بعدها توانسته بود آن را رفع کند و یکی از بهترین قاریان مصر شود.
پیگیر شدم و دیدم این یک روش باستانی مصری را انجام داده که روش ها و سختی ها و پرهیزهایی را دارد. من هم همان کارها را امتحان کردم. گفتم من که هرچه دکترها گفتند انجام دادم، هرچیزی را گفتند خورده ام، دکترهای گیاهی و نباتی و غیره هیچکدام اثر نداشت. ما که هر راهی را رفته ایم خب این را هم امتحان می کنیم. حالا کمی سخت دارد خب به جان می خرم چون من صدا می خواهم. در واقع به این شکل، قرآن حضور داشته و کمک کرده است، نه اینکه با خواندن قرآن خوب شده باشد، نورش و حضورش و بهانه اش موجب شد. حقیقت این است که آن مسیر و تمرین ها، بستر را ساخت و کمک کرد. بعد از آن هم خوب نشدم، فقط بهبود پیدا کردم و امیدوارتر شدم، دانش و تحقیق خودم را بیشتر کردم تا بدانم که دیگر چه چیزهایی را باید رعایت کنم و چه باید بکنم تا بهبودی بیشتری حاصل شود.
*من هم برایم سؤال بود که محمدرضا علیمردانی با این اتفاق چرا در سقوط یک فرشته، چرا صدای شیطان را گفته است؟
خیلی مهم است. به نظرم، ابلیس نقش مهمی در زندگی ما دارد. خیلی ها از درست نشناختن شیطان، اهداف او را پیاده می کنند. شیطان سوگندش همین بوده که و فَبِعِزَّتِكَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ.در واقع قسم ابلیس این بود که من همه را اغوا می کنم. به عزت خداوند قسم می خورد و می گوید: به عزت تو که خالق منی سوگند می خورم که همه را اغوا می کنم الا عبادک المخلصین، الا کسانی که خود را برای تو خالص می کنند. اغوا یعنی سنگین ترین و حرفه ای ترین نوع فریب، یعنی فریبی که شما فکر نمی کنید فریب خورده اید، یعنی کاری که وقتی انجام می دهی تصور می کنی عین فلاح و رستگاری است.
پس ابلیس، تجربه اش به اندازه زندگی من و شما نیست بلکه تجربه ای به اندازه طول تاریخ بشر و حتی پیش از آن دارد بنابراین کاری نمی کند که ما متوجه شویم. حالا آن دیدگاهی که از ابلیس وجود دارد این است که : شیطان گولم زد! یعنی آنچه که خود ما به آن دست می زنیم و نفس اماره ما به آن سمت می برد را می اندازیم گردن شیطان. این خیلی موفقیت بزرگی است برای ابلیس که این تفکر را ایجاد کند که آقا من در همین حد عمل می کنم.
در صورتی که اینطور نیست، محدوده اش خیلی بزرگتر و وسیعتر است. اغوا کردن شوخی نیست، بنابراین با خودم گفتم این نقش، نقش مهمی است، باید همانطور که هدف کارگردان است پیاده شود، می خواهیم تا قسمت پانزدهم، کسی نفهمد او دارد گول حرفهای ابلیس را می خورد و او ابلیس است بلکه همه فکر کنند او یک راوی و گوینده است. در قسمت پانزدهم بفهمند که رکب خورده اند، این حرفهای درست و منطقی که می زند، به ظاهر، درست و منطقی هستند ولی، هدف دیگری دارد.
اتفاقا همانجا هم برایم مهم بود که این ، یک رسالت است، شناساندن دشمن انسان. سعی کنی که دشمن انسان که همانا ابلیس است هرچه بهتر و بیشتر به مخاطب منتقل شود. ادعای این را ندارم که موفق شدم چون دست و بالمان تا حدی بسته است، اما کوشش من بر این مبنا بود. در واقع ملک و مأمور است که نقطه مقابل انسان را بهتر و بیشتر بشناسانند، اینقدر کودکانه نبینیمش و بگوییم شیطان گولم زد. خیلی از مواقع اصلا آن «شیطان گولم زد» کار خود ماست، شیطان دارد کار دیگری می کند، اغواگری کار کمی نیست. یک هیتلر درست می کند و می رود، خود این افراد استعداد و پتانسیل این را دارند که نسلهایی را نابود کنند و فکر کنند که مثلا نژادپرست بودن بهترین ایده است.
پس ابلیس، تجربه اش به اندازه زندگی من و شما نیست بلکه تجربه ای به اندازه طول تاریخ بشر و حتی پیش از آن دارد بنابراین کاری نمی کند که ما متوجه شویم. حالا آن دیدگاهی که از ابلیس وجود دارد این است که : شیطان گولم زد! یعنی آنچه که خود ما به آن دست می زنیم و نفس اماره ما به آن سمت می برد را می اندازیم گردن شیطان. این خیلی موفقیت بزرگی است برای ابلیس که این تفکر را ایجاد کند که آقا من در همین حد عمل می کنم.
در صورتی که اینطور نیست، محدوده اش خیلی بزرگتر و وسیعتر است. اغوا کردن شوخی نیست، بنابراین با خودم گفتم این نقش، نقش مهمی است، باید همانطور که هدف کارگردان است پیاده شود، می خواهیم تا قسمت پانزدهم، کسی نفهمد او دارد گول حرفهای ابلیس را می خورد و او ابلیس است بلکه همه فکر کنند او یک راوی و گوینده است. در قسمت پانزدهم بفهمند که رکب خورده اند، این حرفهای درست و منطقی که می زند، به ظاهر، درست و منطقی هستند ولی، هدف دیگری دارد.
اتفاقا همانجا هم برایم مهم بود که این ، یک رسالت است، شناساندن دشمن انسان. سعی کنی که دشمن انسان که همانا ابلیس است هرچه بهتر و بیشتر به مخاطب منتقل شود. ادعای این را ندارم که موفق شدم چون دست و بالمان تا حدی بسته است، اما کوشش من بر این مبنا بود. در واقع ملک و مأمور است که نقطه مقابل انسان را بهتر و بیشتر بشناسانند، اینقدر کودکانه نبینیمش و بگوییم شیطان گولم زد. خیلی از مواقع اصلا آن «شیطان گولم زد» کار خود ماست، شیطان دارد کار دیگری می کند، اغواگری کار کمی نیست. یک هیتلر درست می کند و می رود، خود این افراد استعداد و پتانسیل این را دارند که نسلهایی را نابود کنند و فکر کنند که مثلا نژادپرست بودن بهترین ایده است.